مي خواهم از جواني تو حرف بزنم.
تو از نسل چندم حماسه اي؟ تو چندين سال فرياد در گلو مانده اي؟
تو چندين باغ پرنده پرپري؟
مي خواهم از جواني تو حرف بزنم. جواني تو كه در حماسه قد مي كشد. زير رگبار گلوله متولد مي شود ، عاشق مي شود و گاهي... مي ميرد.
جواني تو كه در مبارزه خسته نيست.
جواني تو كه با جرئت است.... كه بي نهايت است... كه تنهاست.
من هم مثل تو بوي باروت را مي شناسم، سكوت بي جواب قرن را مي شناسم.
نسل من، يك پشت آن طرف تر به جنگ مي رسد.
نسل من با جنگ بيگانه نيست، با روزهاي آتش و عطش بيگانه نيست، با فصل برگ و تگرگ بيگانه نيست .
من هم مثل تو ازنسل حماسه ام ، از نسل فريادم ، نسل سوم يك انقلابم .
مي دانم ارزش يك سنگ در برابر گلوله چقدر است. حتي مي دانم وقتي وجودت را مثل مين پيش دشمن جا مي گذاري، وقتي از تمام خودت مي گذري تا ذره اي از دشمن را نابود كني، چقدر بي نهايتي!
آرزوهايت را مي دانم : گنجشكي توي سينه ات پر پر مي زند به هواي پريدن! بي هراس سنگ! بي هراس زخمي كه در تير و كمان او را نشانه رفته است.
آرزوهايت را مي دانم : دانه گندمي براي روييدن! بي هراس داس ها و ملخ هايي كه زمين تو را سهم خودشان مي دانند.
آروزهايت را مي دانم : سرزمين مادري ات. مسجد الاقصي.
در روزگار بي تفاوتي، من از سرنوشت متفاوت تو حرف مي زنم.
من از تفاوت تو با تمام جهان حرف مي زنم. سنگي كه در دست هاي توست، بايد سكوت جهان را بشكند. بغضي كه در نگاه توست ، بايد آرامش عالم را بشكند. سكوت و آرامش مرا مي شكند، اما دنيا را... نمي دانم.
تو همان تصوير چند سال قبل نيستي. فصل به فصل تازه مي شوي. نسل به نسل فراتر مي روي. بزرگتر مي شود. جواني تو، ظلم را نمي پسندد. تعدي را دوست ندارد. زور نمي گويد، اما زور هم نمي شنود. فرياد مي زند. خشمگين مي شود. مشت مي كوبد. سنگ مي زند.
جواني تو تير مي خورد. زخمي مي شود. حتي شهيد مي شود و تو خودت، جواني ات را روي دست بلند مي كني و با آن هم قسم مي شود. تا دوباره مبارزه، تا دوباره فرياد.
به تو كه فكر مي كنم ، به معني جواني مي رسم كه سرد و بي تفاوت نيست. كه بي صدا و بي حركت نيست. توي سايه نمي ايستد. مواظب نيست كه يك وقت لباس هايش خاكي نشود ، نمي ترسد از اينكه خون روي پيراهن سفيدش بريزد. نمي ترسد ا زاينكه خون توي دستش فواره بزند. ملاحظه خودش را نمي كند. مي دود به طرف هدفي كه تمام هويت اوست. مهم نيست اگر خودش را زير رگبار گلوله جا بگذارد. آن چه مهم است فراتر است. آن چه مهم است از شيشه هاي غبار گرفته مسجد الاقصي پيداست.
من به هدف بزرگ تو دلبسته ام. اين كه در حياط خانه ات بهار باشد و بوي باروت نباشد. اين كه سكوت شب هايت را صداي سربي هيچ گلوله اي سوارخ نكند. اين كه هر بار كه از خانه بيرون مي آيي ، از خودت نپرسي اين بار آخر است؟
من به روزهاي بي دلهره ات دل بسته ام. روزهايي كه هيچ تفنگي راه تو را براي رفتن به خانه ات سد نكند.
روزهايي كه بدون هيچ هراسي به يكديگر لبخند بزنيد.
روزهايي كه آفتابش تو را به ياد مشت گره كرده نيندازد.
روزهايي كه دور نيست. اين را برق چشم هايت مي گويد.
وقتي از پشت چهره نقاب زده به من نگاه مي كني ، و من از خودم مي پرسم : جواني تو شبيه جواني هيچ كس نيست؟ جواني تو شبيه جواني همه است؟ گوش مي دهم: فرياد تو، جواب من است.
مبارزه تا كي؟ مبارزه تا كجا؟
مهم نيست. هدف بالا و بلند، آن سوتر از من و تو ايستاده است.
مهم نيست حتي اگر به پاي مبارزه پير شوي. مهم نيست باشي يا نباشي تا نتيجه معلوم شود.
تو در هر نقطه از اين حركت كه ايستاده باشي، يك قطره از آبشار بلندي كه بي محابا فرود مي آيد تا رهسپار باشد. يك قطره از آبشار بودن، يك نقطه از يك حركت. يعني سهم بزرگي از رفتن. بي تفاوت نبودن، تسليم نشدن، يعني سهم بزرگي از يك حماسه!
من به سرنوست تو دل بسته ام. مي دانم هيچ فريادي بي جواب نمي ماند.
مي دانم حتي اگر جهان مثل كوهي سرد و بي تفاوت باشد ، سرانجام صداي تو را بي جواب نمي گذارد.
صداي تو، مشت تو، خشم تو ، جهان را به سرانجام روشني مي رساند . سرانجام روشني كه مطمئنم فرا مي رسد.
ما با قرارهاي نگفته هم آشناييم ، خوب مي دانيم كه قرار است چه اتفاقي بيفتد ، معني انتفاضه را مي دانيم.
يا حق
نظر شما