به گزارش خبرنگار فرهنگ و ادب "مهر"، محمد علي جوشايي يكي از شاعران دلسوخته بمي است . او پدر و مادر و چهار برادر خود را با دستهاي خسته خويش از زير آوار بيرون كشيد و به آغوش «بهشت زهراي» بم سپرد. خودش ميگويد مصيبت چنان بزرگ بود كه تا شش ماه پس از حادثه چشمه جوشان شعرش خشكيده بود و وقتي دوباره زبان به شعر باز كرد ، درد و داغ و سوز و گداز خود را چنين بازگو كرد .تركيب بند ذيل از اشعار او و حاصل ديداري است كه با وي داشتيم .
ديدي چگونه چشم زمين و زمان گريست ؟
بر خانمان خرابي ما آسمان گريست
ديدي هلال ماه دي از بغض ابرها
برگورهاي گمشده بينشان گريست
در اين پتوي كهنه كوچك چه ميبريد؟
حيف است بر جنازه اين نوجوان گريست
ابر بهار ميشوم و شرم ميكنم
بر غصهاي چنين كه نبايد چنان گريست
باران گرفته گريه مكن اين بهار را
بر بال باد صبح ببند اسم يار را
آوار شد هر آنچه فرود و فراز بود
اندوه اين مصيبت عجب جانگداز بود
بيرون كشيدهاند زني را سحر ز خاك
تسبيح داشت زير سرش جانماز بود
آه اين گُلي كه له شده عطري عجيب داشت
واي اين عروسكي كه شكسته چه ناز بود
بر سرزنان نشسته بر آوار مادري
از زير خاك دست نحيفي دراز بود
با ياد رفتگان دل خود شاد ميكنيم
بم را به عشق و خاطره آباد ميكنيم
گيرم بهار همنفس باغ من نشد
جز رنج و غصه قسمت اين مرد و زن نشد
گيرم كه خاك كهنه شهر عزيز ما
حتي براي يوسف خود پيرهن نشد
در مجلس عزاي عزيزانمان اگر
جز ذكر قوم لوط كسي در سخن نشد
حتي براي مجلس ختم پدر شبي
آن خانهاي كه ساخته بيت الحزن نشد
گوري جدا اگر جسد خواهرم نداشت
يا جسم پاك مادر پيرم كفن نشد
باور كنيد اين همه توفان گذشت و باز
نخل اميد مردم بم ريشه كن نشد
مطرب كجاست تا گره از عقده وا كنم
اين درد را به گوشه چشمش دوا كنم
سر ميكنم به خلوت ميخانه روز و شب
آنجا خدا خدا نكنم پس كجا كنم
اي يادگار كهنه اجداد پاك من
بايد تو را از اين همه غربت رها كنم
تو ريشه در صلابت تاريخ بستهاي
در قلب خود چگونه تو را جابجا كنم
در اوج عجز خوار گدا پيشه نيستيم
ما مردمان بيرگ و بيريشه نيستيم
نظر شما