به گزارش خبرگزاری مهر، متن پیش رو بخشی از جزوۀ «خودبنیادی» است که درس گفتاری از دکتر قربانی در باب مفهوم سوبژکتیویسم و سیر پیشرفت آن می باشد؛ این درسگفتار حاصل سلسله جلسات سطح دو سیزدهمین دورۀ آموزشى تربیتى «والعصر» مى باشد که در تابستان ۱۳۹۰ برگزار شده است و به همت مؤسسه علمی ـ فرهنگی سدید پس از پیاده سازى و ویرایش در اختیار علاقهمندان قرار مى گیرد.
شبههای که بعضی افراد مطرح میکنند این است که سوبژکتیویسم و دکارت از اثبات وجود خود به وجود خداوند میرسند، ما در متن دین نیز داریم که «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهْ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهْ». آیا این دو یکی است؟
این خیلی شبهۀ معمول و متداولی است. در پاسخ باید گفت که یک شباهتهایی وجود دارد، ولی نکته اینجاست که در تفکر فلسفی غرب که دکارت و امثال دکارت آغازگر آن بودند، خود یا همان انسان، یک فیلتر است؛ یعنی دکارت که خودش را میشناسد، میخواهد از دریچۀ خودش به خدا برسد و در واقع هیچ معیاری خارج از انسان را ملاک قرار نمیدهد.
در حالی که ما در آموزههای دینی اگرچه بر شناخت خود تأکید داریم، اما میگوییم خود، از منابع فراخود برای شناخت خودش استفاده کند؛ یعنی ما از آموزههای دینی، عرفانی، اخلاقی برای شناخت نفس خودمان استفاده میکنیم، اما در روش دکارت و امثال دکارت، شناخت ما دربارۀ انسان، شناخت شهودی و شناخت خودیِ فلسفی است.
به بیان دیگر، دکارت نمیرود انجیل را بخواند و ببیند دربارۀ انسان چه گفته و اصلاً توجهی به آموزههای غیب ندارد. در مورد این شکی هم که میکند، در واقع تفسیر جدیدی از شکاکیت با فهم انسانی خودش ارائه میدهد و میگوید من میخواهم از طریق این فهم انسانی، دیگر حقایق را اثبات کنم.
در واقع بین سوبژکتیویسم غربی که معیارش خود انسان است و از طریق فهم خود انسان میخواهد حقایق دیگر را بشناسد و انسانشناسی دینی یک تفاوتی وجود دارد. به عنوان مثال در انسانشناسی اسلامی اگرچه شناخت انسان مقدم بر شناخت دیگر حقایق است، اما انسان برای شناسایی خودش از هر منبعی بالأخص از منابع وحیانی میتواند استفاده کند و اصلاً باید از منابع دینی استفاده کند. اگر استفاده نکند، در واقع، شناخت این انسان اشکال دارد.
در واقع در آموزههای دینی، انسانشناسی، مقدمهای است برای خداشناسی، پیامبرشناسی، آخرتشناسی و مراحل بعدی. در حالی که انسانشناسی در سوبژکتیویسم، مبنا است؛ یعنی تنها از زاویۀ فهم انسانی میتوان وارد امور دیگر شد.
در این فلسفهها چیزی به نام انسانیکردن امور نیز داریم. در پی همین بشریکردن امور و به اصطلاح، هیومنیشن، کنارگذاشتن الهیات وحیانی از زمان دکارت به بعد آغاز شد؛ یعنی فیلسوفانی مانند «هیوم» و «لایْبنیتس» و «اسپینیوزا» و بعد آنها «مالبرانْش» کمکم این مسئله را مطرح میکنند که دو نوع الهیات داریم؛ یک الهیات وحیانی و یک الهیات طبیعی.
امثال هیوم به کلی به سمت الهیات طبیعی میروند و میگویند برای شناخت دین باید به سمت شناخت خدا رفت، اما نیازی به کتب مقدس و وحی نداریم. کانت هم نهایتاً همین کار را میکند؛ وجود خدا را رد نمیکند، اما خدا را فقط با عقل خودش میپذیرد. وی میگوید اصلاً حرفهای عیسی علیهالسلام حجیّت ندارد.
بنابراین، سوبژکتیویسم، اینجا فقط انسان را به عنوان سوژه و محور قرار میدهد و از طریق فهم بشری خودش میخواهد تمام حقایق هستی را مورد فهم و بازتفسیر قرار دهد. این کار دقیقاً مفادش با «من عرف نفسه فقد عرف ربه» فرق میکند و دو رویکرد متفاوت است.
نظر شما