به گزارش خبرگزاري "مهر"، اگر بخواهيم فلسفه هستي يا فيلسوفان اگزيستانس را بشناسيم بايد اول بررسي كنيم كه چه زمينه هاي تاريخي و چه انگيزه هايي جهت شكل گيري به اين نگرش كمك كرد . يعني چه عواملي رخ داد كه باعث پيدايش چنين نگرشي گرديد.سپس بپردازيم به خود فلسفه هستي و قول نمايندگان آن و نيز وجوه اشتراك آنها و در آخر نيز به خود مسئله تفرد( INDIVIDUALITY) بپردازيم.
حال براي بررسي زمينه هاي تاريخي از قدري قبلتر از شكل گيري اگزيستانسياليسم شروع مي كنيم يعني اشاره اي به كانت مي كنيم. كانت كار خود را شبيه به انقلاب كپرنيكي مي دانست . همانگونه كه كپرنيك ثابت نمود خورشيد به دور زمين نمي چرخد و زمين مركز نيست ، بلكه بر عكس ، اين زمين است كه دور خورشيد مي چرخد . كانت نيز معتقد شد قبل از اينكه بخواهيم در باره اعيان نظر دهيم و يا اينكه قبل از آنكه آنها را بخواهيم بشناسيم و يا نظام سازي كنيم يا متافيزيك بنا كنيم ، بايد برگرديم به خود ذهن . يعني ببينيم كه ذهن من انسان تا چقدر توانايي شناسايي دارد . به عبارتي ديگر از چه حد و مرزي به بعد واقعيت ديگر در دسترس من نيست و ديگر قابل شناسايي من نيست.
كانت تمام عمر خود را صرف شناختن و استوار كردن اصول نقادي كرد تا حد و مرز فهم و خرد انسان را آشكار كند و انسان را از خطر افتادن در گرداب خطاهاي متافيزيك نجات دهد. چنانكه مي دانيم يكي از كارهاي اصلي كانت برگرداندن بحثهاي متافيزيك به دانش شناسي بود، و در اين زمينه بود كه وي تا بدان حد بر تفاوت كاربرد سازنده و كاربرد راهنماينده اصلهاي خرد تاكيد مي ورزيد.
يكي از كارهاي اساسي و بنيادي كانت اين بود كه نشان دهد كه سرچشمه هاي خطاهاي ديالكتيكي را بايد در خود خرد و اصل هاي آن جستجو كرد . يعني اين خطاها برخاسته از طبيعت خردند. لذاست گرفتار آمدن در آن به يك معني طبيعي است.
اما كانت با تفكيك فهم از خرد و نيز نشان دادن حد و مرزهاي هر كدام نشان داد كه چگونه به دام آنتي نومي ها نيافتيم و در دام آنها گرفتار نشويم.
از اينجاست كه مي بينيم كانت فلسفه خود را تنها مقدمه فلسفه ناميد و تا پايان عمرش بر اين آرزو بود كه از عهده پديد آوردن متافيزيك چون دانش يعني دستگاهي بر بنياد فلسفه نقادي بر آيد.
از ميان كساني كه چنين آرزويي در سر داشتند فيشته ، شلينگ و هگل بودند ( البته لازم به ذكر است اين سه نفر نه دانش گسترده علمي كانت را داشتند و نه مثل كانت توجه به علم داشتند و زمينه كار آنان تنها الهيات يعني رشته تحصيلي شان بود ، نه علم.بنابراين با كار بزرگ كانت مي بايست دوران متافيزيك جزمي پايان مي يافت . اما پس از كانت نه تنها شاهد پيدايش متافيزيك جزم گرايانه هستيم بلكه اوج گيري و تأثير گسترده آن را نيز مشاهده مي كنيم . به همين منوال فيشته ، شلينگ و هگل از آنجايي كه كانت را پيشرو خود مي دانستند، بر چنين زمينه اي حركت كردند.يعني زمينه انديشه هاي كانت را گرفته و بر اساس آن متافيزيك بر پا كردند، آنهم بدون در نظر گرفتن بنيادي ترين انديشه و راهنمايي هاي كانت ، از نومن گرفته تا خطاهاي خرد.
ما در اينجا از فيشته و شلينگ گذر مي كنيم و به هگل مي پردازيم . چرا كه وي هم انديشندة بزرگتري نسبت به فيشته و شلينگ است و هم متافيزيك گسترده تري را بنا مي سازد. و از همه مهمتر اينكه يكي از مبناهاي بوجود آمدن فلسفة اگزيستانسياليسم ، عقايد ايده آليستي هگل است.شايد يكي از تاثيرهاي فلسفة هگل را بتوان اينگونه بيان كرد كه گيرايي و تأثير گستردة نظام هگلي از اينروست كه از يك طرف اين نظام ، نظامي در برگيرنده است و از سوي ديگر بر خلاف متافيزيك سنتي به تحول تكيه دارد. يعني اينكه فلسفة هگل از يك طرف تمام اضداد را در خود جاي مي دهد و به سخن ديگر از نظر هگل در اضداد نبايد ماند بلكه از آنها بايد فراتر رفت ، و از اضداد بالا رفت و به يك وحدت و يا سنتز رسيد و نيز سير اين رفتن هميشه با شدن همراه است .
به گزارش "مهر"، هگل همه چيز را حتي خودِ بودن را در پرتو تحول تاريخي نگاه مي كند. هگل هر واقعيتي را نتيجة يك سير تكاملي مي داند، حتي فرهنگها را . بر اين اساس نه تنها فلسفه ها را بلكه فلسفة خود را نيز مستثني از اين روند نمي داند و فلسفه خود را نتيجة فلسفه ها از افلاطون تا شلينگ و سنتز همه اينها مي داند.
به نظر هگل انديشيدن به يك چيز يعني شناختن آن چيز.به سخن ديگر انديشيدن به نمود يا پديدار تنها در پرتو انديشيدن به واقعيت به خودي خود ممكن است. يعني برخلاف نظر كانت كه معتقد بود ما فقط فنومن ها را مي شناسيم و شناختي از نومنها نداريم. به طور مثال از نظر هگل انديشيدن به محدود تنها در پرتو انديشيدن به نامحدود است كه تحقق پيدا مي كند. هگل بر خلاف كانت كاته گوري ها را يعني مقوله هاي فاهمه را با واقعيت يكي مي گيرد و معتقد مي شود كه واقعيت چيزي جز انديشه نيست . در حاليكه كانت مقوله هاي فاهمه را از خود واقعيت جدا مي دانست. زيرا به نظر كانت چه بسا مقوله ها واقعيت را به رنگ خود در مي آورند، و آنها از واقعيت جدا هستند. چون ما تنها به ياري آنها واقعيت را مي توانيم بشناسيم ، آن هم شناخت پديداري.
از اينرو هگل نظام واقعيت را همان نظام كاته گوري ها مي داند و بر اين اساس معتقد مي گردد اگر نظام كاته گوري ها را بشناسيم، نظام هستي را شناخته ايم. بنابراين براي هگل منطق همان متافيزيك است و روش آن نيز ديالكتيك است. لذا روش ديالكتيك هم روش انديشيدن است و هم روش تحول جهان واقعي و شناخت واقعيت . بر همين زمينه است كه هگل فلسفه را شناخت مطلق مي داند.يعني سيستمي از شناسايي مي داند كه موضوع آن « مطلق» است ، و براي رسيدن به چنين نظامي بايد از گسترده ترين مفهوم يعني «بودن» آغاز كرد و به روش ديالكتيك به موجودهايي كه از آن پديد مي آيند رسيد. به اعتبار ديگر از نظر هگل نظام انديشه و نظام واقعيت يكي است و قانون بنيادي آن ديالكتيك است .
در منطق سنتي تضاد و تناقض يك سد محسوب مي شود ، و نمي توان از آن گذر كرد . يعني منطق سنتي شدن را نمي فهمد . حال آنكه از نظر هگل براي خرد و ديالكتيك تضاد و تناقض انگيزه نيرو و سر آغاز حركت است. ديالكتيك هگل از تضادها و تناقض ها گذر مي كند تا با روش ديالكتيك به يك سنتزي برسد. يعني كار خرد يگانه كردن و وحدت بخشيدن به اين تضادها و تناقضات است. لذا ديالكتيك گذر از مرحله اي به مرحلة ديگر است . يعني شدن مدام است. شدني كه هم در ذات واقعيت است و هم در ذات انديشه. هگل اين روند را حتي در خود « بودن» نيز صادق مي داند.
نظر شما