۱۰ بهمن ۱۳۸۴، ۱۳:۰۰

/ نقد اختصاصي " مهر " از اجراي اپراي عروسكي "رستم و سهراب"/

قهرمانان اين حماسه بزرگ، نه بازيگر كه بازيچه‌اند

قهرمانان اين حماسه بزرگ، نه بازيگر كه بازيچه‌اند

خبرگزاري "مهر" - گروه فرهنگ و هنر: فردوسي هزار سال از عصر اسطوره دور بود و به تبع آن "غريب‌پور" دو هزار سال از عصر اساطير به دور است، اما ناگزير هر دو به آغوش اساطير بازگشته‌اند.

به گزارش منتقد تئاتر "مهر"، در دوران صدو پنجاه ساله پادشاهي كيكاووس وقايع هولناك بيشماري اتفاق مي افتد. اين شاه شوم در آغاز پادشاهي خويش عليرغم پندهايي كه زال به وي مي دهد به مازندران يورش مي برد، توسط ديو سفيد كور مي شود. رستم به قصد نجات وي و سپاهيانش از هفت خوان مي گذرد . شير و اژدها و زن جادو و ارژنگ ديو را مي كشد . گوش دشتبان نگونبختي را از بيخ بر مي كند تا در خوان هفتم بر ديو سفيد ظفر يابد، كاووس و سپاه ايران را نجات بخشد . پس از تسلط بر مازندران جنگ با بربرها، هاماوران و مصر را مي بسيجد و با سودابه دختر شاههاماوران ازدواج مي كند . خيره سري او موجبات جنگهاي طولاني ميان ايران ، هاماوران ، مصر و توران را باعث مي شود . رستم ، يگانه نجاتبخش است. كاووس توسط ابليس فريفته مي شود . هوس پرواز مي كند و در سرزمين آمل سقوط مي كند.

محمد ابراهيميان، نمايشنامه‌نويس و منتقد تئاتر

سوي بيشه چين آمدند / به آمل بروي زمين آمدند

پيكارهاي خونيني ميان ايران و توران تداوم مي يابد . رستم بر ايشان چيره مي شود ، "الكوس" را مي كشد و راه ايران را در پيش مي گيرد. با انگيزه شكار، تقدير او را به سمت سمنگان هدايت مي كند تا با ياري وي غم انگيزترين داستان شاهنامه را رقم بزند.

داستان سهراب و رستم آغاز و سپس پايان مي گيرد. خواننده داستان هنوز اشكريزان در ماتم سهراب در خلوت خويش مويه مي كند كه حماسه سراي بزرگ داستان غم انگيز ديگري را طراحي مي كند.

داستان سياوش بي محابا و بلافاصله پس از كشته شدن سهراب ، حمل تابوت وي به زابلستان و مردن تهمينه آغاز مي شود . مادري كه يك سال بيشتر مرگ فرزند را بر نتافت و در غم او بمرد . آن ابراز عشق شجاعانه به رستم پايان جانگدازي داشت.

به روز و به شب مويه كرد و گريست / پس از مرگ سهراب سالي بزيست
سرانجام هم در غم او بمرد / روانش بشد سوي سهراب گرد

داستان غريبانه و غمگنانه ي سياوش با يك عشق شوم و ممنوع اوج مي گيرد و با قتل سودابه به وسيله رستم پايان مي گيرد. زيرا سياوش اگر نه پسر او، پسر خوانده اش اما بود و رستم همچون پسر خويش او را دوست مي داشت. او با كشتن سودابه به انتقام خون سياوش لابد مرهمي بر زخم كهنه خويش مي نهاد ، شايد كاووس بخاطر آورد كه چگونه و چرا نوشدارو را از سهراب دريغ ورزيد . رستم عليرغم همه پهلواني اش، گهگاه همچون آدمي ساده لوح عمل مي كرد. در بسياري بزنگاه هاي شگفت از او رفتارهاي شگفت ديده ايم . يكي هم تقاضاي نوشدارو از كاووس بود . او به گمان اينكه شاه به تقاضا و تمناي اوپاسخ خواهد داد ، گودرز را فرستاد. شايد خواننده داستان از خود بپرسد چرا خويشتن نرفت ؟ گر چه مي توان وضعيت نابسامان و آشفتگي روحي او را در آن لحظات پدركش ، دريافت . اما تقدير نيز چنان مي خواست تا چنين شود . اگر نه اين است آيا رستم نمي بايد در آن دقايق و ساعات كشنده از سيمرغ نيز ياد كند . مي توان گفت تقدير پلكي بر چشم و ذهن او كشيد تا وقايع آنگونه كه بايد پيش بروند . زيرا سهراب بايد قهرمان ناكامي هاي يك ملت و سهراب كشان رسم  دير پاي او باشد . جداي از تمامي توطئه هايي كه به وسيله ي شخصيت هاي اين داستان از جمله افراسياب طراحي مي شود ، تقدير، نقش نخست در طراحي و شكل گيري اين تراژديست و شخصيت هاي ديگر داستان از جمله ،رستم ، تهمينه ، شاه سمنگان ، كاووس ، افراسياب ، هجير، هومان ، كژدهم ، ژنده رزم و ديگران همگي بازيچه هاي دست تقديرند. گر چه در بسياري داستانهاي ديگر نيز نقش تقدير، نقش برجسته ايست . اما اين يكي در نوع خود كم نظير است . تقدير رستم را به سمنگان مي كشاند . در سمنگان دختر شاه به او دل مي بازد و شجاعانه ابرازعشق مي كند . گر چه پيش از اين ديدار او از شنيدن افسانه ها درباره رستم به او دل باخته بود و اين آرزو را در سر مي پروريد كه اي كاش از چنين مردي پسري مي داشت . تهمينه نمي دانست در آن شب ضيافت كه پدرش شاه سمنگان به افتخار اين پهلوان افسانه ها تدارك ديده ، تقدير نيز سايه هولناك خود را بر مجلس ضيافت افكنده است تا شادي او را به سوگ مبدل كند . هيچ مادري در شاهنامه اين چنين نگونبخت نبوده است كه تهمينه بود . او ژنده رزم را همراه سهراب فرستاد تا پدر را به  او  بشناساند اما تقدير در هيات رستم در دژ سپيد انتظار او را مي كشيد تا با كشتن او نخستين نقطه عطف درام را رقم بزند و امكان شناسايي از ميان برود . حكيم طوسي داستان رستم و سهراب را در يك مقدمه و بيست و يك صحنه به تصوير مي كشد.

22 بيت سرآغاز داستان ايشان است با افتتاحيه اي غم انگيز كه خواننده را در مسير تراژيك آن قرار مي دهد.
كنون رزم سهراب و رستم شنو / دگرها شنيدستي اين هم شنو
يكي داستان است پر آب چشم / دل نازك از رستم آيد به خشم
اگر مرگ داد است بيداد چيست / ز داد اين همه بيداد چيست
صحنه نخست از شكار رفتن رستم آغاز مي شود كه 68 بيت را در بر مي گيرد.
غمي بددلش ساز نخجير كرد / كمر بست و تركش پر از تير كرد

طبيعي است استاد طوسي براي سرودن هر يك از داستان ها در خود فرو رود، صحنه ها، حوادث، شخصيت ها ، گره افكني ها و نقطه عطف ها را در ذهن بپرورد و داستان را قوام بخشد. بر پايه همين موقعيت است كه بهروز غريب پور نمايش خود را با فردوسي آغاز مي كند كه قهرمان واقعي شاهنامه است ، از تخيل او ياري مي جويد و نمايش را از به بند كشيدن رخش آغاز مي كند . تركيب نور، صدا، تصوير، موسيقي و مهارت تحسين برانگيز بازي دهندگان تماشاگر را در موقعيت ذهني فردوسي قرار مي دهد.

به گزارش منتقد تئاتر "مهر"، رخش و رستم دو موجود نازنين و گرانبها و جدايي نا پذيرند. رخش بدون رستم و رستم بدون رخش معنايي ندارند. اسارت رخش و به بند كشيدن او به مثابه ي تحقير پهلواني است كه هيچ خصمي در برابر او تاب مقاومت ندارد. بازي رخش در صحنه سرخ و طوفاني آغازين، پيكار و مقاومت او در برابر سمنگانيان تنها مي توانست از طريق تكنيك سايه بازي باور پذير شود. غريب پور اما در همين صحنه نخست با ظاهر كردن دو فرشته كه در تخيل فردوسي سهراب را از آسمان به زير مي آورند، به اين شخصيت غريب ، ناكامياب و جوانمرد ، با قداست مي نگرد و از او يك قديس مي سازد . اگر استاد طوسي در آغاز داستان از مرگ سخن مي گويد و خواننده خويش را آماده پذيرش آن مي كند ،غريب پور با ورود فرشته ها به زندگي پس از مرگ و جاودانگي سهراب كه جزيي از روان يك ملت است، مي انديشد . تاكيد دوباره بر حضور فرشتگان بر اسطوره يي بودن شخصيت ياري مي رساند. گرچه فردوسي با خردگرايي خويش نشان مي دهد كه ميانه يي با اسطوره ندارد.

خرد افسر شهر ياران بود / خرد زيور نامداران بود

اما از اسطوره گريزي نيست ، زيرا كه انسان با تخيل خويش تبيين مي شو د و جهان را تفسير مي كند . كما اينكه استاد نيز عليرغم همه توانايي اش در گريز از اساطير، در بسياري داستانهاي شاهنامه اسير اساطير است. دامي كه بهروزغريب پور نيز از آن رهايي نيافته است . كافي است به داستان هاي پيدايش آتش ، ضحاك، پرواز بلند پروازانه اي  كاووس و سقوط  او، اكوان ديو، كرم هفتواد ... و حتي داستان هاي عصر پهلواني از جمله همين سهراب و رستم، داستان سياوش، رستم و اسفنديار و داستان هاي ديگر نظر كنيم تا ردپاي اساطير را در بستر آنان بيابيم . گرچه فردوسي در عصر اسطوره ها نمي زيست و روزگار او روزگار تفكر اساطيري نبود، اما انديشه اساطيري و آميزش رويا و واقعيت هميشه بستر مناسبي براي پرواز تخيل انسان به ماوراها بوده است.  فردوسي هزار سال از عصر اسطوره دور بود و به تبع آن غريب پور دو هزار سال از عصر اساطير به دور است اما خيال پردازي هاي او در به نمايش در آوردن اين اثر بي بديل فردوسي كه به هيچ وجه كم از سوفوكل و ديگران ندارد،  او را به آغوش عصر اساطير مي كشاند .  پرداخت شخصيت ها، طراحي چهره، لباس هاي ايشان و حركات جامعي كه گردانندگان با استادي تمام به آنها مي دهند، نوع ورود و خروج و ايست آنان همه از موقعيتي اساطيري سخن مي گويند.

بويژه آنكه طراحي نور و رنگ اين حالات را شدت مي بخشد. اما احساس موسيقيايي كلام و قطعات پر شوري كه لوريس چكناوريان نوشته است، با صداي بس دلنشين و شكوهمند اپرا خوانان -هر چند با لهجه- با حس پنجه هاي سحر آميز گردانندگان چنان ممزوج مي شود كه گويي همه عروسك ها جان مي گيرند و از حس هاي پنجگانه بهره مي جويند . نخ ها گرچه پيدايند ، اما با عصب هاي ما تماشاگران يگانه مي شوند تا بپذيريم كه گردانندگان ، نه نخ ها كه عصب هاي ما را بازي مي دهند. تاكيد نور بر رشته هاي نخ به منظور عطف توجه ما به همه مفصل هاي عروسك ها از سوي غريب پور، تاييد اين نظريه حكيم بزرگوار طوس است كه قهرمانان اين حماسه بزرگ نه بازيگر كه بازيچه اند. كلاف، آن بالاست و تقدير با هزار دست و هنري ماوراي هنر انسان در كار بازي دادن بازيچه هاست. در شاهنامه حكيم طوسي علي الظاهر سياوش، كيخسرو و سيمرغ از جوهري خداوار بهره مي برند ، اما آنان نيز جز بازيچه هايي در سر پنجه تقدير نيستند و از خود اراده يي ندارند.

هر  چند از ميان ايشان كيخسرو با اراده ي خويش ، به منظور گريز از فساد و قدرت از قيد قدرت مي گريزد ، به آن پشت پا ميزند و مي رود كه در برف نا پديد شود . صحنه ي شكار، آرميدن رستم ، ربودن رخش تا رسيدن رستم به سمنگان و ولوله اي كه آنجا بپا مي كند، شصت و هشت بيت را به خود اختصاص مي دهد تا اينكه:

يكي بنده شمعي معنبر به دست / خرامان بيامد به بالين مست
پس بنده اندر، يكي ماهروي / چو خورشيد تابان، پر از رنگ و بوي
دو ابرو كمان و دو گيسو كمند / به بالا به كردار سرو بلند

تجسم اين صحنه در 59 بيت فراهم آمده اينست و پس از آن شرح به دنيا آمدن سهراب 44 بيت را به خود اختصاص مي دهد. غريب پور صحنه آشنايي را با نجابتي هنرمندانه تغيير مي دهد و به جاي خوابگه، آن را به باغ منتقل مي كند و از جنبه اروتيك آن مي كاهد تا در فضايي باز زير پرتو نور ستارگان تصويري خيال انگيز درعين حال حماسي تجسم كند و گرنه فردوسي خيال ديگري در سرمي پرورده است. نور پردازي در شعر شبانه او، نرم باز كردن در خوابگه و خراميدن تهمينه به بالين مست و توصيف فيزيكي و رواني او همه حاكي ازيك تمناي زنانه و كاميابي مردانه است.

دو برگ گلش سوسن مي سرشت / دو شمشادعنبرفروش از بهشت
بنا گوش تابنده خورشيدوار / فروهشته ز او حلقه گوشوار
لبان از طبرزد زبان از شكر / دهانش مكلل به در و گهر
ستاره نهان كرده زير عقيق / تو گفتي ورا زهره آمد رفيق
اما نجابت ايراني شاعر به نجات مي آيد و با
بفرمود تا موبدي پرهنر / بيايد بخواهد ورا از پدر

و بدينسان شاه سمنگان،

بدان پهلوان داد آن دخت خويش / بدانسان كه بوده است آيين و كيش

چرا فردوسي آن شب را شبي تيره انگاشت؟ مگر نه اين كه در اوج كامجويي نطفه غم انگيز ترين داستان شاهنامه بسته مي شد و همه زيبايي اين صحنه را كه استاد با چيرگي تمام تصوير كرده است. ازميان مي برد و به زشتي بدل مي كرد.

چو انباز او گشت با او به راز / ببود آن شب تيره تا دير باز
ز شبنم شد آن غنچه تازه پر / و يا حقه لعل شد پر ز درِّ
به كام صدف قطره اندر چكيد / ميانش يكي گوهر آمد پديد

عجبا! پهلواني اين چنين نا جوانمرد، ما در روزگار به خود نديده است. شگفتي شخصيت رستم در خصلت هاي متضاد انساني اوست. در عين جوانمردي ناجوانمرد است. در عين غرور، فروتن است. در نهايت شجاعت، بزدل و ترسوست. در اوج ساده لوحي، حقه باز و مكار و حيله گر است... و گرنه كدام جوانمرديست كه صبح شب زفاف، عروسش را بگذارد و بگريزد. مگر در سيستان و زابلستان چه خبرها بود كه اگر رستم نمي بود دودمان سام به باد مي رفت و چرا حتي يك هفته در كنار همسرش نماند. عذر بدتر آنكه چرا زماني كه به زابلستان رسيد از واقعه يي چنين خوشگوار با كس سخن نگفت؟

و زآنجا سوي سيستان شد چو باد / و زين داستان كرد بسيار ياد
وز آنجا سوي زابلستان كشيد / كسي را نگفت آنچه ديد و شنيد

به غير از نامه يي كه رستم در هنگام زادن تهمينه با سه ياقوت رخشان و سر بدره زر به عنوان چشم روشني تولد سهراب فرستاده بود، در هيچ كجاي اين داستان ديگر سراغ نداريم كه رستم تا روزي كه پهلوي او را دريد، از سهراب سراغي گرفته باشد. نه انگار كه روزي گذارش به سمنگان افتاده بود و در ضيافتي شاهانه شبي افلاطوني از سر گذرانده بود.

اين پسر كش حتي پس از كشتن سهراب جسد او را در تابوت مي نهد و يكراست به زابلستان مي برد تا به زال و رودابه بگويد اين كه من كشته ام، كشته من بوده است.

غريب پور اما در صحنه هاي پاياني به نجات رستم و منطق داستاني مي آيد و رستم  را با كوله بار جسد سهراب به پوزش خواهي به نزد تهمينه مي آورد و او را وا مي دارد پيش پاي تهمينه به خاك افتد و زانو بزند به پاس شبي كه او را از خاك به افلاك رساند . شايد اندكي از بار گناه خويش بكاهد.

اين كه گفته اند و يا بگويند كه شاهنامه نامه شاهان است سوء تفاهمي بيش نيست.

شاهنامه نامه يي عليه شاهان است. شايد حكيم طوس اين انديشه را در سر مي پروريده است كه حكومت ها مي بايد در اختيار پهلوانان كه نمايندگان واقعي ملت ها بوده اند و رنج نجات ميهن هميشه با ايشان بوده است، باشد.

اين گفتار سهراب مي تواند بخشي از انديشه هاي حماسه سراي بزرگ را بازتاب دهد، مخاطب اين گفتار، مادراو تهمينه است. طراحي توطئه نيز در آن به خوبي پيداست.

برانم به ايران زمين كينه خواه / همي گرد كينه برآرم به ماه
برانگيزم از گاه كاووس را / از ايران ببرم پي طوس را
نه گودرز مانم نه نيكو سران / نه گردان جنگي نام آوران
به رستم دهم گنج و تخت و كلاه / نشانمش برگاه كاووس شاه
از ايران به توران شوم جنگجوي / ابا شاه روي اندرآرم به روي
بگيرم سر تخت افراسياب / سرنيزه بگذارم از آفتاب
ترا بانوي شهر ايران كنم / به جنگ اندران كار شيران كنم
چو رستم پدر باشد و من پسر / به گيتي نماند يكي تاجور
چو روشن بود روي خورشيد و ماه / ستاره چرا بر فروزد كلاه

اين بچه شير شيرخواره چه آرزوها در سر مي پروريده است. بر داشتن تاج از سر همه تاجداران، به شاهي برداشتن رستم و شهبانو كردن مادر. پس اسبي مي طلبد كه پهلواني او را برتابد.

يكي اسب بايد مرا گام زن / سم از فولاد خارا شكن
چو پيلان به زور و چو مرغان به پرّ / چو ماهي به بحر و چو آهو به برّ

چنين اسبي در سمنگان يافت نشد تا اينكه:
سرانجام گردي از آن انجمن / بيامد به نزديك آن پيل تن
كه دارم يكي كره رخشش نژاد / به رفتن چو تير و به پويه چو باد

پيداست اسارت رخش و بردن آن به سمنگان به چه خاطر بوده است. اسب پسر رستم بايد پسر رخش رستم باشد. شگفتا: استاد طوس ، استاد استادان حماسه سراست بي آنكه بداند درام چيست! دانا ترين و درام شناس ترين، درام پرداز همه اعصار است.

همه داستان از پس اين ماجرا سرشار از توطئه افراسياب توراني و كاووس ايراني براي خنثي كردن توطئه سهراب است كه در سر مي پروريد و كسي جز او و تهمينه از آن خبر نداشت. هر چند مادر او را آگاهي داده بود كه از كيد و كينه افراسياب بپرهيزد.

دگر گفت كافراسياب اين سخن / نبايد كه داند زسر تا به بن
كه او دشمن نامور رستم است / به توران زمين ز او همه ماتم است
مبادا كه گردد به تو كينه خواه / زخشم پدر، پور سازد تباه
سهراب اما اهل پنهان كاري نيست و حيله گري را به دور از آيين پهلواني خويش مي داند.

پايان كار راستكاري در سياست و جنگ نيز به خوبي پيداست. به ويژه آنكه تقدير نيز توطئه گران را ياري دهد و خودش نيز براي شكل دهي به تراژدي دندان تيز كرده باشد.

صحنه  برگزيدن اسب از سوي سهراب تا لشكر كشي با هدف جنگ با كاووس 43  بيت است. 37 بيت نيز صرف آن مي شود تا افراسياب توطئه عليه سهراب و رستم را طراحي كند، براي او هديه و نامه يي بفرستد و او را به جنگ با ايران ترغيب كند دوازده هزار جنگاور در اختيار او بگذارد از دور تماشاگر وقايع و حوادث باشد.

به گزارش منتقد تئاتر "مهر"، صحنه رسيدن سهراب به دژ سپيد و نبرد با هجير تا به بند كشيدن او در 36 بيت شرح داده مي شود. اما نبرد با گرد آفريد به خاطر ويژگي هايش و بستر عاشقانه يي كه در آن گشوده مي شود در 88 بيت سروده مي شود . 116 بيت نيز صرف نامه كژدهم به كاووس و گزارش كار سهراب و متعاقب آن 95  بيت نيز شرح نامه ي كاووس به رستم و احضار او براي جنگيدن با سهراب است.

آمدن رستم و گيو به نزد كاووس و خشم گرفتن او بر رستم نيز در 148 بيت سروده مي شود. 25 بيت نيز صرف لشكر كشي كاووس به جنگ سهراب شده است.

رفتن رستم به لشكر گاه سهراب و كشتن ژنده رزم كسي كه مي توانست رستم را به سهراب بشناساند . 64 بيت را به خود اختصاص مي دهد و 58 بيت طول مي كشد تا سهراب نام و نشان سرداران ايران را از هجير بپرسد و اطلاعات كافي درباره ايشان بدست آورد . اما پرسيدن نام و نشان رستم از هجير كه مي كوشد رستم را از وي پنهان بدارد در 103 بيت سروده مي شود . 70 بيت نيز شرح تاختن سهراب به خيمه كاووس و هراسان كردن اوست.

جان كلام اما در صحنه نبرد رستم و سهراب وشكست رستم در 111 بيت و سرانجام اوج تراژدي كه در 108 بيت سروده مي شود و طي آن پهلوي سهراب دريده مي شود. تلاش مذبوحانه ي رستم براي نوشدارو و طلب آن از كاووس 33 بيت، مردن سهراب ، زاري رستم و بردن تابوت به زابلستان نيز در 126 بيت تصوير شده است . 65 بيت پاياني داستان شرح آگاهي يافتن تهمينه از مرگ سهراب و نيز مرگ خود اوست.

در مجموع همه ي داستان رستم و سهراب 1667 بيت است.

در پايان اين داستان غم انگيز، استاد داستان سياوش را آغاز مي كند.

بدين داستان من سخن ساختم / دگر بر سياوش پرداختم

چكناوريان و غريب پور اما همه ي داستان را در 155 بيت و 12 صحنه خلاصه كرده اند، زيرا نمايش ايشان ، آن هم اپراي عروسكي، بيشتر از اين بر نمي تابيد و از ميان آن همه شخصيت تنها به برگزيدن شخصيت هاي اصلي داستان، رستم، شاه سمنگان، تهمينه، سهراب ، افراسياب و هومان اكتفا كرده اند.

گروه كر نقش راوي داستان يا حماسه پرداز را بازي كرده است كه قطعات داستان را به هم پيوند مي دهد. به نظر مي رسد در صحنه ي چهارم جاي گروه كر و گفتار رستم پس و پيش شده است كه از منطق داستان پيروي نمي كند. رستم پس از اطمينان از بارگيري تهمينه مهره را به او مي دهد تا در صورت دختر بودن به گيسوي او و در صورت پسر بودن به بازوي او بربندد. گروه كر توصيف شب زفاف را بايد پيش از گفتار رستم بخواند. زيرا صحنه ي وداع رستم با تهمينه بعد از اين توسط گروه كر خوانده مي شود.

فردوسي در صحنه ي پنجم به ياري گروه كر مي آيد و چگونگي ترك سمنگان و رفتن رستم به سوي ايران باز مي گويد. در صحنه ششم فرشتگان يكبار ديگر ظاهر مي شوند و سهراب نوزاد را به تهمينه هديه مي كنند تا جوهر خداوار سهراب بر ما روشن شود. نقشي دلپذير از در آغوش كشيدن اسطوره سهراب توسط مادرنگونبختي كه نامش تهمينه بود تا او به آرزويش كه همانا داشتن پسري از رستم بود، جامه عمل بپوشد و جان جوان بر سر اين آرزو بگذارد.

 اوج تراژدي ،اين پرسش رستم بعد از واقعه ي به شهادت رساندن سهراب است .

كدامين پدر اين چنين كاركرد

به گزارش منتقد تئاتر "مهر"، تاكيد خواننده بر دو واژه ي "كدامين پدر" و تكرار آن، هوشمندي چكناوريان و دريافت درست غريب پور از كل داستان است. كدام پدر ابلهي است كه پيش از رستم پهلوي پسر نازنين خويش را دريده باشد. آئيني كه او بنياد نهاد. سهراب كشي ميراث  گرانجام رستم براي همه ي نسلهايي است كه روح جوان نسل بعد از خويش را در نمي يابند.

و نيروي سر تر آن را بر نمي تابند و دره ي عميق ميان خود و ايشان را با عدم درك درست و واقع نگري عميق تر مي كنند تا به بيگانگي دامن بزنند و روز روشن را بر خود و فرزندان خود تيره و تار و ظلماني كنند و راهي جز خشونت، پرخاشگري و رويارويي باقي نگذارند. صحنه دوازدهم كه طولاني ترين صحنه اين اپراي عروسكي است و همه گره ها در آن گشوده مي شوند تا كلاف سر در گم ديگري را در ذهن خواننده ايجاد كنند، سرشار از فضا سازي زيبا، ضرباهنگ صحنه يي مطلوب و ميزانسن هاي كلاسيك است. ايجاد پرسپكتيو با نور و رنگ و چينش سپاهيان بر صحنه و سكوت مرگباري كه بر ايشان حاكم است كه در ماتم مرگ سهراب شريك مي شوند بي آنكه دم بزنند به اساطيري بودن داستان نمايش ياري فراوان رسانده است. در همين صحنه دوازدهم است كه نيروي خلاقانه كارگردان همه ابيات فردوسي را در شرح احوال تهمينه تفسير مي كند. تهمينه اساطيري صحنه هاي نخستين به تهمينه تراژدي مبدل مي شود. موهاي شبق سان و گيسوان فروهشته آبشارگون او به يكباره با شنيدن خبر شهادت سهراب چون شطي از برف بر شانه هاي شكسته او جاري مي شوند. تضاد ميان اين رنگ و پوشش سرا پا سياه او تضاد ميان مردي از جنس پهلوانان و زني از جنس نازك بدنان است.

گرچه در نهايت ، تضاد ميان عناصر و اجزاي تراژديست . پرسش اكنون اين است ؛ چگونه مي توان و چگونه بايد به جهان اساطيري، پهلواني، تاريخي و سرانجام حماسي شاهنامه ي ابرمرد حماسه سراي طوس نزديك شد؟ بي آنكه بر ساحت قدسي آن خدشه يي وارد كرد؟

كتاب ها و كتابخانه ها و گوشه هاي انزواي محققان و پژوهشگران منزوي و منفرد، سرشار از شهامت و شجاعت نزديك شدن به اين دنياي پهناور و هنوز ناشناخته است.

مقدمه يي بر رستم و اسفنديار، سوگ سياوش از استادم شاهرخ مسكوب و از رنگ گل تا رنج خار از دوست فرزانه ام دكتر قدمعلي سرامي كه كوشش فوق العاده اي در شكل شناسي قصه هاي شاهنامه است از جمله كنكاش هاي ارزشمند عصر ما در قلمرو شاهنامه اند. هر سه كتاب نو، بديع و شگفت اند. در مورد كوشش هاي ديگر كه فراوان صورت گرفته است ،سخني به ميان نمي آوريم زيرا سخن را به درازا خواهد كشانيد. اين جا اما موضوع ما طرح رخدادهاي شاهنامه در عرصه ي هنرهاي نمايش به ويژه در قلمرو تئاتر است.

پيش از اين شاهد كوشش هاي جسته گريخته يي از هنرمندان هندو در زمينه ي سينما و بويژه تئاتر باشيوه كاتاكالي بوده ايم . هنرمندان تاجيك نيز كوشيدند از اين درياي تلخ جرعه يي بنوشند . جداي از چگونگي كيفيت كار ايشان و بر شمردن ضعف ها و قوت هايشان همين قدر كافيست بگوئيم شاهنامه شگفت حكيم طوس نشان داد كه براي هنرمندان همسايه ي ما از كناره سند تا آن سوي جيحون مرغزار سرسبزي است كه مي توان اسب خيال را در آن چرانيد. افزون بر اين در طليعه ورود تئاتر علمي به ايران، تاريخ تئاتر شاهد اجراهايي از داستان هاي شاهنامه در تماشاخانه هاي لاله زار است. رستم و سهراب، بيژن و منيژه، سياوش و سودابه و ... كه فاقد نگاه نو بوده اند.

جداي از اجراهايي به شيوه كاتاكالي كه ما از هنرمندان تئاتر هند ديده ايم و بسيار هم ارزشمند بوده اند، هيچ حركت قابل تامل و درخشان ديگري در قلمرو نمايش اتفاق نيفتاده است كه حتي لحظه يي ما را به دنياي شگفت شاهنامه، مفاهيم ازلي و ابدي آن رهنمون سازد.

شاهنامه پايان خوشي ندارد. اما اين ضرب المثل چرا همچون يك فرهنگ، از طريق نسل هاي متمادي و در عصر هاي گوناگون بر زبان ملت ما جاري بوده است كه بگويند "شاهنامه ،آخرش خوش است". حكايتي وراي آنچه در شاهنامه مي گذرد،بيان مي كند. هيچ يك از داستان هاي شاهنامه - به جز داستان هاي بهرام گور- با پايان خوش، فرجام نمي يابند. سراينده آن نيز نه تنها با پايان يافتن شاهنامه، پاياني ناخوش و بد فرجام مي يابد، بلكه يك تراژدي به مجموعه ي تراژدهاي شاهنامه مي افزايد. تراژدي حسد كه جزو جدايي ناپذير فرهنگ ماست. همه ي تراژدي هاي شاهنامه را در يك كفه ترازو كه بگذاريم، كفه ديگر كه فردوسي، در رنجهايش و فرجامش درآن نشسته اند، سنگين تر است. كافيست بخوانيم كه جسد او را در گورستان مسلمان راه ندادند و گرنه داستان بخشيدن صله سلطان به حمامي و فقاعي و حامل، اسطوره ي خود فردوسي را، ماورايي تر مي كند. نمايش غريب پور با اداي احترام به اين پهلوان ادبيات ايران، در آغاز، ميانه و پايان اپرا تاكيد مي ورزد، آوازه خوان، نه آواز...

اين شوكت و شكوهمندي را زماني در خواهيم يافت كه اين مرد چگونه آن همه رنج را در كشتن محبوبترين قهرمانش به دست خويش بر مي تابيده است. كشتن سهراب و قتل سياوش و خم كردن پشت اسفنديار، كافيست تا كمر سراينده را خم كند. پايان خوش براي شاهنامه شايد، دريچه ايست كه پس از پايان آن به روي ما گشوده مي شود: هجويه يي غمبار كه سلطان ستم را در برابر  سلطان شعر به زانو در مي آورد؛

درختي كه تلخ است وي را سرشت / گرش بر نشاني به باغ بهشت
ور از جوي خلدش به هنگام آب / به بيخ انگبين ريزي و شهد ناب
سرانجام گوهر به كار آورد / همان ميوه ي  تلخ بار آورد

براستي هنرهاي نمايشي چگونه قادرند با اين اثر غول آسا سلوك كنند؟ و به قدر تشنگي ازآن بردارند؟

علي القاعده هر گاه ملت ما قادر مي بود، سنت نقالي را كه تا عميق ترين لايه هاي روح انساني نفوذ مي كرد، تداوم بخشد و آن را به كمال رساند و يا دست كم در تربيت نقالان نو گو بكوشد و شيوه هاي نويني براي تفسير و تبيين آن بكار برد، با توجه به ويژگي هاي اين هنر سنتي ديرپا كه خالقانش بزرگترين و شريف ترين حاميان شاهنامه بودند و از مرزهاي فرهنگي آن نگاهباني مي كردند. امروز مي توانستيم به شكل نو و مدرني از آن دست يابيم كه خود فردوسي آرزو مي كرد.

فردوسي آنجا كه از دقيقي شاعر به عنوان نخستين آغاز كننده شاهنامه ياد مي كند شيوه كهنه گويي او را به نكوهش مي گيرد:

نگه كردم اين نظم چست آمدم / بسي بيت نا تندرست آمدم
من اين را نوشتم كه تا شهريار / بداند سخن گفتن نابكار
دو گوهر بد اين، بادو گوهر فروش / كنون شاه دارد به گفتار گوش
سخن چون بدين گونه بايدت گفت / مگوي و مكن رنج، با طبع جفت
چوبند روان بيني و رنج تن / به كاني كه گوهر نيابي مكن
چو طبعي نداري چو آب روان / مبر سوي اين نامه خسروان
دهان گر بماند ز خوردن تهي / از آن به كه ناساز خواني نهي
يكي نامه ديدم پر از داستان / سخن هاي آن پرمنش راستان
فسانه كهن بود و منشور بود / طبايع ز پيوند او دور بود
نه بردي به پيوند او كس گمان / پر انديشه گشت اين دل شادمان
گذشته بر او ساليان، دو هزار / گرايدون كه برتر نيايد شمار
گرفتم به گوينده بر آفرين / كه پيوند را راه داد اند راين
اگر چه نه پيوست جز اندكي / ز بزم و ز رزم از هزاران يكي
هم او بود گوينده را راهبر / كه شاهي نشانيد بر گاه بر
همي يافت از مهتران ارج و گنج / ز خوي بد خويش، بوديش رنج
ستاينده ي شهرياران بدي / به مدح افسر نامداران بدي
به نقل اندرون گشتش سخن / از او نو نشد روزگار كهن

با اين توصيف مي توان دريافت كه در روزگار فردوسي، داستان ها و افسانه هاي بازمانده از روزگار كهن تا چه پايه كهنه بوده اند. اما اين پهلوان نوانديش عرصه ي ادب و قلم ردايي نوبر قامت آنان دوخته است.

ما گمان نمي داريم لازم مي بود همه فراز و فرود ها، پيچ و تاب ها، توطئه ها و گره افكني هاي داستان – كه آن را در اماتيزه مي كنند- در نمايش اپراي عروسكي آن راه مي يافت. زيرا در تعريف منطقي درام ، كار غريب پور به مثابه به استخوان رساندن اندام و پيكر تراژديست. اين عمل نه با ساطور قصابان ، بلكه با تيغ جراحان صورت پذيرفته و استخوان تراش زده ، صيقل خورده و شكل گرفته يي از عمق تراژدي در زاويه نگاه مخاطب قرار مي گيرد كه در زير نور، تلاءلويي خيره كننده مي يابد. هنر در اين است كه دست مخاطب را بگيريد و او را به دنياي اساطيري شاهنامه رهنمون شويد.

براستي كداميك در بخشيدن رستم و بي گناه جلوه دادن او شايسته ترند؟

فردوسي؟ خواننده داستان، يا سهراب...

چنين مي نمايد كه سهراب با بخشيدن رستم از هر كس شايسته تر است زيرا سر آن دارد كه آخرين حلقه ي جوانمردي را به اين رشته ي زنجير بيفزايد . در آن صحنه طوفاني مرگبار مي توان در ميان گرد وغبار، انگشت اشاره پهلوان جوان را ديد كه به سويي نشانه رفته است و موجود نا پيدايي را نشان مي دهد.

بدو گفت كاين بر من از من رسيد / زمانه به دست تو دادم كليد
تو زين بي گناهي كه اين گوژپشت / مرا بركشيد و بزودي بكشت

هيولاي تقدير در دور دست هاي ميدان رزم ايستاده است و با پوزخند خويش ما را به سخره مي گيرد.

بي گفتگو زبان نمايش عروسكي ، بهترين زبان ممكن در نمايشي كردن داستان هاي پر تب و تاب شاهنامه است. مشروط به آنكه شور و شعور در هم آميزند تا از درون شعر اين ابر مرد، شاهدي شوخ چشم بر صحنه ي نمايش سر بركند و به ما چشمك بزند.

پس به اتفاق از جاي بر خيزيم به فردوسي كه داستان را سرود، به لوريس چكناوريان كه اثر را آفريد. به پنجه هاي سحر آميزي كه سازها را نواخت، به بلبل حنجره هايي كه روح حماسي اشعار را دريافت . به انگشتان چيره دست و ذهن خلاق عروسك گردانان و سرانجام به  بهروزغريب پور كه رشادت آن را يافت كه دريچه ي تازه يي به دنياي پر رمز وهيمنه شاهنامه بگشايد ، اداي احترام كنيم . اين سرآغاز راهي به مرغزار بي انتها و با سخاوت شاهنامه حكيم بزرگوار طوس است كه مي تواند منبع لايزالي براي ادبيات نمايشي باشد. هرگاه هنرمندان ما شجاعت و دولتمردان ما سخاوت آن را داشته باشند كه به آن به عنوان يك گنجينه و دفنيه پيدا نظر كنند و هنرمندان ما را به مثابه كاوشگران و حفاران آثار باستاني به كنكاش در آن ترغيب سازند . شاهنامه كم از تپه هاي سيلك نيست .

نويسنده وظيفه ي خود مي داند از اديب فاضل حسين كاظم زاده ايرانشهر به احترام ياد كند. نخستين ايراني ارجمندي كه در دهه نخست قرن بيستم كوشيد موقعيت نمايشي رستم و سهراب را دريابد و بر پايه ي آن نمايش نامه يي بنويسد تا زمينه را براي نسل هاي بعد از خود فراهم كند. از آن زمان تا به امروز صد سال مي گذرد . آرزوها چه دير جامه عمل مي پوشند! ادبيات نمايشي ما و هنرمندان آن يك قرن ،از اين قابليت غافل بوده اند .

هنوز آتش جنگ جهاني اول، اروپا را در خود نبلعيده بود كه شعله هاي عشق به وطن و ادبيات سربلند آن در سينه مردي از تبار عاشقان بر افروخته شد و به نگارش نمايش نامه يي همت گماشت كه هرگاه از سوي او و اديبان ديگر كه در اروپاي آن روزگار مي زيستند و بالطبع با جريان هاي تئاتري غرب نيز رويارو بودند، تداوم مي يافت  و ساختاري علمي تر به خود مي گرفت، امروز ادبيات نمايشي ما پشتوانه يي غني مي داشت. درنهايت تاسف بايد بگوئيم كه اين كوشش صورت نگرفت و ادباي ايراني ساكن اروپا-بخصوص آلمان- از حاشيه  آن به سادگي گذشتند.

بيگمان مطالعه ي آثار ارزشمند شيللر و گوته و يا ديدار از اجراهاي نمايشنامه هاي ايشان كه روح حماسي در آنها جاري بود، مي توانست موجبات تجربيات گرانقدري را در قلمرو ادبيات نمايشي فراهم كند.

ايرانشهر، رستم و سهراب را در پنج پرده: پرده اول در چهار مجلس، پرده دوم در دو مجلس، پرده سوم درچهارمجلس، پرده چهارم درچهار مجلس و پرده پنجم در دو مجلس ... تنظيم كرد  و در هر مجلس ابياتي از خود به آن افزود.

مجلس اول از پرده نخست سراي پادشاه سمنگان، مجلس دوم ورود رستم به دربار، مجلس سوم ضيافت و مجلس چهارم ورود تهمينه با يك كنيزك چراغ در دست به خوابگاه رستم بود. بيست و پنج بيت از پرده اول در مجلس هاي گوناگون سروده ي خود ايرانشهر است كه به ضرورت ديالوگ و توصيف به آن افزوده شده است . از جمله اين بيت كه تهمينه را وا مي دارد رستم را ترك بگويد تا فردا طبق آيين و كيش با او ازدواج كند .

سزد گر كنون بازگردي زمن / كه فردا به كامت شود انجمن

در مجلس اول از پرده دوم موبدي وارد دربار شاه سمنگان مي شود و تهمينه را براي رستم خواستگاري مي آيد .

چهارده بيت از اين مجلس سروده ايرانشهر است. از جمله:

شها، تاج بخشا، سرا، سرورا / جهاندار و بر مهتران مهترا
ز نزد گو شيردل پور سام / همي آورم پيش تو اين پيام
كه در پرده تو يكي دختر است / كه رويش ز خورشيد روشن تر است
كه تهمينه خواند و را مادرش / چو ماه جهانتاب سيمين برش
[بخواهد كه او را دهي دخت خويش / بد انسان كه بوده ست آيين و كيش]

تنها بيت داخل كروشه از فردوسي است....

مجلس دوم ضيافت عروسي شاهانه است كه طي آن شاه سمنگان مفتخر مي شود كه رستم را به دامادي بپذيرد.

يكي بزم سازم چو شاهان پيش / سپارم به رستم سپس دخت خويش

اين بيت نيز كه به صورت تك گويي در مجلس اول خوانده مي شود، از كاظم زاده ايرانشهر است. در پايان مجلس عروسي رستم با تهمينه وداع مي كند و بلافاصله در پرده سوم درست شبيه اجراي عروسكي رستم و سهراب، سهراب كه يك جوان پانزده ساله است به ديدار تهمينه مي آيد تا گوهر و تبار خود را از او جويا شود.

به گزارش منتقد تئاتر "مهر"، نكته گفتني درباره نمايش نامه ايرانشهر اين است كه پرده اول اين نمايش نخستين با در 23 ماه دسامبر 1913 به وسيله خانم آرمن اوهانيان ايراني در تئاتر "لئون پوواريه" پاريس اجرا شد و در ماه ژانويه 1914- سال آغاز جنگ جهاني اول- يكبار ديگر به نمايش درآمد. ما به درستي نمي دانيم كه اجراي  خانم آرمن اوهانيان آيا به صورت تئاتر يا اپرا بوده است. قدر مسلم آنكه آرشيو تئاتر "لئون پوواريه" ويا مركز فرهنگي ارمنستان مي توانند اطلاعات كافي در اين مورد در اختيار پژوهندگان قرار دهند. آنچه مسلم است و از نوع صحنه پردازي و تقسيم نقش ها بر مي آيد، استاد كاظم زاده ايرانشهر با توجه به ابياتي كه براي دسته خوانندگان [همسرايان] نوشته است، به شكل اجراي اپرايي آن نظر داشته ، كه اينك بعد از گذشت يك قرن در اپراي عروسكي رستم و سهراب غريب پور - چكناواريان تجلي يافته است .

تحقيق پيرامون اين نمايش نامه و چگونگي برخورد ايرانشهر با آن را به مقاله ديگري موكول مي كنيم.

محمد ابراهيميان
نمايشنامه‌نويس و منتقد تئاتر

کد خبر 280374

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha