۴ اسفند ۱۳۸۴، ۱۳:۰۴

/ داستان امروز /

گفتيد : بنويس !

گفتيد : بنويس !

خبرگزاري مهر - گروه فرهنگ و ادب : آقا ، دلم گرفته . نمي خواستم اين حرف ها را بنويسم راستش مي خواستم ؛ اما نمي توانم . ولي آخرآقا ، خودتان يادم داديد هر وقت دلم گرفت و حرفهايم را نتوانستم به كسي بگويم آنها را بنويسم ، حالا هم همين كار را مي كنم اما رويم نمي شود تمام اين حرفها را بنويسم ؛ خجالت مي كشم . همان موقع هم كه مدرسه بوديد ، جرات نمي كردم اين حرفها را بگويم ؛ حتي يك قسمت را . اما حالا كه از هم دور افتاده ايم جرات پيدا كرده ام .

آقا ، عكس شما الان روي ميزم است .  آن را كنار دفترچه خاطراتم گذاشته ام. يك نگاه به عكستان مي اندازم ،  يك خط مي نويسم. كي خط مي نويسم، يك نگاه  به عكستان مي ا ندازم، يك خط مي نويسم، يك خط مي نويسم ، يك نگاه به عكستان مي اندازم. يك خط مي نويسم . يك خط مي نويسم ، يك نگاه به عكستان مي اندازم . انگار اصلا توي نوشتن همه اينها ،  شما كمكم مي كنيد آقا ؛  والا من كه جرات نمي كنم اين حرف هاي را بنويسم . اصلا رويم نمي شود . ولي انگار شما مي گوييد بنويس! انگار همين الان داريد  با من حرف مي زنيد . مي گوييد بنويسم تا سبك شوم ،  تا دلم آرام بگيرد .  چشم آقا ، مي نويسم . آخر از اولش هم خودتان يادم داديد بنويسم .

خب ، حالا از كجا شروع كنم ؟ ....  آقا، يادتان مي آيد كه آن روزي كه براي اولين بار برايمان قصه مي خوانديد؟ اولش اصلا توجهي نكردم . شما همان طور قصه تان را مي خوانديد. من فقط قصه هاي مادر بزرگم را دوست داشتم. نمي دانم  چطور شد كه يكدفعه حواسم رفت  پيش قصه شما . قصه تان كه تمام شد ، گفتيد : " صلوات !"

بچه ها همه صلوات فرستادند . آن روز شما بعد از تعريف قصه ، از جبهه  حرف زديد. از مبارزه  با دشمن تجاوزگر . از فداكاري وجانبازي رزمندگان اسلام در جبهه گفتيد . بعد به ما وعده داديد از نوبت بعد،  بعد از تعريف درس، هر بار يك داستان ، از داستانهاي واقعي جنگ را برايمان تعريف كنيد .  با اين حرف شما ، بچه ها همه خوشحال شدند و كلاس از همهمه زياد ، شلوغ شد . گفتيد : " صلوات !"

بچه ها همه صلوات فرستادند.  با اين كار شما، كلاس  دوباره ساكت شد و همه نگاه ها به شما دوخته شد. اين  براي من جالب بود كه شما بدون آنكه از ما سكوت  بخواهيد ، همه يك دفعه ساكت شديم . يادم است آن روز بي آنكه خودمان بخواهيم، حواسمان رفت به لبخندهاي شما كه هميشه ميهماني صورت مهربانتان بود.

آن روز كمي از شما خوشم آمد . اما بازهم مي تر سيدم. البته شما كاري نكرديد كه من بترسم. شما لبخند زديد. چند بار هم لبخند زديد ؛ پشت سرهم . بچه ها همه گفتند معلم خوش اخلاقي هستيد . ولي من نمي خواستم باوركنم .  به دوستم گفتم همه معلمها يك جورند . بعضي هايشان لبخند مي زنند ؛ بعضي هايشان هم فقط اخم مي كنند . ولي آقا  ببخشيد كه اين حرف را زدم . آخر شما كه اين جور  نبوديد . شما جور ديگري بوديد . لبخندتان اصلا يك جوري بود . نگاه كردنتان . هيچ كس اين طورمن را نگاه نمي كرد. من هم نگاهم را از شما برنمي داشتم . وقتي قدم مي زديد ، همه اش نگاهتان مي كردم . و وقتي چشمتان به من مي افتاد ، نگاهم را به خط هاي سياه كتاب مي دوختم. مي دانستم داريد من را نگاه مي كنيد ؛ آن هم با آن نگاهتان؛  اما اصلا به رويم نمي آوردم .

شما شروع مي كرديد به قدم زدن در جلوي كلاس حواستان يكه از من مي رفت؛ دوباره نگاهتان مي كردم. انگار مسابقه نگاه گذاشته بوديم.

ولي آقا مثل اينكه باز داريد من را نگاه مي كنيد .  لبخند هم كه مي زنيد . مثل آن موقع ها ، توي كلاس . آقا راستي دراين عكس چقدر مهربان هستيد . ولي شما هميشه اين طور بوديد آقا !

آقا ، يادتان مي آيد آن روزي را كه نقاشي مي كردم توي كلاس. آن روز چقدرخجالت كشيدم . سرخ شدم ، تنم لرزيد ؛ عرق سردي روي پيشاني ام نشست . هرچه كردم نتوانستم توي چشمهايتان نگاه كنم . ولي شما اصلا ناراحت نشديد . عكس شما را كشيده بودم ؛ آن هم در كلاس درس . آمديد بالاي سرم. مداد را از دستم گرفتيد. يك نگاه به نقاشي انداختيد ، يك نگاه به من.

ترسيده بودم. گفتيد : " فكر كنم ، بيني اش كوتاه باشد . " بعد ، با مدادم بيني عكس تان را دراز كرديد .  آخربيني تان بلند بود آقا !

من سرم را پايين انداختم . جرات نكردم به صورتتان نگاه كنم . نفهميدم شما دانستيد ، عكس خودتان است يا نه ! ولي هرچه بود ، من خجالت كشيدم . يك چيزي گفتيد ، آن وقت درست معني اش را نفهميدم . گفتيد : " من كه قبلا اين آدم را چندين بار توي آيينه نگاهش كردم ، به اين قشنگي نبوده .  تو آن را خيلي خوب نقاشي كرده اي ، آفرين ! از خودش هم قشنگ تر است ."

سرم همان طور پايين بود. از آن روز من هميشه نقاشي كردم. الان كه آن عكستان را نگاه مي كنم،  مي بينم چقدر بد نقاشي كرده بودم. اما حالا ديگر نقاشيم  بهتر شده . يك عالم نقاشي دارم آقا ! كاش الان اينجا بوديد تا نقاشي هاي تازه ام را نشانتان مي دادم . بعدشما پاي  نقاشيم مي نوشتيد :  آفرين، بسيار زيباست. و آن وقت زيرش امضاء مي كرديد.

شما هميشه با من خوب  بوديد آقا .

هميشه پيشتان مي آمدم. همه حرفهايم را به شما مي گفتم. همه حرفهايي را كه نمي توانسم به كس ديگري بگويم.  آخر آقا خودتان گفته بوديد، همه حرفهاي دلم را به شما بگويم. گفته بوديد هم معلمم هستيد و هم پدرم .

اصلا باورم نمي شد شما اين  حرف را به من بزنيد. ولي آقا خيلي دلم  مي خواست شما واقعا پدرم باشيد. آرزويم بود آقا! يعني در آرزويم، توي خيالم بود كه يك پدري مثل شما داشته باشم. براي همين، وقتي  اين حرف را زا شما شنيدم، از خدا خواسته زود قبول كردم . 

خدا مي داند از آن روز، ديگر هيچ وقت غصه ام نمي شد؛ از اينكه پدر ندارم. و شما  هم انگار فهميده بوديد كه من چقدر خوشحال هستم و چقدر عوض شده ام.

آقا، روزهايي مي شد كه دلم مي گرفت. شما دلداري ام مي دايد. برايم حرف مي زديد. چقدر هم با حوصله. لبخند مي زديد و صحبت مي كرديد. صحبت مي كرديد و لبخند مي زنيد. من هر دويش را مي فهميدم. يعني   هر دويش را دست داشتم. هم صحبت كردنتان را و هم لبخندتان. آقا، وقتي صحبت كردنتان تمام مي شد، لبخندتان هنوز سرجايش بود . الان هم  به نظرم مي آيد  كه  شما باز داريد صحبت مي كنيد؛  مثل حالا كه داريد ، مداوم لبخند مي زنيد .

شما با من خوب بوديد آقا . خيلي مهربان بوديد. اما من به شما دروغ گفتم اقا. الان هم از اينكه آن روز به شما دروغ گفتم، خيلي ناراحتم. هر كاري كردم، نتوانستم راستش را بگويم. آخر خجالت مي كشيدم آقا. شايد شما يادتان نباشد . همان روزي را كه پالتويي نونوار و قشنگ تنم كرده بود. گفتيد: " چقدر قشنگ است . سليقه خوبي داري. لابد خيلي خوشحالي ، نه؟ "

دستپاچه شدم ، تندي گفتم : " هديه است ، عمويم خريده ."

ولي اين حرفم دورغ بود آقا.  چون من اصلا عمو ندارم . آن پالتوي نو را يك آقايي كه به مادرم گفته، دوست بابام است ، برايم فرستاده بود. آقا نمي دانيد. آقاي خيلي مهرباني است اين دوست بابا. مادرهمه اش مي گويد او از آن آدم هاي باخدا و انساندوست است و هميشه  دعايش مي كند. آخر او هر چند وقت يكبار، شبها،  به درخانه مان مي آيد و توي يك پاكت سربسته به مادر پول مي دهد.

مادر مي گويد خيلي سعي كرده است، صورت دوست بابا را ببيند؛ اما او هر بار با كلاه و شال و يا هر چيز  ديگري صورت خود را  طوري مي پوشاند تا ديده نشود.

مادرمي گويد: " اين رفتار او جوانمردي و نيت پاك او را نشان مي دهد ."

آن روزهاي اول، مادر يك بار با شك و تعجب گفت : " عجب است ! پدر در وصيتنامه اش نوشته ازهيچ كس طلبي ندارد . پس اين آقا بابت چه چيزي براي ما پول مي آورد ؟! " و بعد از اين حرف آهي  كشيد و دوباره دوست بابا را دعا كرد .

آقا، خودتان مي دانيد كه ، همانطور كه قبلا  گفتم، حالا چون اين همه از هم دور افتاده ايم ،  اين چيزها را برايتان مي گويم. وگرنه آن موقع كه شما در مدرسه بوديد ، اصلا رويم نمي شد درباره وضع زندگي مان ،  اينها را به شما بگويم . البته شما هميشه  با سوالهايي كه از من مي كرديد ، عاقبت فهميديد كه مادرم رختشويي مي كند تا من و دو خواهرم راحت بتوانيم درسمان را بخوانيم. بعد هم فهميديد مادر مدتي دستهايش زخم شده بود و ديگر نمي توانست رخت هاي مردم را بشويد . براي همين ، مجبور شده بود در خانه بماند.

آقا، يادم است آن روز وقتي اين خبر را شنيديد ، دلتان براي مادرم سوخت  و خيلي هم نگران شديد. فرداي آن روز وقتي دوست بابام پيدايش شد و براي مادرم پول آورد ، من خيلي خوشحال شده بودم . آن قدركه وقتي به مدرسه آمدم ، پيش از هر كاري، اين خبر را به شما گفتم. شما خوشحال شديد و دست بالا برديد و خدا را شكر گفتيد. بعد ،  يادم است از من قول گرفتيد كه هيچ وقت از حرفهايي كه درباره وضع زندگي مان براي شما تعريف كرده ام ، به مادرم  چيزي نگويم. من  هم به شما قول دادم. آن وقت شما با من دست داديد. مثل  قولي كه يك پدر از پسرش مي گيرد.

آقا، شما خيلي مهربان بوديد . يادم است، شبي كه دوست بابا براي ما پول آورده بود، من مريض بودم. حالم بد بود. آنقدر كه فردايش نتوا نستم به مدرسه بيايم. نمي دانم شما از كجا باخبر شديد كه همان شب به عيادتم آمديد. چقدر هم برايم كمپوت و ميوه آورديد. آقا اگر بدانيد چقدر آن شب خوشحالي كردم. تمام شب را نتوانستم بخوابم. پيش خواهرهايم پز مي دادم كه آقا معلم من -يعني شما- به عيادتم آمده است.

آقا شما كه گفته بوديد راضي نيستم ما را غمگين ببينيد. پس چي شد ؟ پس چرا رفتيد ؟ چيزي نگفتيد به ما .  فقط خداحافظي كرديد و رفتيد.

آقا، آخر چرا نگفتيد مي خواهيد برويد جبهه؟ مي ترسيديد ما نگذاريم برويد. مي ترسيديد ما گريه كنيم. آن قدر گريه كنيم تا آخر سر از رفتن، پشيمانتان كنيم. ولي ما  فهميديم كه به جبهه مي رويد آقا . البته بعد از آنكه خداحافظي كرديد و رفتيد. كاش، لااقل همان موقع مي گفتيد به من آقا. نمي گذاشتم برويد، مگر مي گذاشتم ما را تنها بگذاريد و برويد. مگر بچه ها مي گذاشتند، در بزرگ مدرسه باز بشودي و شما از پيش ما برويد و ما را تنها بگذاريد. خودشان را پشت در مي انداختند و جم نمي خوردند.

من آن قدر دست سنگين تان را مي گرفتم و بر آن بوسه مي زدم ؛ آن قدر به پاهايتان مي افتادم و گريه مي  كردم تا اينكه شما پشيمان مي شديد و مي گفتيد : " خيلي خب، نمي روم؛ دست بردار ديگر! "

ولي انگار همه اينها را شما مي دانستيد  كه به ما نگفتيد و بي خبر رفتيد.

آقا... آقا! مدتي است كه حرفهايم توي دلم مانده. هيچ كس نيست كه حرفهايم را به او بگويم. هيچ كس را نمي شناسم. آقا، من فقط شما را مي شناسم. يعني بعد از خدا، فقط شما؛  اما شما هم كه حالا نيستيد. پس من حالا حرفهايم را به چه كسي بگويم؟

آقا خودتان گفتيد : " قلب كوچك است . هر حرفي داري بزن. نگذار توي قلبت سنگيني   كند. بگذار قلبت مثل اولش، سبك باشد. پاك و باصفا   باشد ."

همه اينها را شما گفتيد آقا! گفتيد كه به شما بگويم تا سبك بشوم. آقاي... آقا، نمي دانم يك دفعه حالم اين طوري شد. دستم دارد مي لرزد. نمي توانم خوب بنويسم. ولي... ولي چون شما يادم داديد در اين وقتها بنويسم، مي نويسم.

اما اقا خيلي ببخشيد كه صورتتان خيس شد. نتوانستم جلوي گريه ام را بگيرم. بالاخره گريه هم كردم. اقا... انگار قلبتان هم خيس شده. ولي آقا شما كه ديگه قلب نداريد. اما مگر مي شود  شما قلب نداشته باشيد؟  قلب شما از همه قلبها بزرگتر بود. آن قدر كه همه ما بچه ها در آ ن جا مي  شديم.

قلب شما مهربانتر از همه بود. مهربانتر از همه قلبهاي دنيا. انگار دشمن هم فهميده بود كه چقدر قلب مهرباني داريد آقا! براي همين هم با خمپاره، سينه تان را نشانه رفته بود. تركش خمپاره سينه تان را شكافته بود و قلبتان را پاره پاره كرده بود.

بچه هايي كه از سردخانه برگشته بودند، اين را به من گفتند. گفتند تمام بدنتان سالم بود؛ اما تركش خمپاره، قلبتان را از هم پاره كرده بود؛ طوري كه اصلا معلوم نيست قلبي داريد يا نه. اينها راكه گفتند، ديگر نتوانستم طاقت بياورم ؛ از هوش رفتم . مادرتان اين عكس را به من داد تا دلم آرام   بگيرد.

آقا ...  آقا جون، بچه ها عكستان را به تمام در و ديوار كوچه و مدرسه چسبانده اند .  من يكي اش را روي ديوار كلاسمان چسبانده ام . دورش نوار قرمز گرفته ام . زيرش هم نوشته ام : شهادتت مبارك آقا معلم مهربانم .

آقا ، توي عكس هايتان هم به همه داريد نگاه مي كنيد.  به همه لبخند مي زنيد .  مثل هميشه مهربانيد .  اين  را همه مردم كه شما را مي بينند ، مي گويند.

آقا ، آقا جون ، يك چيزي خيلي عجيب است . آخر مي دانيد، تقريبا از وقتي شما رفتيد جبهه ، دوست بابا هم ديگر به ما هيچ سري نزد . ولي شما نگران نباشيد آقا.  مدتي است كه دستهاي مادرم خوب شده و دارد مي رود سركار.  اين را هم بگويم كه ديگر مثل آن روزها ، آن قدرها  وضعميان خراب نيست آقا.

واي آقاجون ، ببينيد چه كار كردم. اين عكستان هم كه ديگر خيلي خيس شده. اصلا  صورتتان معلوم نيست، چطور است. همه اش تقصير من است  آقا، خيلي مي بخشيد كه با گريه هايم عكستان را خراب  كردم. همين حالا مي روم از مادرتان يك عكس ديگر مي گيرم و زود قابش مي كنم. آن وقت  هر قدر خواستم ، مي توانم با شما حرف بزنم . نگاهتان كنم و گريه كنم . بعدش با آستين پيراهن، صورت و قلب خيس شما را پاك كنم .



                                                               * علي اكبر والايي                                                        

                

 

 

کد خبر 291979

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha