گوشه هايي از زندگي
سيد موسي نامجو در سال 1317 در بندرانزلي بدنيا آمد و پس از انجام تحصيلات ابتدايي و متوسطه به تحصيل در دانشكده افسري ادامه داد و افسري با دانش شد. او پس از پيروزي انقلاب اسلامي در مسئوليتهايي چون عضو هيئت علمي و فرماندهي دانشكده افسري و وزارت دفاع جمهوري اسلامي ايران به خدمت در ارتش پرداخت و سرانجام در شامگاه هفتم مهرماه به آرزوي خودش نائل شد.
ازدواج در سال 1349
آشنايي خانواده من با پدر و مادر موسي موجب ازدواج ما در سال 49 شد. در آن زمان من سال آخر دبيرستان بودم و مدرك ديپلم را پس از ازدواج گرفتم.
از وقتي سعادت همسري اين مرد بزرگ را پيدا كردم دگرگوني سياسي در زندگي من به وجود امد و با كمك و ارشاد او، شور و شوق نهفته مذهبي من شكوفا شد. با ديدن اعتقادات شهيد نامجو تلاش مي كردم كه خودم را به او برسانم و معلومات علمي و اجتماعي خود را بالا ببرم . سيد موسي در طول حيات پر بركتش نه تنها همسري نمونه و شايسته براي من بود، بلكه حكم آموزگاري پر حوصله را داشت و در همه ابعاد زندگي مرا راهنمايي مي كرد.
زندگي ما با سختي هاي فراواني شروع شد. گاهي من از رنجهاي زندگي به او گله مي كردم. اما او با كلام متين و گيرايش به من آرامش مي داد.
در مقابل تمام مسائل زندگي جدي بود و هر وقت لازم مي شد خيلي دوستانه مسائل را گوشزد مي كرد . او از اول زندگيمان به مسائل اجتماعي اهميت مي داد. از همان آغاز زندگيمان از صبحتهايش بوي نارضايتي از حكومت شاه مي آمد . ابتدا من تعجب ميكردم ولي وقتي رفت و آمدهاي او را با شهيد آيت و ديگران ديدم معلوم شد كه فعاليتهايي دارد.
نماز شبي كه لرزه به اتاق مي انداخت
از نظر ابعاد مذهبي ، ايشان هيچ كم و كسري نداشت. مرتب روزه مي گرفت و خيلي وقتها نماز شب مي خواند. نماز شب او نماز معمولي نبود؛ طوري گريه مي كرد كه اتاق به لرزه مي افتاد. ما گاهي از صداي گريه او بيدار مي شديم . او هيچ وقت دوست نداشت مرفه زندگي كنيم و از روز اول زندگيمان در منزل اجاره اي زندگي مي كرديم. در آن زمان ارتش به پرسنل ، خانه سازماني مي داد و وقتي من از او خواستم كه منزل سازماني بگيرد، گفت بگذار كساني كه نياز دارند بگيرند. فاميل خود را با وضع سياسي مملكت آشنا نموده بود و در زماني كه امام (ره) دستور دادند كه شبها مردم به پشت بامها بروندو تكبير بگويند. او بي محابا از ايوان منزل تكبير مي گفت .
او مرتب در راهپيمايي ها شركت ميكرد و از هيچ كمكي براي مردم انقلابي دريغ نميكرد.
خاطره اي از مقام معظم رهبري
من اشاره به يك مورد مي كنم كه شهيد نامجو در كنار حضرت آيت الله خامنه اي – مدظله العالي – حدود دو سه ماه متوالي در ستاد عمليات نامنظم فعاليت داشت. در طول اين مدت كه ما زير بمب و موشك دايم بوديم، بعضي وقتها تماس تلفني با ما داشت و جوياي احوال ما مي شد. يك بار در حين صبحت تلفني متوجه شدم كه صدايش گرفته است. پرسيدم : طوري شده؟ و او با لبخند گفت: چيزي نيست نگران نباش ، از دود و آتش است.
و پس از آن پيغام فرستاد كه پمادي برايش تهيه و ارسال كنيم علتش را پرسيدم .گفت انگشتان پايم زخم شده است.
پرسيدم كه چرا ؟
گفت : براي اينكه وقت نميكنم پوتين هايم را از پايم در آورم.
چند شب بعد ناگهان ديديم شهيد نامجو به منزل آمد. از او پرسيدم : چطور شد كه به مرخصي آمدي ؟ گفت: آقاي خامنه اي به من امر فرمود سيد دو، سه شب برو خانه.
امام به بابا مي فرمودند: سيد موسي
يك بار بني صدر به بابا تندي كرده و گفته بود: در اين طويله را مي بندم . و بابا را از سه تا پنج روز توبيخ كرده بود. بابا توبيخ را پذيرفته ولي از اصول خود كنار نيامده بود.
دانشجويانش كلاس درس بابا را خيلي دوست داشتند و گذشت زمان را حس نمي كردند. بابا عادت داشت آخر كلاس از دين و اخلاق صبحت مي كرد و با تمام شدن كلاس هيچ كس از كلاس خارج نمي شد و پاي صبحت او مي نشستند.
مهمترين خصوصيت ديگر بابا اين بود كه ديوار بلندي بين كار و محيط خانه مي كشيد. هرگز ما را درگير مسائل كاري خود نمي كرد. گرچه دانشكده افسري به اندازه و مسائل آن برايش اهميت داشت.
به قدري در انتخاب همسر دقت و سليقه به خرج داده بود كه تمام عقايد ايشان اجرا مي شد.
با امام (ره) آنقدر محشور بود كه امام او را سيد موسي خطاب مي كردند. در جنگ فرماندهي عمليات از ابتداي محور غرب تا جنوب را بر عهده داشت . متاسفانه بعد از شكست حصر آبادان به طريق مشكوكي كه قطعا دسيسه بود ، به شهادت رسيد.
آن موقع من پيكر بابا را نديدم ولي چهار ، پنج سال پيش كه عكسش را ديدم شباهت عجيبي بين پيكر بابا با جدش امام حسين(ع) ، جده اش حضرت زهرا (س) و حضرت اباالفضل داشت. سر بابا سوخته بود، پهلويش سوخته بود و دستهايش حالتي داشت كه انگار ميخواست چيزي به كسي بدهد.
نظر شما