۱۱ خرداد ۱۳۹۳، ۷:۱۱

گزارش میدانی مهر/

قصه کودکان کار یاسوج در هیاهوی شهر گم شده است/ غنچه هایی که پژمرده اند

قصه کودکان کار یاسوج در هیاهوی شهر گم شده است/ غنچه هایی که پژمرده اند

یاسوج – خبرگزاری مهر: قصه تلخ کودکان کار یاسوج، در هیاهوی شهر و غفلت مسئولین گم شده است و کسی به فکر این غنچه های پژمرده جامعه با کمترین حمایتی و یا کوچکترین محبتی نیست.

به گزارش خبرنگار مهر، "برخی ها کار می کنند تا نان بخورند برخی ها نان می خورند تا کار کنند. "آقا وزن"، کودکی که ترازو به دست داشت این را می گفت. کمی آن طرفتر: «آقا! تو رو خدا یکیشو بخر» در حالی که ادعیه ای را به من نشان می داد اصرار می کرد، قسم می داد که یکی از آنها را بخرم ول کن هم نبود.

در گریزگاه سنگدلی آدمها و بی خیالی مسئول ها و فشار نداری و بی پولی، خوب یاد گرفته بود که چگونه اصرار کند تا شاید نانی به دست بیاورد، تا تعدادی سکه در جیبش سنگینی کند و شاید تا دلی را به تسخیر خنده معصومانه اش درآورد.

حالا دیگر یک گروه از کودکان تقریبا در یک گروه سنی دور و برم را گرفته بودند کودکانی که آنقدر زبان شیرین فارسی را به لهجه لری می آمیختند و سخن می گفتند که حرف هایشان از شعارهایی که درباره آنها از زبان مسئولان این روزها خروجی خبرگزاری ها و ستون های مطبوعات این استان را پر کرده است دلنشین تر بود. تعداد زیادی از آنها ترازوهای وزن کشی خانگی به دست داشتند، برخی ها از گونی های برنج پر از جایزه تنها یک کیسه برای وسایل واکس نصیبشان شده بود.

از سوال من، که پرسیدم "بچه ها دوست دارید الان چی بخورید؟" جا خوردند، ترسیدند و کمی عقب تر رفتند یکیشان که "داش مشتی" صحبت می کرد پرسید که چه قصدی دارم؟ آیا می خواهم مانع کسب و کار آنها بشوم؟ آیا مرا فرستاده اند که نگذارم کار کنند. به هر حال قانعشان کردم که فقط می خواهم چند دقیقه ای با آنها صحبت کنم.

صاحب مغازه بستنی فروشی با وجود اینکه پول بستنی ها را من حساب کرده بودم مانع از حضور آنها می شد و اصرار داشت که باید جلوی مغازه بنشینند و بستنی شان را بخورند وقتی که پرسیدم تفاوت این کودکان با آن آدم های کت و شلوار پوش و شیک پیک چیست جوابی نداشت بدهد، جز اینکه توجیه های پشت سر هم بیاورد. آخر سر هم راضی شد که در یک بالاخانه که در مغازه ایجاد کرده بود، بنشینیم جایی که پله های زمخت و تنگش نفس آدم را بند می آورد، جایی که اغلب پسر و دخترهای جوان نشسته بودند و خیره نگاه می کردند که من چه نسبتی می توانم با این کودکان داشته باشم.

پول توی اختلاس است

مهدی هشت سال داشت، سمیه 9 ساله و علی رضا متولد 25 آبان 1382 بود. سید سعید سنش را با انگشت حساب می کرد. وقتی از تعداد انگشت هایش بیشتر شد گفت که "کلاس هفتم است." اما کریم دردو دل هایش بیشتر بود. کریم کلاس پنجم بود و دوست داشت یک روزی پراید بخرد و با آن مسافر کشی کند. کریم می گفت قبل از کار واکسی در پمپ بنزین سی دی می فروخته است. کریم نگاه معصومانه اش را به من داد و در حالی که بستنی زعفرانی را مزمزه می کرد، ادامه داد: یک روز چند آقای کت و شلواری دنبالم افتادند می خواستند مرا بگیرند و از کار بیکارم کنند، پدرم گفت احتمالا در سی دی هایت آهنگ غیرمجاز بوده، من هم بعد از آن تصمیم گرفتم هیچ وقت کار غیرمجاز نکنم، آخر پدرم می گوید "شرافت مرد به حلال بودن کارش است."

سعید که به سبب سنش احساس بزرگی می کرد به کریم گفت: کریم، پول که در کار حلال نیست پس ما این همه کار می کنیم چرا پولدار نمی شویم؟

از سعید پرسیدم پول در چیست؟ جواب داد که" الان نون توی اختلاس است. باید بزرگ شوم و به این کشور بروم."

 دوست نداشتم رویای کودکانه اش را خراب کنم و معنای تلخ اختلاس را برایش توضیح دهم. شاید به این جهت که سعید ساکن یاسوج هیچگاه به کشور اختلاس پای نمی گذارد. سعید واکس می زند تا نان بخورد.

سمیه که اصلا اهل کشور ما نبود و از من خواست که هیچگاه هویتش را فاش نکنم و من هم به قول انگشتی ام با این دختربچه پایبند می مانم. سمیه از زندگی در این دنیا تنها مادری را شناخته بود که او هم از مهر مادری چیزی جز اصول گدایی یادش نداده بود.

مهدی هم یکی از بازوهایش دچار یک بیماری بود و بازوی دست چپش کم جان تر و لاغرتر از دست دیگرش بود. او گفت که "دوست دارد این دستش فلج شود تا بتواند گدایی کند." آستینش را بالا زد و ادامه داد: آخر آدم نمی تواند که با دست سالم گدایی کند. آدم سالم باید کار کند ولی اگر دستم فلج شود گدایی می کنم آن وقت مردم دلشان برایم می سوزد و پول خوبی کاسب می شوم.

هنوز بستنی هایشان به نصفه نرسیده بود، شاید دوست داشتند که این بستنی ها را کمی دیرتر بخورند تا مزه اش کمی بیشتر در دهانشان بماند چرا که سعید می گفت "دومین بار است که در یکسال اخیر بستنی خورده است." بقیه هم دست کمی از او نداشتند. پرسیدم بچه ها از خانواده هایتان بگویید: پدر مهدی و علی رضا کارگر است و اجاره خانه را هم در نمی آورد. سعید بچه طلاق بود و حالا با مادر بیمار و مادربزرگ پیرش زندگی می کرد. داستان جدایی از پدر از زبان خودش شنیدنی تر است: "پدرم برای اینکه برود خارج ما را ول کرده است. مادرم می گوید یک روز پدرت با کلی پول بر می گردد و ما را از این بدبختی نجات می دهد."

ادامه صحبت های من و بچه ها بماند برای پایان گزارش، چند مدت پیش بود که معاون آموزش ابتدایی اداره کل آموزش و پرورش استان رسانه ها را به باد انتقاد گرفت و گفت که از کودکان کار بنویسند. "مهین پردال" در حالی که کودکان کار را با کودکان وامانده از تحصیل یکی می گرفت، اعلام کرد که آمار دقیقی حتی از کودکان وامانده از تحصیل در استان وجود ندارد.

حجم انبوهی از کودکان کار در خیابان های کوچک یاسوج وجود دارد و جامعه باید در قبال این کودکان و آینده آنها احساس مسئولیت کند. شاید دهها و صدها کودک در خیابان های یاسوج مشغول وزن کردن افراد، فروش ادعیه و بدلیجات و تکدی گری هستند تا به قول خودشان نان حلال به خانه ببرند.

با این حال این مسئله موجب غفلت مسئولان قرار گرفته و به رغم وجود بندهای صریح قانونی، هر کسی توپ را در زمین اداره بغلی شوت می کند تا وضعیت اسف بار کودکان کار را در استان نبیند.

بهزیستی در ساماندهی کودکان کار تنهاست

مدیرکل بهزیستی استان در این خصوص به خبرنگار مهر گفت: بهزیستی در ساماندهی کودکان کار در کهگیلویه و بویراحمد تنها مانده است.

فضل الله اتابک افزود: ادارات مسئول در امور ساماندهی کودکان کار به وظایف خود در قبال این کودکان عمل نمی کنند.

وی بیان کرد: این ادارات باید یاری رسان بهزیستی در این کار باشند.

بعد از همه این گفته ها نوبت معاون فرماندار بویراحمد بود، تا از زاویه ای دیگر به این مساله نگاه کند و سخن به انتقاد بگشاید. شاهرخ کناری، یکی از جلوه های کودکان کار را نازیبا کردن چهره شهر برشمرد و گفت: یاسوج شهری توریستی است و این وضعیت رقت بار کودکان کار برای این شهر در مقابل پایتخت طبیعت بودن و گردشگر پذیر بودن در تقابل قرار می گیرد.

کناری البته بیشتر نگران شهر است تا کودکان کار، ولی با این وجود، انتقاد از عملکرد شعاری مسئولان را نیز گلایه کرد و اظهار داشت: هیچ کار قابل قبولی در سطح شهرستان در زمینه کودکان کار صورت نگرفته است و مسئولین نباید فقط شعار دهند.

معاون فرماندار بویراحمد با بیان اینکه فرمانداری صرفا هماهنگی‌های لازم برای شناسایی و ساماندهی کودکان کار را انجام می‌دهد، گفت: امید می‌رود مسئولان و متولیان مربوطه اعم از شهرداری، بهزیستی، کمیته امداد و نیروی انتظامی در راستای شناسایی این افراد به میدان آیند.

اما کودکان کار ساماندهی نمی خواهند، حمایت نیاز دارند. این مردان و زنان کوچک که این روزها آواره خیابان ها هستند از وضعیت بد زندگی به این اشتغال های رقت بار روی آورده اند.

سمیه همان گدای کوچک غیر ایرانی می گفت که "کسی حاضر نیست در یاسوج به آنها خانه اجاره بدهد و اگر زیر زمینی چیزی گیر بیاورند چندین برابر قیمت واقعی، مجبورند آن را اجاره کنند." اما سید سعید می گفت که "هیچ کجا وی را به شاگردی قبول نمی کنند یعنی اگر قبول کنند، به دلیل استخدام کودک، با صاحب کار برخورد می شود."

آسیب ها در کمین کودکان کار

آسیب هایی که در کمین کودکان کار قرار گرفته اند را همه می شناسند و به آن آگاهند اما این آسیب ها در شهر کوچک و در حال توسعه ای مانند یاسوج بسیار جدی تر خواهد بود توسعه روز افزون این شهر افزایش حاشیه نشینی و حلبی آباد ها را در پی دارد و افزایش حاشیه نشینی، تجمع کودکان کار، متکدیان و بزهکاران را در این مکان ها بیشتر خواهد کرد.

ترک تحصیل، عدم دسترسی به امکانات بهداشتی و رفاهی دو آسیب جدی است که کودکان کار را تهدید می کند و به این صورت می توان به صورت قطعی رای صادر کرد که کار در این کودکان به صورت مستمر ادامه خواهد داشت و با بالاتر رفتن سن و افزایش میزان طرد شدن از اجتماع به همراه افزایش شدید وضعیت فقر و از بین رفتن اندیشه ها و احساسات کودکانه چه بسا که این تداوم اشتغال های کاذب به بزهکاری نیز منجر شود.

بر این اساس یک اقدام عاجل امروز می تواند در پیشگیری از بزهکاری و حفظ سرمایه های انسانی و مادی جامعه موثر باشد.

سوء استفاده از کودکان کار دیگر آسیبی است که آنها را تهدید می کند. آسیبی که به صورت جدی به شخصیت و تدوام حضور اجتماعی آنها آسیب می زند. متاسفانه برخی سودجویان در جامعه به کمین همین کودکان معصوم نشسته اند تا از قدرت آنها برای تکدی گری، فروش و جالبتر از همه کار در مقابل غذا، سرپناه و بدتر از همه حق زندگی، سوء استفاده کنند.

"کریم" از زمانی که به شغل سی دی فروشی اشتغال داشت تعریف می کرد: من سی دی ها را از یک مغازه کامپیوتری در شهر یاسوج می گرفتم، این سی دی ها بیشتر موزیک و بعضی وقتها فیلم بود. همه نوع موزیکی در آنها بود از خارجکی، لری، کردی ترکی و فارسی. من حق نداشتم کمتر از هر سی دی هزار تومان بفروشم.

کریم دندان هایش را که اغلب کرم ها به آن رحم نکرده بودند با یک نیشخند به نمایش گذاشت و ادامه داد: از فروش هر سی دی صد تومان گیر من می آمد و هر روز که زیاد می فروختم می توانستم در مقابل حقوق روزم یک ساندویچ همبر یا بندری بگیریم. البته بندری وقتی بود که خیلی زیاد بفروشم. از کریم پرسیدم "زیاد یعنی چقدر"، که جواب داد: زیاد یعنی وقتی که کیف سی دی را تکان می دادم سی دی ها تکان بخورند و خیلی زیاد یعنی اینکه می توانستم سی دی های با قیمانده را با دست بگیرم و نیازی به کیف نبود.

علی رضا نیز گفت که "مردم به او پول کاغذی نمی دهند و اغلب پس از اینکه خودشان را وزن کردند هرچه پول خورد دارند در دستش می ریزند." این پسرک موهای لختش را کنار زد و گفت: 200 تومانی کاغذی بهتر از 500 تومانی سکه ای است. پیش خودم گفتم "شاید حساب نمی داند" اما باز تعجب کردم این پسر بچه تفاوت پول ها را می دانست پس چگونه می شد که با این شیوه ارزش گذاری می کرد. انگار که تعجب من را دید خودش به زبان آمد و ادامه داد: آخر من وقتی پول خوردهایم را به مغازه ..... می دهم به جای هزار تومان پول خورد به من 700 تومان می دهد و می گوید رسم معامله این است.

سر آخر کودکان بیچاره مرا وزن کردند، آخر کفش هایم اسپورت بود و نتوانستند واکسش بزنند. اما اصرار داشتند که کاری برایم انجام دهند.

وقتی یکبار وزنم کردند یکی از آنها گفت که ترازو کج است. پس به ناچار ترازو را به جایی دیگر منتقل کردند و دوباره، غصه های مرا وزن می کردند. علت تکرار را جویا شدم که علیرضا گفت: ترازو وقتی کج باشد وزن را درست نشان نمی دهد و آدم باید کارش را درست انجام دهد. نباید کم فروشی کند و دروغ بگوید.

آنها هیچگاه اجازه ندادند تا عکسی از آنها بگیرم. ولی به هر حال قصه آنها قصه تلخی است که انگار پایان ندارد. قصه تلخی که در هیاهوی شهر گم شده است.

.............................

گزارش از: پیمان فرامرزی

عکسها تزئینی است

کد خبر 2301957

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha

    نظرات

    • ماهرخ ۱۴:۳۷ - ۱۳۹۴/۰۶/۱۳
      0 0
      صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق... گفت و گو از مرگ انسانیت است....