به گزارش خبرگزاري "مهر"، اگوست كنت معتقد بود ما از مكتبمان به نام پوزيتيويزم تعبير مي كنيم. چون به اين 6 ركن پاي بند هستيم . به عبارتي ديگر پوزيتيويسم حالت افراطي تجربه گرايي است كه مي توان بنيان گذاران آن را بيكن، هابز، لاك، باركلي و هيوم دانست.
اگوست كنت سعي مي نمود انسان را به يك ماشين محاسبه دقيق تبديل كند. اما گذشته از اينها در دهه هاي پاياني سده نوزدهم چه بسا در واكنش به پوزيتيويسم علم گرايي يك بار ديگر شاهد پيدايش و حتي اوج گيري سيستمهاي ايده آليستي مي شويم ، آنهم با نگرش هگلي. مي توان گفت اين حركت در انگلستان در اوايل سدة بيستم با وجود ايده آليستهايي مثل بوزانكيت و برادلي با شدت بيشتري شكل گرفت. اما با اين همه در قرن بيستم مي بينيم كه سيستمهاي متافيزيكي كم كم جاي خود را به فلسفه هايي مي دهند كه بيش از آنكه يك دستگاه فلسفي باشند بيشتر روش فلسفي اند. مثل پراگماتيسم ، فلسفه تحليلي منطقي، نمود شناسي و يا شاخه هاي گوناگون فلسفة هستي.existence
بنابراين بر همين زمينه انديشه اگوست كنت است كه فيلسوفان تحليلي به وجود مي آيند. يعني در اواخر قرن نوزدهم بر همين زمينه هاي نظريه اگوست كنت مسئله معنا داري را اضافه مي كنند. يعني در پايان سدة نوزدهم گروه ديگري در مقابل انديشه ايده آليستي شكل مي گيرند به نام فلسفة تحليلي. كه اين نيز نوعي نگرش است كه با فيلسوفاني مثل فرگه از آلمان ، پيرس از آمريكا و مور و راسل از انگلستان آغاز شد كه به نامهاي متفاوتي هم ناميده شد. از جمله اتميسم منطقي، پوزيتيويسم منطقي، تحليل زبان ، تجربه گرايي منطقي و فلسفه تحليل منطقي.
مور و راسل بيشتر در واكنش به ايده اليسم فيلسوفاني چون بوزانكيت و برادلي كه در انگلستان شكل گرفته بود ، تشكيل شده و فرگه در مقابل ايده آليسم آلماني. از نظر مور و راسل زياده روي نظامهاي ايده آليستي نتيجه ابهام مفهومهاي به كار رفته در آنهاست. از اينرو سعي نمودند تا با تحليل آن مفهومها ، يعني مفاهيم ايده آليستها ، ناروا بودن و نا دقيق بودن بسياري از قضاوتهاي متافيزيكي را آشكار كنند. اما مور به زبان عادي توجه داشت و راسل به زبان رياضي.در اين راستا مي توان از ويتگنشتاين نيز نام برد كه وي نظريه اتميسم منطقي راسل را به صورت نظريه «زبان آئينه و تصوير واقعيت است» بيان نمود.
به عبارتي ديگر اگر بخواهيم فلسفة تحليلي را به عنوان يك نوع نگرش كه در مقابل نظام ايده آليستي شكل گرفت بيان كنيم، اينگونه بيان مي شود كه « فلسفه تحليلي در واقع عبارتست از فلسفه تحليل زبان يا گونه اي فلسفه كه منحصراً با زبان و كاوشهاي فلسفي از نوع تحليلي دربارة زبان سرو كار دارد.»
بنابراين به اعتبار اينان مسائل فلسفي دربارة نحوة نمايش انديشه در قالب زبان تقليل داده مي شود و بررسي آنها در اين قالب صورت مي گيرد. به همين منوال ماهيت معناي عبارات و جملات و مفاهيم براي بسياري از اين فيلسوفان نقش محوري دارد. به سخن ديگر از نظر اينان بحث از معنا و يا رهيافت معنا شناسانه كليد رازگشايي از مسائل فلسفه است. بنابراين مي بينيم كه مسائل اساسي فلسفه به نحوي از انحاء به مسائل مربوط به معنا و معنا شناسي به شمار مي آيد.
به گزارش "مهر"، اما تحليل خود تنها يكي از جنبه هاي با اهميت فلسفه است و نوعي روش است كه هر گونه انديشه دقيق به آن نيازمند است. يعني روشي است كه در هر نوع انديشه بايد به كار گرفته شود، براي ايضاح مفاهيم به كار رفته در يك انديشه كه البته سر آغاز اين كار به سقراط مي رسد زيرا اولين كسي كه دست به اين كار زد جهت روشن كردن مفاهيم سقراط بود. اما چيزي كه مهم است گفته شود اين است كه رو آوردن و پرداختن به تحليل فقط يكي از جنبه هاي فلسفه است نه كل فلسفه. به سخن ديگر كل فلسفه را ما نبايد فلسفة تحليلي تلقي كنيم. بنا به نظر دكتر نقيب زاده تحليل به مَثل حكم دارو را دارد و با دارو نمي توان زندگي كرد.يعني اگر بدن ما مريض شد، نقش دارو بسيار حياتي است. به عبارتي داروست كه ما را از مرگ نجات مي دهد ولي در وضع عادي كه مريض نشده ايم با دارو نمي توان به جاي خوراك يا تغذيه زندگي كرد.
بنابراين زماني كه مفاهيم به كار رفته در يك انديشه بطور مبهم و پيچيده به كار گرفته شود ، اينجاست كه نياز ما به فلسفة تحليلي براي روشن كردن و ايضاح مفاهيم بايد بكار گرفته شود يا اينكه از روش تحليلي در بيان نگرش مان استفاده كنيم تا مطالبي كه ارائه مي كنيم بسيار تميز و واضح بكار گرفته شود و باعث بد فهمي نشود.
فلسفة تحليلي را نمي توان كل فلسفه تلقي كرد و از فلسفه هاي ديگر غافل شد. چرا كه بر همين اساس فيلسوف بزرگي مثل كانت معتقد بود كه پرسش اصلي يك فيلسوف پرسشي است كه به سرنوشت و مقصد زندگاني انسان وابسته است. يعني هر پرسشي ، پرسش بنيادي قلمداد نمي شود ، ونيز حتي قبل از او افلاطون معتقد بود كه شور و شوقي كه فيلسوف را برمي انگيزد ، جستجوي يگانگي بنيادي است. يعني رفتن به سوي كل و شوق باهم نگري است. به سخن ديگر از نظر افلاطون مادامي كه به يگانگي بنيادي دست پيدا نكنيم شور و شوق فيلسوف ناكام مي ماند ، و اوج زيبايي دقيقاً رسيدن به يگانگي و شوق با هم نگريستن است.
بنابراين سرنوشت انسان، مقصد زندگاني انسان ، معني دادن و ارزش دادن به زندگاني انساني و يا جستجوي يگانگي بنيادي است.
اينها نكته هاي بسيار مهمي اند كه فلسفة تحليلي ناديده مي گيرد و به انديشه هايي مي پردازد كه بيشتر رنگ علم دارد تا فلسفه. اينگونه انديشيدن هرچند هم به نكته هاي دقيقي هم برسد ، چون شور و شوق فلسفي را سيراب نمي كند به اعتبار بسياري از فيلسوفان تنها در سطح مي ماند. يعني هيچ موقع به ژرفا و عمق فلسفه دست پيدا نمي كند و به اعتبار ديگر تنها به بدنه يا پوستة بيروني فلسفه مي پردازد. فلسفة راستين فلسفه اي است كه جمع بين همة اينها نمايد. يعني جمع بين بخش بيروني و دروني نمايد يعني آنها را به هم پيوند زده و به ژرفاي فلسفه دست پيدا كند. يكي از نكته هاي محوري همة فلسفه هاي بزرگ و ماندگار نيز همين است.
برهمين زمينه است كه شاهد پيدايش مكتبي به نام اگزيستانسياليسم هستيم يعني از طرفي موضع گيري در برابر نظام هاي ايده آليستي و از طرف ديگر موضع گيري در برابر مكاتب تجربي و يا حتي تحليلي.
بر اين اساس اين پيوند را ما تنها در يك چهرة استثنايي مي توانيم ببينيم و آن كسي است كه پدر اگزيستانسياليسم ناميده مي شود يعني سورن كي ير كه گور . اما در شروع مكتب اگزيستانسياليسم عوامل ديگري به جز عوامل ذكر شده سهيم بودند كه آنها را نيز بيان خواهيم كرد. "اما مي توان يكي از عوامل ديگري كه در رواج اگزيستانسياليسم با اهميت دانست در اروپا به استثناي انگلستان در حقيقت عمدتاً واكنشي در برابر اشغال نازي ها بود.»
گويي يكي از عواملي كه باعث مي شود افراد درون گرا شوند ، وجود فشارهاي زيادي است كه از خارج به فرد وارد مي شود . حال اين فشار خارجي هم مي تواند از ناحيه دولت باشد و يا عوامل ديگري مثل جنگ ، انقلاب، شورش و غيره. بنابراين وقتي به تاريخ نگاه مي كنيم اينگونه است كه عموماً پس از فشارهاي زياد در جوامع مختلف ، بنا به هر دليلي كه به افراد يك جامعه وارد مي گردد، افراد از برون گرايي به درون گرايي ميل پيدا مي كنند و ديگر روحيه همكاري و تعاون و عمل گرايي را در جامعه كم كم از دست مي دهند و به دنياي درون خودشان مي روند. نمونة بارز اين گروه در تاريخ وجود رواقيون است. يا در جوامع كنوني باب شدن مكاتب روانشناسي است كه به تقويت درون و يا تقويت فرد مي پردازند و لذا مي بينيم فروش كتب انتشار يافته در اين حوزه روانشناسي در بعضي از كشورهايي كه فشارهاي زيادي به مردم تحميل مي گردد حتي به چاپ چهلم و يا پنجاهم، هم مي رسد. اينكه فرضاً چگونه خود را توانگر كنيم يا چگونه توانايي هايمان را بالا ببريم ، چگونه بر خود مسلط شويم … عموماً اينطور برداشت مي شود كه افراد يك جامعه به هر علت نتوانند با جامعه خود همساز يا همراه شوند از برون گرايي به درون گرايي سوق پيدا مي كنند و در همين جوامع است كه غير از آن دسته از مكاتب روانشناسي كه به درون گرايي ميل دارند ، وجود چيزهايي مثل عرفان ، تصوف، صوفي گري بررسي روح و غيره باب مي شود. و بر عكس در جوامعي كه مردم با جامعه خود همساز و همراه هستند، در اين جوامع عموماً افراد برون گرا هستند و بيشتر عمل گرا هستند و رنگ و بوي كمتري از عرفان و تصوف و درون گرايي و غيره مي بينيم.
اما گذشته از عواملي مانند وجود ايده آليستها خصوصاً هگل و يا وجود فيلسوفان علمي كه به دانشمند بيشتر شبيه بودند تا فيلسوف، عامل مهم ديگري كه در انديشة كي ير كه گور مؤثر بود، وجود دين مسيح بود. پس جداي از عوامل ذكر شده از جمله درون گرايي و برون گرايي 2 عامل اصلي ديگري كه باعث شكل گيري اگزيستانس شد :
1) واكنش عليه نظام كليسا
2) تقابل با ايده آليست ها خصوصاً هگل (يعني عكس العمل نشان دادن نسبت به فلسفه هگل)
1) واكنش عليه نظام كليسا:
اما يكي از زمينه هاي ديگري كه باعث شكل گيري تفكر كي ير كه گور شد واكنش عليه نظام كليسا بود. همانطور كه هگل اول يا هگل ما تقدم نسبت به كليسا و نظام آن واكنش نشان داد ، كي ير كه گور نيز تا حدودي شبيه هگل اول در برابر كليسا واكنش نشان داد و دليل او نيز اين بود ، همانطور كه نزد يهوديان خدا سرور است و انسان بنده و آنهم بنده اي كه بايد به خواست سرور خويش گردن گذارد . يعني رابطه خدا و انسان تنها رابطه سرور و بنده است و يا به سخن ديگر رابطه خدا و انسان مثل رابطه ارباب و برده است. لذا دو عالَم كاملاً از هم جدا هستند. خدا فرمان صادر مي كند و انسان بدون چون و چرا تبعيت مي كند . در دين يهود فرامين الهي داريم، ده فرمان داريم و اگر كسي از فرامين خدا تبعيت نكند و گردن ننهد به عذاب الهي دچار مي شود.
به تحليل "مهر"، اما در مقابل دين موسي دين مسيح است و حتي مي توان دين موسي يعني يهود را تز و دين مسيح را آنتي تز آن قلمداد كرد. آن هم به اين صورت در كه مقابل دين موسي در دين مسيح خدا عشق است و خدا از عالم بالا هبوط كرده و در انسان مي زيد. يعني خدا از عالم بالا به پائين آمده و در بدن انسان حلول نموده و در بدن انسان زندگاني مي كند. لذا در مسيح ديگر رابطه انسان و خدا رابطة سرور و بنده و يا ارباب و برده نيست. بلكه رابطه عشق و محبوب است. رابطة دوستي است. بيگانگي انسان و خدا و نيز انسان از انسان ديگر، از راه پيوند و زندگي مهرآميز از ميان بر داشته مي شود. يعني فاصله و شكاف عميقي كه بين انسان و خدا در آئين يهود برقرار است در مسيح اين شكاف و فاصله از ميان مي رود. رابطه خدا و انسان به رابطه دوستي و محبت و يگانگي تبديل مي شود. بنابراين يكي از دلايل اصلي ظهور مسيح اينست كه آئين يهود به قدري در گير شريعت شده كه از اصل دين بازمانده. مثل مراسم قرباني، مراسم دعا ، مراسم نماز و غيره. حتي خود مسيح در وهلة اول ادعاي دين جديد را نمي كند. بلكه وي معتقد است كه من در اصلاح وضع موجود قدم بر مي دارم . مسيح تنها براي اصلاح آئين يهود مي آيد و مي خواهد وضع موجود را اصلاح نمايد . مردمي كه ديگر درگير شريعت شده اند وتنها به شريعت مي پردازند و نيز غرق در آن شده اند را نجات دهد. چرا كه از اصل دين غافل شده اند و از خدا دور شده اند.
در اينجا مي توان گفت كه مسيح از شريعت پرستي يهود گذر مي كند. مسيح مبارزه اخلاقي را به رسميت مي شناسد اما آرمان وي اين است كه اخلاق فرمانبرداري از شريعت نباشد. بلكه زبان حال آن زندگاني باشد كه خود مشاركت در زندگاني بيكران الهي است. مسيح درونه اخلاق را نفي نمي كند. بلكه آن را از قالب شرع بيرون مي آورد و انگيزة عشق را به جاي پيروي از شريعت مي گذارد. حال از نظر كي ير كه گور اين مسيح كه بناي عشق و محبت و دوستي را مي گذارد، در عرصه تاريخ خود به يك نظام تبديل شده و سر از خشونت در آورده است. گفته هاي مسيح در نظام كليسا سر از تفتيش عقايد يا انگيزاسيون ( يعني نظام كليسا جستجو مي كند هر كسي كه خلاف انجيل يا گفته هاي مسيح سخن بگويد ، حال اين سخن مي خواهد علمي يا غير علمي باشد ، او را مي گيرند و شكنجه مي كنند و يا حتي تا اعدام نيز پيش مي روند ) در مي آورد . كار كليسا به خشونت كشيده شده و اين خشونت كليسا به سوزاندن انسانها ، قتل ، خونريزي و جنگ و غيره رسيده است . هر كسي با كليسا مخالفت كند او را طرد نموده يا مورد آزار و شكنجه قرار مي دهند. كليسا ديگر حكم قتل صادر مي كند. برونو را مي سوزانند، گاليله را محاكمه مي كنند . هركسي چه دانشمند و غيره حرف او با نظام كليسا هماهنگ نباشد و مغايرت داشته باشد ، مورد ايذاء و اذيت قرار مي گيرد . از طرف كليسا جنگ و خونريزي هاي بي شماري رخ مي دهد. آنقدر نظام كليسا رفتارهاي خشن و نادرست و غير منطقي از خود نشان مي دهد ، كه اين رفتارهاي نادرست اثرات بسيار مخربي بر دين بجاي مي گذارد و از همين جاست كه دافعه و انذجار از كليسا شدت مي گيرد.
اين از طرفي است كه مسيح نمايندة محبت و دوستي و عشق است . جالب است بدانيم يكي از حرفهاي زيباي مسيح اين است كه اگر به دوست خود محبت كردي مهم نيست ، زيرا رابطة دوستي انس و الفت است بلكه بزرگي آنجاست كه به دشمن خود محبت كني . يعني اگر به دشمن خود محبت كردي شخص بزرگي هستي. براين اساس است كه وقتي مسيح را به صليب مي كشند دربارة آنهايي كه مسيح را به صليب مي كشند نيز دعا مي كند . مي گويد خدايا اينها نمي دانند كه چكار ميكنند آنها را ببخش. به ديگر سخن آنها را نفرين نمي كند. نمي گويد خدايا آنها را به عذاب الهي دچار كن و يا توسط معجزاتي كه داشته براي آنها از طرف خدا عذاب نمي خواهد. بلكه از خدا براي آنها طلب مغفرت مي كند. حال اين مسيح كه اينگونه سخن مي گويد اينگونه مردم را رهبري مي كند. يعني مغز و انديشه و جهان بيني وي محبت و دوستي و عشق است . حال خود در عرصة تاريخ به يك نظام خشونت آميز تبديل شده . مردم مسيحي مثل آئين يهود درگير شريعت شده اند و از نظر كي ير كه گور بطن دين گم شده است. و مردم سرگرم ظواهر دين شده اند . مثل مراسم عشاء رباني ، مراسم غسل تعميد، مراسم دعا ، مراسم توبه ، مراسم بخشش گناهان . در اينجا نيز مردم بقدري به شريعت مي پردازند كه از اصل دين غافل شده اند و اين اساسي ترين موضع گيريي است كه كي ير كه گور در برابر نظام كليسا بكار مي گيرد . لذا كي ير كه گور واكنش عليه مسيحيت تاريخي كليسا كه مبدل به نظام شده است نشان مي دهد.كه اين نظامي كه سر از خشونت در آورده و تنها به شريعت مي پردازد آن چيزي نيست كه خود مسيح مي گفت . بايد سراغ مسيحيت راستين رفت ، و بر اين زمينه است كه كي ير كه گور با نظام كليسا به جنگ بر مي خيزد.
نظر شما