ترجمه؛

نقد و بررسی کتاب «چرا حق با مارکس بود» نوشته تری ایگلتون

نقد و بررسی کتاب «چرا حق با مارکس بود» نوشته تری ایگلتون

کتاب «چرا حق با مارکس بود» به شکل عجیبی به مسائل روز بی توجه است: آدم تعجب می کند چرا هیچ اشاره ای به بحران مالی و پیامدهای دنباله دار آن نمی شود؟

به گزارش خبرنگار مهر، متن پیش رو نقدی است از راجر کلدول، بر کتاب «چرا حق با مارکس بود؟» نوشته تری ایگلتون که توسط زهیر باقری نوع پرست به فارسی برگردانده شذه است؛

هنگامی که کتاب «نقد و ایدئولوژی» تری ایگلتون ـ استاد بریتانیایی نظریه ادبی ـ در سال  ۱۹۷۶ به چاپ رسید، جریان چپ نو در عرصه اندیشه اروپا حکمفرما بود، و مارکس به عنوان معیاری بی چون و چرا در نظر گرفته می شد. در فرانسه افرادی مانند سارتر، لوی اشتراوس خود را مارکسیست معرفی می کردند، و آلتوسر شاخه مارکسیسم ساختاری خود را پرورش داده بود. خواندن نوشته های افرادی مانند بنیامین و برشت، لوکاچ و آدورنو، با برداشت های متفاوت و گاهی مبهم از مارکسیسم، در فلسفه قاره ای ضروری بود. خاطرات و امیدهای ۱۹۶۸ هنوز فروکش نکرده بودند، و چپ نو (شاید الان بهتر باشد بگویم چپ نسبتا نو) به پیروزی رسیده بود، و آنچنان که ایگلتون می گوید مطمئن بود که «تاریخ از آنِ آنها است».

در واقع این غرور فکری عمر کوتاهی داشت. اگر مارکس اعلام کرده بود که دین افیون توده هاست، دیگران اعلام کرده بودند که مارکسیسم افیون روشنفکران است. پیروزی غیرمترقبه راستِ نو در انگلستان و آمریکا باعث شد که وعده های سوسیالیسم شبیه پز دادن و خودنمایی به نظر برسد. در آن زمان هنوز کشورهایی بودند که به صورت رسمی پیرو خط مارکسیسم بودند، مانند چین و شوروی سرسخت. ولی این کشورها نمی توانستند به کسی غیر از بنیادگرایان سرسخت امید سیاسی بدهند.

جریان چپ به درون آنچه که پست مدرنیسم شناخته می شود عقب نشینی کرده است: لیوتار اعلام کرد که دوران روایت های کلان (مانند مارکسیسم) به سر آمده است، و سیاست کلان به سیاست های خرد تقسیم شده است – یعنی به جای تلاش برای تغییر جهان به عنوان یک کل، جریان چپ بر سر تکه های به خصوص کوچک برای اهداف به خصوص کوچک می جنگد. روزهای پرشکوه انقلاب به پایان رسیده اند.

با فروپاشی شوروی، برخی از چپ گرایان سابق که انتخابی جز به توافق رسیدن با سرمایه داری نمی دیدند سعی داشتند زیاده روی های سرمایه داری را تعدیل کنند. این تغییر به طرز مشکوکی آنها را شبیه به لیبرال ها می نمود؛ واژه ای که همچنان برای ایگلتون فحش به حساب می آید. بنابراین ظهور راه سوم، به شکل ناپایداری مترصد  فرا رفتن از تقسیم بندی های قدیمی چپ و راست بود، و ظاهرا راه فراخوری به شادمانی عمومی را هموار می کرد. هرچند، در عمل، دولت های راست گرا، که توسط تاچر در بریتانیا و ریگان در آمریکا رهبری می شدند، به نام بازار آزاد به سرمایه داری چراغ سبز نشان دادند، و همه کنترل ها از بین رفتند که منجر به آنچه «سرمایه داری کازینویی» نامیده می شود گشت. در حال حاضر ما در ویرانی ناشی از سرمایه داری کازینویی زندگی می کنیم.

ایگلتون در ابتدای کارش در جریان مارکسیسم بود، و سعی داشت پارامترهای نقد مارکسیستی را برنامه ریزی کند. او امیدوار بود با این کار بتواند نقدی ادبی را بر مبنایی ظاهرا «علمی» وضع کند. هرچند زمانی که دوران شکوفایی مارکسیسم با سرعتی بی سابقه فروکش کرد، در عرض چند سال او در وضعیتی بی پناه و تقریبا غریب رها شد. در حالی که وی هنوز با لجاجت به مارکسیسم چسبیده بود، رفقای قدیمی او از آن دست برداشته  و به مواضع دیگری روی آوردند.

بنابراین کتابی که با موضعی دفاعی «چرا حق با مارکس بود» نامیده شده ممکن است به نظر تلاشی شجاعانه ولی دن کیشوتی برای بیرون کشیدن مارکس از قبر باشد – به خصوص همانطور که ایگلتون در «توهمات پست مدرنیسم» اشاره می کند مارکسیسم «دیگر واقعیت سیاسی موجود نیست و دورنمای سوسیالیسم در حال حاضر بعید به نظر می آید». هرچند او در کتاب «دربان» استدلال می کند که سوسیالیسم بی اعتبار نشده است بلکه شکست خورده است، و همین ناتوانی آن نشان می دهد که «سیستمی که با آن مخالفت می کند به شکل خطرناکی خارج از کنترل است».

کتاب «چرا حق با مارکس بود» به شکل عجیبی به مسائل روز بی توجه است: آدم تعجب می کند چرا هیچ اشاره ای به بحران مالی و پیامدهای دنباله دار آن نمی شود؟ گمانه زنی های سرمایه داران مالی سیستم را به فروپاشی تهدید کرده اند، گویی سرمایه داری بالاخره دارد با اضمحلال و مرگی که باید مدت‌ها پیش با آن روبه‌رو می‌شد دسته و پنجه نرم می‌کند. چنین شرایطی مستعد نقد مارکسیستی است. مطمئنا سرمایه داری مسئول بسیاری از چیزها در چنین جهانی است.

در جهانی که منابع بیش از همیشه به شکلی نابرابر توزیع می شوند؛ جایی که فاصله بین فقیر و غنی – همچنین بین فقرا و افرادی که از گرسنگی دارند می‌میرند – در حال افزایش است؛ و هنگامی که اکولوژی زمین در خطر است. هرچند، همانطور که ایگلتون به خوبی می داند، اعتصاب ها، اعتراض ها و تظاهرات علیه پلیدی های سرمایه‌داری در وال استریت، مرکز شهر لندن، و دیگر جاها، به نام مارکس انجام نشده است. معترضان می خواهند سرمایه داری با چیزی دیگر جایگزین شود، ولی مطمئن نیستند با چه: بر اساس یکی از شعارها فقط چیزی خوشایند‌تر باشد [کافی است].

نقدهای مارکسیستی

برای اغلب فیلسوفها دورنمای رویدادهای جهان امری بی ارتباط با نظریه پردازی شان است، ولی مارکس ثابت کرد او با بقیه فرق می‌کند. برخلاف هیوم یا کانت، او متفکری است که نه تنها درباره او قلم فرسایی شده است بلکه به نام او خون های زیادی هم ریخته شده است. مارکس به عنوان یک فیلسوف همچنین ضدفلسفه است، و در «تزهایی درباره فویرباخ» اعلام می کند که «فیلسوف ها تنها جهان را به اشکال گوناگون تفسیر کرده اند؛ مقصود تغییر آن است». مطمئنا او در تغییر جهان موفق شده است؛ هر چند این تغییرات به گونه‌ای بوده که او نمی توانسته آنها را پیش بینی کند، یا چنین تغییراتی آرزویش نبوده، به هر حال توسط افرادی که ادعا می کردند تحت حمایت او عمل می کنند انجام شده است. ولی این پرسش باقی می ماند: آیا اصولاً مارکس جهان را به شکل صحیح درک می‌کند؟

برای پاسخ به این پرسش باید مارکس را از آنهایی که ادعا می کنند پیرو او هستند جدا کنیم: حتی از یار انقلابی او انگلس که گاهی نتایج مطالعات تاریخی مارکس را به شکل قوانین جهانی تعمیم می بخشید، و البته گاه برخی از ایده های خود را به آنها می افزود، مانند «دیالکتیک طبیعت». (برای خود مارکس دیالکتیک تنها در مورد تاریخ بشر صدق می کرد). مارکس که از برخی از آموزه های پیروان ظاهری خود در زمان حیات خود دلسرد شده بود، در گفته‌ای مشهور اعلام نمود که خودش مارکسیست نیست.

اما مبانی اصلی اندیشه مارکس مشخص هستند. مارکس تاریخ را به مثابه‌ی مبارزه طبقاتی و استثمار می‌بیند: چه مورد برده ها در جوامع باستانی، چه رعیت ‌ها در نظام فئودالی و چه کارگران در سرمایه داری باشد. در طول تاریخ اکثریت افراد از نیازهای اساسی به خاطر سیستم های اقتصادی که مجبور به تحمل آن شده اند، محروم مانده اند. علاوه بر این، در عصر سرمایه داری کارگران در حالت از خود بیگانگی زندگی می کنند، و به کالایی صرف در بازار کار تبدیل شده اند. با وجود پیشرفت های  بیش از پیش خلاقانه‌ی تکنولوژیک که سرمایه داری مشوق آن است، دوران نایابی کالا می تواند به صورت بالقوه پایان یابد. ولی هرچند سیستم کالاهایی تولید می کند که می تواند برای همگان رفاه به ارمغان بیاورد، ثروت در دست تعداد محدودی  انباشه شده است. از آنجایی که انگیزه انتفاع یافتن به طور کامل حکمفرماست، نتیجه رقابت ستیزجوی و حاشیه سود پایین تر تنها می تواند افزایش فلاکت کارگران باشد. تنها زمانی که کارگران افکارشان از پروپاگاندای ایدئولوژی ارباب‌هایشان رها شود و ابزار تولید را خود در اختیار بگیرند می توان جامعه ای بدون طبقه تشکیل داد، جامعه ای که انسانیت در آن از کژدیسی ناشی از تقسیم کار رها می شود. این جامعه عادلانه جدید تحت شعار «هرکس به اندازه تواناییش کار کند و به اندازه نیازش بهره ببرد» عمل می کند.

با این حال اگر با کمی دقت بیشتر به عمل نهایی بشر تا بدین لحظه نگاه کنیم، شکاف های چشمگیری مشاهده می شود. اول از همه تصریح مارکس در رابطه با سقوط گریزناپذیر سرمایه داری به دلیل تناقض های درونی اش را داریم. همانطور که پیش بینی های زیادی در مورد پایان جهان داشته ایم، ولی جهان و سرمایه داری همچنان با ما هستند. در واقع، هرچند مارکس مطمئن بود که تناقض های درونی سرمایه داری چنان هستند که در نهایت خود به خود از داخل منفجر خواهد شد، وی در مورد فرآیندهایی که به این نابودی منجر می شوند مبهم سخن گفته است. علاوه بر این، انقلابی هم داریم که قرار است پس از نابودی سرمایه داری اتفاق بیفتد: چه تضمینی داریم که قدرت به دست طبقه کارگر بیفتد، و نه یک الیت مسلح که گونه ای جدید از فئودالیسم اقتداگرایانه را بر مردم تحمیل کند؟ اگر چنین باشد، گذار به هدف مارکس مبنی بر جامعه ای حقیقتا بدون طبقه ممکن است برای مدت نامحدود به تاخیر بیفتد.

در این زمینه نکته‌ای مهم که نیاز به بجث و استدلال دارد بروز پیدا می کند: مارکس تا چه اندازه جبرگرای تاریخی و بر این باور بود که پیشرفت تاریخ به شکل کلان از پیش تعین یافته است تا انقلاب جهانی را به کمونیسم تبدیل کند؟ چرا که اگر جبرگرایی وجود داشته باشد، انقلابیون کاری به جز تسهیل درد زایمان کمونیسم نمی توانند بکنند؛ یعنی، آنها تنها می توانند آنچه که قرار است به هر شکل در نهایت روی دهد زودتر به عرصه‌ی وجود آورند.

جنبه پیامبرانه نظریه مارکس توسط کارل پوپر در «فقر تاریخی گری» (۱۹۵۷) مورد نقد قرار گرفت. استدلال پوپر بر این بود که نمی توان پیش بینی تاریخی کرد: تاریخ از بین چیزهای مختلف، توسط دانش تحت تاثیر قرار می گیرد – به عنوان مثال با کشفیات تاریخی و ابداعات تکنولوژیک متعاقب آن – ولی ما قبل از اینکه این اکتشافات را انجام دهیم نمی توانیم بدانیم چه هستند، بنابراین هیچ گاه نمی توانیم در جایگاهی باشیم که مسیری را که تاریخ خواهد پیمود پیش بینی کنیم. ما ممکن است بتوانیم به جهت ها پی ببریم، ولی این جهت ها ممکن است با رویدادهای غیرپیش بینی شده بی اثر شوند.

برای ایگلتون این نکته اصلی نیست. برای او مارکس –حداقل در نوشته‌های بهترش- جبرگرا نبود. ایگلتون اذعان دارد که گاهی مارکس به گونه‌ای می نویسد که گویی امر سیاسی صرفا بازتابی از امر اقتصادی است، ولی ایگلتون عنوان می کند که اگر چنین بود، دیدگاه مارکس دستورالعملی برای آرامش‌گرایی سیاسی می بود؛ یعنی یک انقلابی به جای اینکه درد زایمان کمونیسم را تسهیل کند میتواند با خیال آسوده عقب بنشیند و منتظر بروز انقلاب باشد. از نظر ایگلتون این واقع بینانه نیست: زیرساخت اقتصادی شرایطی را فراهم می کند که تحت آن تغییرات انقلابی حاصل می شوند، ولی انقلاب خود به خود روی نمی دهد. انسان ها آزادی لازم برای تعیین مسائل را دارند. در نهایت این انسان ها هستند که تاریخ را می سازند.

مارکس به کتاب «سرمایه» به عنوان اثری علمی نگاه می کرد و همانطور که ایگلتون اذعان دارد، مارکس در این اثر از قوانین تاریخ که به سمت نتایج غیرقابل اجتناب حرکت می کنند سخن می گوید. با این حال در نوشته های دیگر مارکس انکار نمی کند که اتفاقات پیش بینی نشده در تاریخ وجود دارد. در واقع در نوشته های مارکس جبرگرایی و تصادفات هر دو جای دارند: می دانم که نهایتا می میرم به خاطر شرایط مادی (بیولوژیک) خودم؛ ولی می توانم زندگی خود را با کارهای خودم کوتاه تر کنم، به عنوان مثال با پریدن جلوی یک اتوبوس. ولی ایگلتون آنقدر به خارج کردن مارکس از نگرش جبرگرایانه تمایل دارد که دعاوی به خصوصی اقامه می کند: «این ادعا که پیروزی عدالت ناگزیر است می تواند به این معنا نباشد که اجتناب ناپذیر است. ممکن است بیشتر ضرورتی اخلاقی باشد بدین معنا که حتا تصور چیزی غیر از آن دهشتناک است». مشکل این تفسیر این است که اگر ادعایی که مارکس درباره عدالت اقتصادی دارد در رابطه با واقعیت نیست، بنابراین ادعایی درباره اجتناب پذیری هم نیست. جار زدن برای جستجوی عدالت مشخصا ارزشمند است، ولی ارتباطی به مسئله‌ی جبرگرایی تاریخی ندارد.

فلسفه تاریخ مارکس اغلب به شکل ذاتی پیشرفت گرا و تدریجی در نظر گرفته شده است، همانطور که فلسفه ی نیای فلسفی اش یعنی هگل چنین بوده است. با این تفاوت که برای هگل ایده‌آلیست این روند به عنوان بروز پیش رونده روح  (روح یا ایده که از طریق فرهنگ انسان ابراز می شود) بررسی می شود، در حالی که مارکس ماده گرا آن را از منظر اقتصادی به عنوان فرگشت پیش رونده نیروها و روابط تولید کالاها و خدمات مطرح می‌نماید. هر دو متفکر خوش بین هستند: مسیر تاریخ به سمت آزادی انسان است.

در واقع اغلب به مارکس به  دید آرمان‌گرایی که قول بهشت روی زمین می داد و به مارکسیسم به عنوان موعودگرایی سکولار نگریسته می شود؛ ولی آرمان گرایی با سکولار شدن متقاعد کننده تر نمی شود. مارکس تقریبا هیچ چیزی درباره سیستم اقتصادی ای که قرار است جایگزین سرمایه داری شود نمی گوید، و ایگلتون اذعان دارد که هیچ مدلِ بدون اشکالی در حال حاضر وجود ندارد. مارکس عنوان کرده بود که تمایلی به نوشتن دستور پخت برای آشپزخانه های آینده ندارد ولی با این حال این نقطه ابهام مهمی در نظرات او است. در حالی که در مسیحیت همه به صورت بالقوه می توانند رهایی یابند، برای مارکس سعادت تنها برای آنهایی که خوش شانس هستند که در پایان تاریخ به دنیا بیایند محفوظ است (یا در نظر مارکس، در پایان پیش-تاریخ، چرا که همه زندگی بشر تا آن زمان پیش درآمدی خونین برای دوره ای از شکوفایی حقیقی خواهد بود).

ایگلتون مشتاق است خاطر نشان کند که با وجود وعده‌هایی که مارکسیست ها داده اند، خود مارکس چندان به قوت آرمان‌گرا نبوده است: حتی در دولت کمونیستی بدون طبقه هم مبارزه وجود دارد، مشکلات شخصی وجود دارد، و مرگ احتناب ناپذیر است. هرچند آنچه که پایان یافته استثمار انسان توسط دیگر انسان ها، ستم، و مبارزه طبقاتی است. آنچه عرضه می شود فرصتی است که برای انسان ها تا بالاخره پتانسیل خود به عنوان انسان  را تحقق بخشند.

ولی حتی این دید نیز می تواند آرمان‌گرایانه باشد. چرا که مارکس منابع طبیعی را کافی در نظر میگیرد به شکلی که برای همه مقدار زیادی وجود خواهد داشت، در حالی که در واقع منابع زمین احتمالا در حدی نیستند که همه انسان ها از این منابع بهره زیادی ببرند، چرا که جمعیت انسان ها در حال فراتر رفتن از هفت میلیارد نفر است. ولی امروزه در مقایسه با زمانی که مارکس زنده بود هرچند در غربِ نسبتا ثروتمند اکثریت رفاه دارند، و هر چند هند و چین موفقیت های اقتصادی داشته اند، اما امروزه، به طور کلی، در سطح جهانی افراد بیشتری نیازمند و گرسنه هستند و افراد بیشتری از بیماری و سوتغذیه می میرند. در این دوران جدید ریاضت اقتصادی بسیاری از ما باید صرفه جویی کنیم، و برخی پولی ندارند که صرفه جویی کنند. همانطور که ایگلتون می نویسد، بدون شک حقیقت دارد که «نابرابری در سرمایه داری همانقدر طبیعی است که نارسیسیم و خودبزرگ بینی در هالیوود» و فراغت امری است که باید برای آن کار کرد، ولی در زمینه جهانی، همانطور که خود ایگلتون هم به خوبی آگاه است، مسئله نابرابری و فراغت نیست، بلکه مرگ و زندگی است.

چرا مارکسیسم اشتباه است

در مورد رژیم های مارکسیستی تاریخی که اغلب مشخصه شان وحشت و استبداد است، ایگلتون ما را به آلمان شرقی کمونیست ارجاع می دهد که «می توانست برای داشتن یکی از بهترین سیستم های مراقبت از کودکان در جهان به خود ببالد». این در واقع مانند ستایش آلبانیِ در دست انور خوجه برای افزایش نرخ باسوادی است، در صورتی که تنها کتاب هایی که در آن زمان آلبانی می توانستید بخوانید کتاب هایی بودند که خود انور خوجه نوشته بودند. حقیقت این است که جمهوری دموکراتیک آلمان کابوسی از نظارت، جاسوسان و خبرچین ها بود. و هنگامی که ایگلتون به ما می گوید که «یکی از اولین فرمان های بلشویک ها با به قدرت رسیدن در روسیه برچیدن مجازات اعدام بود» از ناباوری شاخ در می‌آوریم: آیا در مقایسه با رژیم بلشویکی که ظاهرا حکم اعدام نداشت، افراد خیلی کمتری در رژیم تزاری که حکم اعدام را اجرا می کرد اعدام نشدند؟ در نهایت، ایگلتون [به حد کافی] با ملاحظه بود که بپذیرد در عمل «عواید کمونیسم به سختی از ضررهایش بیشتر بود».

پس چه چیزی  همچنان در نظرات مارکس سرزنده و پویاست؟ اقتصاد مارکسیستی به طور کلی به اندازه فلسفه تاریخ او نیاز به عذر تراشیدن دارد. مفاهیمی مانند دیکتاتوری طبقه کارگر یا اضمحلال دولت حال تنها با بدبینی مواجه می شود. مفهوم زندگی خوب مارکس – که تا حدود زیادی مدیون ارسطو است – قابل تحسین است، ولی راه رسیدن به این زندگی خوب است که محل مناقشه است. مفهوم مارکسیستی ایدئولوژی مطمئنا سودمند است. ایگلتون در یکی از کتابهای قبلی خود «در باب شر» (که آن را به هنری کسینجر اهدا کرده بود)، توضیح ساده ای از این مفهوم ارائه می دهد. او «بلاغت اغراق شده» سیاست و دین آمریکایی را مثال می زند، که «با آن جریان بی معنی ماده که تحت عنوان سرمایه داری مصرف گرا شناخته می شود» همزیستی دارند. او در ادامه به ما می گوید که نقش بلاغت اغراق شده دین و سیاست آمریکایی فراهم کردن مشروعیت برای سرمایه داری است.

خب شاید چنین باشد. ولی اگر مارکس از بسیاری جهات در تشخیص بیماری فوق العاده  بود – شرحی که او از سرمایه داری زمان خود می دهد در در تیزبینی و وسعتش بی رقیب است – در پیش گویی ضعیف بود. افراد بسیار کمی – نه حتی خود ایگلتون – همچنان بر این باور هستند که انقلاب قریب الوقوع است، و تعداد کمتری بر این باور هستند که وقوع آن اجتناب ناپذیر است. ما می توانیم با ایگلتون موافق باشیم که در «مرگ طبقه کارگر خیلی اغراق شده است» ولی این که امروزه پتانسیل انقلابی داشته باشد جای بحث دارد. ایگلتون در نتیجه گیری کتابش به ما می گوید «اگر الان عمل نکنیم، به نظر می رسد که سرمایه داری مرگ ما خواهد بود». آنچه او از انجام آن بازمانده این است که به ما بگوید دقیقا چه باید بکنیم، و این «ما» شامل چه کسانی می شود. شاید شعار باید این باشد: «منتقدان ادبی جهان متحد شویم!»

این کتاب با وجود لطافت طبع و زرق و برقش، نوعی کیفیت تودیعی و بدرودگویانه دارد. در تجزیه و تحلیل نهایی، نام مارکس تنها برای زنده نگاه داشتن یاد آینده‌ای به کار گرفته شده که می‌توانست با آنچه اکنون وجود دارد اساساٌ متفاوت باشد.

کد خبر 2925965

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha