به گزارش خبرنگار مهر، متن زیر مقاله ای است با عنوان (تفسیر «آلفرد هیچکاک» از «ربکا» یِ «دافنه دوموریه» ) است که توسط دکتر پریش کوششی استاد دانشگاه آزاد اسلامی نوشته شده است.
اکنون این مطلب را با هم می خوانیم:
بیشتر مردم دیدن «فیلم» را برخواندن «کتاب» ترجیح می دهند. در واقع بیشترین مخاطبان «کتاب» انسانهای اهل اندیشه می باشند و بیشترین مخاطبان «فیلم» انسانهای اهل تفریح.
علت چیست؟
خواندن یک «کتاب» و فهم آن - درهر موضوعی حتی داستانی- مشروط به شروطی است:
۱- داشتن ِانگیزه
۲- صرف ِوقت زیاد
۳- صبر و حوصلۀ فراوان
۴- توجۀ ژرف به صورت و تفکر عمیق در محتوا
۵- یادداشت نکات مهم
۶- نتیجه گیری از مطالب مهم
۷- ارزیابی و نقد و تحلیل
اما دیدن یک فیلم و فهم آن مشروط به همۀ شروط ذکرشده نیست؛ چرا که اهلِ تفریح خیلی در بند اندیشیدن و چون و چرا کردن نیستند. برای مثال بسیاری از مردم ایران نمی دانند «محمود دولت آبادی» کیست و اثر مشهورش (کلیدر) چیست! اما کاملاً با «مهران مدیری و طنزهایش» آشنایند و بسیاری از مردم جهان شاید با «جین اوستین» و شاهکارش «غرور و تعصب» آشنا نباشند؛ اما با «شارون استون» و هنرنماییهای او کاملاَ آشنایی دارند.
نکتۀ قابل توجه این است که کسانی که فیلمها را گزینش می کنند و آنها را مکرر و با تأمّل می بینند – در واقع - همان اهل اندیشه هستند.
۱-زندگی دافنه دوموریه Daphne du Maurier
دافنه دو موریه در سال ۱۹۰۷ میلادی از خانواده ای با زمینۀ بسیار قویِ هنری به دنیا آمد. پدر بزرگ او نویسندۀ محبوبی بود و پدرش هنرپیشۀ مشهورِ تئاترهای لندن. جنوب غربی انگلستان برای «دافنه» بسیار مهم بود و او تمام دوران بزرگسالی (تا زمان مرگش درسال ۱۹۸۹) درآنجا – در خانۀ کهنۀای که برایش بسیار مهم بود (بسان ماندرلی برای ماکسیم دو وینتر در ربکا) به سر برد. او در سالهای زندگی ادبی خویش کتابهای متعدد و متفاوتی نوشت. در این بین «ربکا» (که چاپ اولش در سال ۱۹۳۸میلادی بود) مشهورترین «رمان» اوست.
۲- «ربکا» ی دافنه دو موریه
بسیاری از رمانهای دافنه دو موریه روایت داستان دو زن است: یکی باهوش، زیبا و خطرناک است و دیگری آرام، صادق و ساده. این دو زن در ایفا کردن نقشِ «معشوق» برای مردی «عاشق» رقابت می کنند.
«ربکا» با این گونه داستانها تفاوت دارد؛ زیرا قبل از اینکه داستان آغاز گردد، زنِ باهوش و خطرناک در قیدحیات نیست، درعین حال هنوز نقش غالب را ایفا می کند و به قوت حضور دارد، به طوری که «ماکسیم دو وینتر» (شوهر ربکا) این عبارت را دربارۀ او به کار می برد: «ربکا پیروز شد».
در واقع در سرتاسر داستان تأثیر عمیق او مشهود است: «فیول» عاشق اوست، «ماکسیم از اونفرت دارد»، خانم «دانورس» او را تحسین میکند، «بئاتریک» دوستش ندارد، «بِن» از او میترسد و «فرانگ» از شخصیت او در حیرت است.
از همه مهمتر آنکه، شبح «ربکا» بر زندگی و احساسات روایتگرِ داستان(همسر دوم ماکسیم) - که هیچ وقت او را ندیده است - سایه افکنده است. این تأثیرات عمیق و قویِ «ربکا» که در سرتاسر داستان خود را نمایان می کند او را «زنده تر» از «زندگان» داستان نشان می دهد.
اندیشه های خوانندگان داستان، با سخنان افراد داستان به نحو بسیار قوی شکل می گیرد. به طوری که «بئاتریک» میگوید: «خانم دانورس صرفاً ربکا را می پرستد» اما چون ما از قبل می دانستیم که راوی داستان از خانم دانورس می ترسد او را چون «ربکا» نمی بینیم. «فرانک» با مقایسۀ «ربکا» و «راوی داستان» (همسر دوم ماکسیم) ما را به این تصویر از ربکا رهنمون می سازد که او مهربان، وفادار و فروتن نبود؛ و «بِن» او را چون «مار» توصیف می کند.
اندیشه های ما دربارۀ «ربکا»، قبل از اینکه شرح «ماکسیم» را از ازدواجشان و دعوایی که منجر به مرگ او شد بفهمیم - در اینجا به وضوح تثبیت می شود. در این زمان است که برای ما کاملاً روشن می شود که گرچه ربکا، بااعتماد، زیبا، جذاب و باهوش بود اما از حیث اخلاقی فاسد بود. او با استفاده از جذابیت و زیبایی خود مردهای نظیر خود را چنان متأثر میساخت که به سادگی فریب اورا می خوردند.
ماکسیم می گوید: او در زندگی خصوصی خود «به طور شیطنت آمیزی زیرک بود. به خاطر همین او را چون حیوانی می خواند که «در سوراخ لانۀ خود درون جوی آب می خزد.» وقتی که راوی داستان در گفتگوی با «فرانک» خود را با «ربکا» مقایسه می کند، ملاحظه می کنیم که برای او مهمترین چیز آن است که همسری باشد باب میل شوهر. «ربکا» از آنچه که می گفت و با آنچه که انجام می داد به وضوح بیانگر نوعی زندگی بود که «هیچ توجهای به عقاید و احساسات شوهر نباید داد مگر خندیدن به آنها».
اما برای راوی داستان مهمترین چیز شاد ساختن ماکسیم است. وقتی که ماکسیم به همسر دومش گفت که از «ربکا» نفرت داشت و به وضوح حادثۀ قتل «ربکا» را شرح داد و تحلیل کرد، برای او(همسر دوم ماکسیم) دانستن اینکه ماکسیم زن اولش را کشت و به عنوان مجرم در خطر است ـ درنسبت با خوشحال ساختن «ماکسیم» اهمیت خود را از دست داد.
در داستان قتل «ربکا» - برای ما- طوری بیان نمی گردد که گویی جرمی شریرانه بود. ماکسیم از کشتن ربکا متأسف نیست و حتی می گوید در صورت زنده بودنش این کار را تجدید می کنم.
در داستان «ربکا» زنی شرور و زشت سیرت نشان داده شد؛ چرا که نه فقط به «ماکسیم» خیانت کرد بلکه نشان می دهد که از خیانت به ماکسیم و از عشق نداشتن(نفرت داشتن) به او و هر کس دیگر که دم از عشق او (ربکا) میزنند، متأسف نبوده است. چنین احساسی «ربکا» را گناهکار و مستحقق کشته شدن نشان می دهد.
از جهاتی در پایان داستان ما «ربکا» را بهتر می شناسیم تا راوی داستان را که هرگز نامش را نشنیدیم. او داستان را به عنوان یک زن پیرکه، خاطرات دوران جوانی خود را- با دلسوزی و علاقه - به یاد می آورد، بیان می کند: او زمانی را به خاطر می آورد که چگونه در مونتکارلو به دام عشق ماکسیم افتاد. به یاد می آورد که به نحوناجور و نامرتبی لباس برتن داشت و چگونه با آن وضع «تب اولین عشق» را احساس کرد.
ما او را هم از بیرون می بینیم – آن طور که افراد دیگر او را دیده اند - و همچنین از درون. در آغاز او خیلی آرام است و به آسانی به وحشت می افتد، و این احساس همواره در ذهن می پرورد که هر حادثۀ خطایی در پیرامون او ناشی از نقص اوست. در پایان داستان او تبدیل به فرد قویای میشود که قادر است تصمیم بگیرد و عقاید خود را مطرح کند و دیگر از چیزی نمی هراسد. به علاوه او –همان طور که دیگران توصیفاتی از حوادث به دست میدهند - به نحو مستقیم و بیپروا تفسیر خاص خود را از حوادث به دست میدهد.
برای مثال، «خانم دانورس»، «فیول» و «ماکسیم» همۀ آنچه را که در شب قتل «ربکا» اتفاق افتاده - از نقطه نظرهای متفاوت - بیان می کنند. متشابهاً بعضی وقایعی که در داستان خیلی مهم هستند توسط افراد متفاوت با منظرهای متفاوت بیان می گردد. «ماکسیم» غرق شدن قایق ربکا را توصیف میکند، «خانم دانورس» دربارۀ عقاید انسانها صحبت می کند، «دکتر بیکر» خبرهای تازهای را که به «ربکا» داده بود را بیان می کند.
اما برخلاف این تفسیرها، احساسات و علائق «راوی داستان» مرکز داستان را تشکیل می دهند و به منظور همدلی با او ما می پذیریم این اندیشه او را که «ماکسیم» مردی جذاب و دوست داشتنی است. او دربارۀ تولد و زندگی اش به ما و همه کسانی که او را همدل مییابند، چیزی درخور توجه نمی گوید.
به نظر میرسد که «ماکسیم» زنی می خواهد که همواره گوش به فرمان او باشد و آنچه را از او طلب می کند انجام دهد: وقتی که آنها برای بار اول با هم در هتل مونت کارلو برخورد میکنند، او(ماکسیم) دستورمی دهد که او(راوی) بیاید سر میزش بااوناهار بخورد و او را در سفر به «ماندرلی» (به عنوان همسر) همراهی کند و کاری را که برای زندگی کردن به ماندرلی باید انجام دهد را برایش توضیح می دهد و به او می گوید: خیلی عصبانی خواهد شد اگر کاری راکه خواستم، انجام ندهد.
می توان گفت: از بعضی جهات او با «راوی داستان» به گونهای رفتار می کند که گویی بچه است: «ماکسیم» با او دربارۀ «جوانی و تفریحی که دوستش داشتم و از دستش داد» سخن می گوید و متأسف است از اینکه آنها را از دست داد.
«ربکا» قطعاً فرد قدرتمندی بود که او به هیچ شیوهای نتوانست کنترلش کند. به نظر میرسد که گویی «ماکسیم» ماندرلی را بیش هرکس و هر چیز دیگر دوست داشت. هنگامی که ربکا دوستانش به ماندرلی آورد قصدش این بود که «ماکسیم» عصبانی شود. «ماکسیم» می گوید «آنچه او انجام داد در لندن تأثیری در من نداشت – زیرا به ماندرلی هیچ آسیبی وارد نمی شد.»
«قدم زدن در جنگلهای ماندرلی» اندیشۀ «فیول» بود که این انگیزه و تصمیم را در «ماکسیم» ایجاد کرد که با اسلحه ای به کلبه برود تا «ربکا» و «فیول» را بترساند. او به طرف «ربکا» شلیک کرد، نه به خاطر اینکه به او خیانت کرد؛ بلکه به خاطر اینکه نمیتوانست تصور و تحمل کند که ماندرلی در آینده ممکن است متعلق به فرزند «ربکا» و مرد دیگری غیر از او باشد.
این مسأله نشان می دهد که گویی «ماکسیم» می تواند آسیب و توهین به خودش را تحمل کند، اما ماندرلی را نه. در آغاز داستان ماندرلی به گوهری گرانبها تشبیه میشود و از آن به گونه ای سخن گفته می شود که گویی انسان است. (در تخیلات راوی، «ماندرلی می زید و تنفس میکند تو گویی او قبلاً زندگی می کرد.) و اهمیت «ماندرلی» با این نکته محرز می شود که داستان هم با ماندرلی آغاز می شود و هم با آن به پایان می رسد. می توان گفت این مسأله بیانگر «دلیل موجّه ای» است تا «ماکسیم»، «ربکا» را- که خواهان آسیب ماندرلی است - به قتل برساند.
از یک سو، «خانم دانورس» طوری رفتار میکند که گویی زن جدید «ماکسیم» واقعاً به ماندرلی آسیب میرساند. (او از ربکا - حتی وقتی که او با خانم دوم دو وینتر صحبت میکند- با عنوان خانم دو وینتر یاد میکند.) راوی حضور «خانم دانورس» با رنگهای سیاه (لباسها و چشمهایش) و سفید (صورتش) توصیف می کند. هنگامی که «راوی» دردسری ایجاد میکند و «دانورس» میخندد، حاکی و نشانه ای از ایجاد شراست. گویی صحنۀ جنگ و مبارزه بین «ربکا» و «راوی داستان» برای تصاحب «ماکسیم»، است.
در پایان داستان «دانورس» با کاری که انجام می دهد (آتش زدن ماندرلی) می پذیرد که صداقت و سادگی «راوی داستان» بر زیبایی و جذابیت «ربکا» پیروز شد. شاید سؤال جالب تر این باشد که «آیا راوی داستان بر ماندرلی هم پیروز شد یا از آن شکست خورد؟» به نظر می رسد مهمترین چیز در زندگی «ماکسیم» ماندرلی محسوب می شود و این امر واقعیت دارد که «ماندرلی» حضور خود را در تخیلات راوی داستان - وقتی او مایلها با آن فاصله دارد در کشوری دیگر به سر می برد - حفظ می کند. «ماندرلی» دیگر موجود نیست، اما در ذهن و تخیلات «راوی داستان» همواره حضور داشت. بنابراین گرچه «ربکا» مغلوبِ صداقت و پاکی همسر دوم ماکسیم شد، اما پیروز واقعی همانا «زیبایی رویایی ماندرلی» است نه «راوی داستان».
۳- زندگی آلفرد هیچکاک
آلفرد هیچکاک در ۱۳ آگوست ۱۸۹۹در لیتنستون Leytonstone لندن متولد شد. پدرش کاتولیک متعصبی بود و آلفرد تحت پرورش او نسبت به آموزههای کاتولیک به حساسیتی شدید دچار شد. او در کالج سنت ایگناتیوس St.Ignanatius، دانشکدۀ شبانه روزی یسوعی، «اعتماد به نفس»، «تهذیب نفس» و «نظم و ترتیب» را آموخت. پس از گذراندن آموزش مهندسی با کار در یک تبلیغاتی کوچک سراغ طراحی گرافیک رفت و سپس در شرکت دبلیو. تی. هنلی W.T. Henley - شرکت تلگراف – به کار مشغول شد. او که رفته رفته نسبت به فیلم علاقه پیدا کرده بود، به کمک دوستی در شرکت هنلی به صورت نیمه وقت طراحی زیرنویسها و نوشته های فیلمهای صامت را شروع کرد سپس شغل تمام وقتی به عنوان رئیس بخش نوشته های فیلم در کمپانی Famous Player-Lasky گرفت، جایی که بین سالهای ۱۹۲۱ و۱۹۲۲ نوشته های حدود دوازده فیلم را طراحی کرد. در سال ۱۹۲۲ در سن ۲۳سالگی، کارگردان و تهیه کننده شد اما تولیدی بدفرجام در پی داشت.
اولین فیلم مستقل او «شمارۀ سیزده» بود. موضوع فیلم کمدی و دربارۀ طبقات پایین اجتماع در لندن بود با بازی «کلر گریت» که خود از سرمایه گذاران این فیلم بود. این پروژه به علت عدم کفایت سرمایه ناتمام باقی ماند؛ اما هیچکاک بعداً در بسیاری از فیلمهایش از هنرنمایی «کلرگریت» بهره برد.
تحول زندگی هیچکاک زمانی آغاز شد که «سیمور هیکس Seymour Hicks» در فیلمی که براساس نمایشنامه ای که خود نوشته بود و نقش اصلی را هم بازی می کرد، کارگردانی فیلم «همیشه به همسرم بگو» Always Tell Your Wife را (به علت بیماری کارگردان و فیلمنامه نویس آن، «هیو کروز» Hugh Croise) که در سال ۱۹۲۳ اکران شد را به عهدۀ هیچکاک گذاشت.
سپس هیچکاک در مقام طراح، دستیار کارگردان و فیلمنامه نویس، همراۀ «گراهام کاتز Graham Cutts به عنوان کارگردان و مایکل بالکن به عنوان تهیه کننده تا سال ۱۹۲۵ روی پنج فیلم کار کرد. بعضی از این فیلمها در استودیوهای یوفا UFA در آلمان ساخته شد که مرکز فیلم سازی اکسپرسیونیست و خاستگاه تعدادی از بهترین تکنیسینهای جهان بود. «بالکن» تحت تأثیر کار «هیچکاک» قرار گرفت و مایل بود که او کارگردانی کند، ولی شرکتهای فیلم سازی از نامهای جدید برحذر بودند؛ بنابراین «بالکن» گذاشت «هیچکاک» چند فیلمی را در استودیوهای املکا Emelka ی آلمان و خارج از استودیو در اطراف اروپا کارگردانی کند. این زمان بود که زندگی حرفه ای هیچکاک آغاز شد و در طی هشتاد و یک سال زندگی آثار فوقالعاده زیبایی را برای عاشقان عرصۀ «فیلم» به ارمغان گذاشت.
«هیچکاک» بعد از اتمام پروژۀ «توطئۀ خانوادگی» Family Plot به ساخت فیلم «شب زودگذر» The Short Night مشغول شد و این فیلم آخرین کارهنری او بود. در سال ۱۹۷۹ انستیتوی فیلم آمریکا جشنی را به افتخار او ترتیب داد که تا جایزۀ یک عمر دستآورد هنری به ام اهدا گردد. همۀ افرادی که با «هیچکاک» در فیلم هایش همراه بودند حضور داشتند. او بیمار بود و به ظاهر ناتوان از ایستادن. حاضرین با کمال تعجب مشاهده کردند که او بلند و شد و سخنرانی کرد. در سال ۱۹۸۰ به او لقب «سِر» اعطا شد و در صبح روز ۲۹ آوریل همان سال در بیمارستان، آرام گرفت.
۴- هیچکاک و «دافنه دوموریه»
آلفرد هیچکاک سه رمانِ «دافنه دوموریه» را به تصویر کشاند که عبارتند از «مهمانسرای جامائیکا» (Jamaica Inn) در سال ۱۹۳۹، «ربکا» (Rebeca) در سال ۱۹۴۰ و «پرندگان» ( The Birds) در ۱۹۶۳. از این سه فیلم «ربکا» و «پرندگان» - به عنوان فیلم نه داستان- در نوع خود بی نظیر می باشند.
فیلم اول (مهمانسرای جامائیکا) - داستان دختر جوان ایرلندی (Maureen Ohara) را بیان میکند که به کورنال میرود تا با عمه و عمویش(Leslie Banks) - که مهمانسرایی را اداره می کنند - زندگی کند. این مهمانخانه پاتوق اوراقچیهایی است که جای کشتی ها را پیدا می کنند، آنها را در ساحل صخره ای به تله می اندازند و از بقایای آنها سود می بردند و چون رئیس آنها قاضی دادگاه بخش سرهمفری پنگالن(Charles Laughton) می باشد دچار هیچ مشکل قانونی نمی شوند.
فیلم دوم (ربکا)
داستان زن ساده، دوستداشتنی و بی اراده ای است که عاشق شخص متمولی به نام ماکسیم- که زنِ زیبا، جذاب خود را به علت بیوفایی کشته است - می شود. از بین تمام فیلمهای هیچکاک، ربکا از نظر بینندگان - احتملاً به علت پرداختن به زنان - محبوبترین آنهاست. کارگردانی هیچکاک با این فیلم در آمریکا ثبات و استحکام یافت. در این فیلم تهیه کننده یعنی «سلزنیک» و فیلمبردار یعنی «جرج بارنس» اسکار دریافت کردند.
فیلم سوم (پرندگان) The Birds
وکیل دعاوی «میچ برنر» (Rod Taylor)، در فروشگاه پرندگان، «ملانی دانیلز» (Tippi Hedren) را که خانمی متشخص و اشرافی است را میبیند و با او به عمد (چون در دادگاهی نتوانسته بود او را محکوم کند) چون فروشنده رفتار می کند. «ملانی» این کارش را بی پاسخ نمیگذارد: او زوج مرغ عشقی را که نظر «میچ» را جلب کرده بود را میخرد و به خلیج «بودگا» سانفرانسیسکو می رود تا آنها را به خواهر «میچ» هدیه دهد داستان حملۀ پرندگان از اینجا آغازمیشود: پرندگان دریایی به بچه ها در جشن تولد «کتی» (Veronica Cartwright) که در فضای باز برگزار شده بود حمله کرده و بعضی از آنها را زخمی میکند.
لیدیا (Jessica Tandy) مادر «میچ» با جسد مردۀ کشاورزی مواجه می شود که چشمان او از حدقه درآمده بود. شهر از پرنده پر میشود و میچ برای حفاظت از جان مادرش، خواهرش و ملانی، دست به اقداماتی میزند که فایدهای ندارد. آخرین صحنۀ فیلم با احتیاط از خانه بیرون آمدن و با اتومبیل به راه افتادن است. این فیلم تفسیری است از انسان خودخواهی که با غفلت از مواهب هستی خود را به بند می کشد و به اعتقاد بعضی از فیلم شناسان: اگر «هیچکاک فیلمی جز «پرندگان» نمی ساخت، کافی بود تا او را گارگردان موفق و جاوید سینما خواند.»
تفسیر هیچکاک از «ربکا»
«ربکا» در اندیشۀ «هیچکاک» اینطور به تصویر در می آید:
راوی داستان ربکا (Joan Fontaine ) ندیمۀ استخدامی خانم ادیت وان هاپر Edythe Van Hopper، هنگامی که در مونت کارلو است، عاشق ماکسیم دو وینتر Maximillian Maxim de Winter اشرافی که صاحب ملکی رؤیایی است، می شود. فانتین دختری دوست داشتنی، مهربان و پاک و باروحی سرشار از تزلزل است. ماکسیم مرد میانسال غمگینی است که راز زندگی گذشته خود را در ذهن و دلش میپروراند و نمی تواند خود را از آن برهاند. در اولین ملاقاتی که «فانتین و ماکسیم» با هم داشتند این تصویر دیده می شود که «ماکسیم» در لبۀ پرتگاهی ایستاده و به گونه ای به پایین مینگرد که گویی خیال خودکشی دارد. «فانتین» با فریادش او را از خودکشی بازمیدارد.
این حادثه بین «فانتین» و «ماکسیم» احساساتی عاشقانه برمی انگیزد. «ماکسیم» شخصیت پیچیدهای دارد. رفتارش گاه منطقی و خشک است طوری که رابطه عشقی آنها را تحتالشعاع قرار می دهد. «فانتین» و «ماکسیم» ازدواج می کنند و ـ پس از ماه عسل ـ در حالی که در روشنایی روز به سمت خانه ای باشکوه در ماندرلی واقع در کورنال می رنند، هوا ناگهان تاریک و بارانی می شود.
«فانتین» که گویی در عالم رؤیا سیر میکند وقتی به ماندرلی می رسند با رفتار سرد «خانم دانورس» (Judith Anderson) مستخدمه قمارخانه مواجه میشود. او نمی داند با این مستخدمۀ متکلف چگونه رفتار کند. خانه سرشار از خاطرات همسر اول ماکسیم دو وینتر؛ یعنی «ربکا» است. هرآنچه را که «فانتین» میبیند و مییابد نشانی از او دارد. «خانم دانورس» - که «ربکا» را می پرستید - با سوء استفاده از اختیار تامی که «ماکسیم» به او داده است اتاق «ربکا» را در اختیار «فانتین» می گذارد، اتاقی که تاریک و پر از احساساتی شهوانی.
وقتی که «فانتین» با پوشیدن لباسهای «ربکا» خود را به شکل او در میآورد، موجبات رنج «ماکسیم» را فراهم میشود و «ماکسیم» با عصبانیتش «فانتین» را به گریستن وامی دارد. «خانم دانورس»، «فانتین» را تحریک می کند تا خود را بکشد و با این کار همواره حضورش «ربکا» حس گردد. مواد آتشزای اعلام خطر برای کشتیها مانع خودکشی «فانتین» می شود.
قایق غرق شدۀ «ربکا» را – در حالی که جسدی را در خود جای داده است- می یابند. «ماکسیم» این راز را فاش میکند که: من از «ربکا» به خاطر خیانتی که مرتکب شده و با «فیول» نرد عشق می بازد متنفر بودم و «ربکا» هم به این «نفرت» آگاه بود. او دست به خودکشی می زند و میمیرد. من جسد او را در قایق گذاشتم و با سوراخ کردن کف قایق، آن را به اعماق آب کشاندم.
در جریان بازرسی «فیول» نامه ای برای «ماکسیم» میفرستد تا با طلب حقالسکوت داستان قتل «ربکا» را فیصلۀ دهد ولی تحقیقات حاکی از این است که «ربکا» بیمار بود وعلت مرگ او چیزی جز آن بیماری نبود. آنها وقتی در دل شب، به ماندرلی برمی گردند آنرا شعله ور می یابند. آه چه کسی ماندرلی مرا به آتش کشیده!؟ «خانم دانورس» نمیتوانست وجود «فانتین» را به عنوان جانشین «ربکای» عزیش تحمل کند.»
نتیجه
با خواندن «ربکا» ی دافنه دو موریه و دیدن فیلم «ربکا» ی آلفرد هیچکاک این تفاوت مهم آشکار می شود که: در کتاب «ربکا» محور «اهمیت ماندرلی در مقابل حضور قوی ربکا» است و محور در فیلم «ربکا» شخصیت راوی داستان است که با چهرۀ زیبای «جون فانتین» به تصویر کشیده می شود. طبیعی است که «تصویرزیبا» ذهن مواج آدمی را آرام میکند و تحت سلطۀ خود در می آورد.
خوانندۀ امروزِ کتاب «ربکا» با اثری روبرو می شود که سرشار از نکات نغز و ادبی و درخور تأمل است. با این توصیف بارها می توان آنرا خواند و بهره های فراوان برد و بینندۀ امروز فیلم «ربکا» با اثری روبرو می شود که بسیار سطحی است و فقط به یک بار دیدن می ارزد. منصفانه آن است که بگوییم: در تاریخ سینما «ربکا» ی آلفرد هیچکاک اثر ارزندۀ هنری سالهای ۱۹۴۰تا۱۹۵۰ است نه بعد از آن؛ اما در تاریخ ادبیات «ربکا»ی دافنه دوموریه اثری است جاوید.
منابع:
۱- آلفرد هیچکاک، پل دانکن، ترجمۀ سوگند منامی، انتشارات آوند دانش، ۱۳۸۳.
۲- ربکا، دافنه دو موریه، ترجمۀ حسن شهباز، انتشارات جامی با همکاری نشر نو، چاپ سوم ۱۳۸۳.
۳- فرهنگ جهانی فیلم، بهروز دانشفر، جلد اول، چاپ کیهان، تابستان ۱۳۷۲.
۴- Rbbeca , Daphne du maurier, simplified by A.S.M.Ronaldson , introduction by Gwyneth Roberts,Tehran :Farhangestan –e-zaban,۱۹۹۹.
نظر شما