به گزارش خبرگزاري "مهر"، براي اينكه اوضاع و احوال مرزي را بيان كنيم سعي مي كنيم يك مثالي از خود طبيعت بزنيم تا مسئله را قدري شفاف كنيم سپس اوضاع و احوال مرزي را در مورد انسان بيان مي كنيم. فرض كنيد وارد منزل يكي از دوستانمان مي شويم كه رشتة او زمين شناسي است در گرايش سنگ شناسي سپس روي ميز مطالعه او چند سنگ مي بينيم در وهلة اول همة آنها از نظر ما سنگ است و به تعبيري هيچ فرقي با هم نمي كنند.براي من كه از دنياي آنان آگاه نيستم همه آنها چه بسا بي ارزش تلقي شوند. حال وقتي كه از دوستمان بپرسيم اين سنگها چيست و فرضاً چه فرقي با هم دارند؟ و آن دوست شروع به توضيح دادن كند
مي بينيم كه اين سنگها از آن لحاظ كه سنگ هستند چه بسا هيچ فرقي باهم نداشته باشند. ولي وقتي دقيق مي شويم مي بينيم كه هر كدام يك دنياي جداگانه دارد. فرضاً يكي سنگ ذغال سنگ است ،يكي سنگ گوگرد، يكي سنگ كربن دار، يكي سنگ الماس و ديگري فرضاً سنگ طلا و يا ديگري سنگ فسيلي كه براي شناخت وجود نفت بكار مي آيد كه عمر آن سنگ حداقل بايد دو ميليون سال از آن گذشته باشد تا بتوانيم از آن سنگ پي به وجود نفت در آن منطقه ببريم.پس مي بينيم در وهلة اول همه سنگها مثل هم بودند. ولي وقتي دقيق شديم ديديم كه يك مرزي يك سنگ را از يك سنگ ديگر جدا مي كند و آن را با ارزش يا بي ارزش مي كند. حال در مورد انسانها نيز تا حدودي همين گونه است فرض كنيد در وهلة اول وقتي به انسانهاي جامعه و يا دنيا نگاه مي كنيم شش ميليارد انسان همه بطور يكسان به نظر مي آيند. فرضاً همه غذا مي خورند، همه مي خوابند، همه سر كار مي روند، همه استراحت مي كنند و غيره و غيره. حال اوضاع احوال مرزي اينجا بيان مي شود كه اگر بخواهيم دو شخص را با هم مقايسه كنيم و فرق هاي يكي را از ديگري تميز دهيم احوال مرزي مطرح مي گردد اينكه چه چيز باعث مي شود 2 برادر همزاد و دوقلو با هم تفاوت داشته باشند يكي فرضاً كوشا مي شود ديگري تنبل و احوال مرزي از اين نيز بيشتر است چرا دو برادر يكي حضرت علي (ع) مي شود و يكي عقيل. چرا از دو برادر و يا چند برادر در يك خانواده تنها ممكن است يك نفر به طور اصيل زندگي كند و ديگران نه .
به تحليل "مهر"، احوال مرزي در واقع مرزي است كه يك فرد را از فرد ديگر جدا مي كند. بنابراين احوال مرزي در انسانها زماني متبلور مي شود كه واقعه و يا رخدادي هراس انگيز رخ دهد كه نياز به يك تصميم بزرگ داشته باشد. بطور مثال وقتي كه سقراط را شاگردانش مي خواهند از زندان آزاد كنند وي تن در نمي دهد و مي گويد من جام شوكران را مي نوشم بخاطر ناموس شهر. بنابراين اينجاست كه سقراط، سقراط مي شود و حد مرزي او از همة انسانهايي كه در آن موقع زندگي مي كنند جدا مي شود زيرا در آن تصميم بزرگ است كه همرا با هراس ، سقراط تصميمي مي گيرد كه بر اساس آئين و ارزش هاي خودش قرار دارد.
بنابراين در حد مرزي ممكن است در برابر يك محرك يا يك واقعه همه انسانها ي در برابر آن واقعه مثل هم عمل كنند و به مثل همرنگي با جماعت كنند و تنها يك نفر است كه تصميمي مي گيرد و با آن تصميم سرنوشت خود را رقم مي زند و حتي واقعه را نيز تغيير مي دهد.در اينجاست كه فيلسوفان اگزيستانس سخن از زندگي روزمره مي كنند. در زندگي روزمره همه افراد انسانها مثل هم هستند مثل هم عمل مي كنند ، همانگونه كه ذكر شد هم سر كار مي روند ، همه غذا مي خورند، همه استراحت مي كنند ، همه با هم زندگي مي كنند، همه باهم تعامل مي كنند و غيره.بنابراين از نظر فيلسوفان اگزيستانس زندگي روزمره را اگر بخواهيم بهتر بشناسيم آن داراي 3 خصيصة اصلي است:
1) در زندگي روزمره حالتهاي عادي نوعي همرنگي با جماعت است. يعني عموماً در زندگي روزمره كه از نظر اگزيستانسياليستها آفت انسان است كه همه همرنگ جماعت مي شوند . همه مثل هم رفتار مي كنند همان چيزي كه جامعه ديكته مي كند رفتار مي كنند و غيره.
2) نوعي رضايت خاطر در زندگي روزمره وجود دارد. يعني سواي اينكه افراد مثل هم رفتار مي كنند تازه اين عمل را دليل مباهات نيز مي دانند. كه فرضاً شخصي دقيقاً مثل شخص ديگر عمل كند. يا هر كاري كه اين يكي مي كند ديگري نيز انجام مي دهد
3) در زندگي روزمره نوعي خود فريبي نيز وجود دارد. يعني اگر هم مي توانستيم كار ديگري را انجام دهم سواي ديگران انجام نمي دهم و مي گويم خب من هم مثل ديگران فرضاً از صحنة واقعه فراركردم . بنابراين همين همرنگي با جماعت نتيجه اش نوعي رضايت خاطر است، زيرا انسان هميشه از تنهايي مي ترسد و همرنگي با جماعت مي گويد تو در زمرة ديگراني اگر بلايي برسد به همه مي رسد و نيز اگر نعمتي هم برسد باز به همه مي رسد. زيرا زماني كه بلا نازل مي شود ، وقتي حالت عمومي پيدا كرد شدت آن بلا كاسته مي شود.
فرض كنيد من يك حسابدار هستم و امكان جا به جا نمودن حسابها بسيار زياد است و نيز حتي چه بسا اگر خيلي از حسابها را به نفع خودم نمايم نيز كسي متوجه نشود. حال اينجاست كه حد مرزي دقيقاً مشخص مي كند كه من حسابدار به روزمره گي پيوستم يعني ارقام را به نفع خود رقم مي زنم يا نه. يا حد مرزي من از ديگر حسابدارها اينجا مشخص مي شود كه با توجه به بي اطلاعي كسي به نفع خود رقم نمي زنم. بنابراين مي بينيم كار خيلي مشكل است پس بايد در موقعيت قرار گرفت پس از آنكه در موقعيت قرار گرفتيم ببينيم آيا من فرضاً به روزمره گي پيوسته ام يا خير.
بنابراين مي بينيم حد مرزي دو نتيجة مهم براي انسان دارد 1) شناخت فرد انساني هم براي خود و هم براي ديگران در حالت عادي امكان ندارد مگر اينكه در آن حد مرزي قرار گيرد يعني در يك وضعيت . بعد ببينم آيا بعد از قرار گرفتن در آن موقعيت يا وضعيت خاص مثل ديگران عمل مي كند يا نه مثل همان مثال حسابدار.
2) بنابر نظر فيلسوفان اگزيستانس چون نهايت فلسفيدن خود شناسي است توصيه مي گردد كه از وقوع در موقعيت مرزي اجتناب نكنيم مثل رفتن به جنگ مثل داستان حسن صباح در كشتي. كه بعد از طوفان در دريا كه همه به تكاپو مي افتند و همه گريه و زاري مي كنند حسن صباح تكان هم نمي خورد و خم بر ابرو نمي آورد. كه بعد از طوفان از او سؤال مي كنند چرا هنگام طوفان در دريا ، كه كشتي كم مانده بود غرق شود تو هيچ كاري نكردي . سپس وي پاسخ مي دهد كه اگر من هم مثل شما گريه و زاري مي كردم مثل شما مي شدم.زيرا اگر هر كوششي مي كردم زور من به دريا نمي رسيد اگر قرار بود غرق شوم غرق مي شدم و اگر هم قرار بود غرق نمي شدم كه نشدم خوب نمي شدم. پس چيزي كه حسن صباح را از ديگران جدا كرد آن نيروي قوي دروني بود كه حد مرزي او را از ديگران جدا كرد و باعث شد مثل ديگران عمل نكند.
بنابراين از نظر فيلسوفان اگزيستانس تنها در حد مرزي است كه باعث خود شناسي مي شود. بطور مثال از نظر كي يركه گور در راهروي دانشگاه يك ذره هم انسان شناخته نمي شود و شناخت انسان در آكادمي و دانشگاه حاصل نمي شود.بطور مثال وقتي زندگي ما گونه اي اقتضاء كرد كه انسان زير بار شكنجه برود ولي اصلاً حرف نزند. آنوقت شناخته مي شود كه چه نقاط ضعف و قوتي دارد لذا گفتن آن بسيار ساده است. آن چيزي كه انسان را از ديگران تميز مي دهد همان قرار گرفتن در موقعيت مرزي است.
نحوة ارتباط و ابلاغ پيام The form of communication :
عموماً مي توان گفت سه راه براي رساندن مطلب وجود دارد.
1) راه استلال و يا به اعتباري راه قياسي: كه در اين روش فيلسوفان اگزيستانس اين روش را مفيد نمي دانند يعني در اين روش اگر بخواهيم سخني را به طرف مقابل بفهمانيم بايد مستدل سخن بگوئيم و در اين روش نياز به داشتن قواعد منطق نيز داريم . به طور مثال فرض كنيد شما يك پزشك هستيد و يك بيمار داريد كه از ناراحتي معده رنج مي برد. شما در اين كار سواي اينكه علت درد را بايد تعيين كنيد ، براي درمان آن نياز به دارو تجويز كنيد . زماني كه دارو را تجويز مي كنيد بايد تركيب شيميايي و ساختمان مولكولي و بيوشيميك اين ماده خوراكي يا دارو را به بيمار بياموزيد و حتي ساز وكار آن را نيز به بيمار بياموزيد. آن وقت فرد مي فهمد كه چنان ماده اي را اگر استفاده نمايد چه آثار مطلوبي خواهد داشت. بنابراين اين روش استدلالي است مثل يك فيلسوف زماني كه مي خواهد چيزي را بيان كند از روش استدلال و يا برهان استفاده مي كند مثل فيلسوفان سنتي كه براي تبيين نظام خود از روش استلال جهت مخاطبين خود استفاده مي نمودند.
2) راه دوم ، راه تجربه است. يعني فرضاً همان فرد بيمار را در وضعي قراردهيم كه با وجدان خويش در يابد كه عملكرد ما درست است. در راه دوم خلاف روش استلال نه خواص و ساختار بيوشيمي دارو را تبيين مي كنيم و نه فيزيولوژي بدن يا سيستم گوارش را. بلكه در اين روش تجربه، دارو را به فرد بيمار مي خورانيم و بعد از چند ساعتي همان اثري را كه مي خواستيم از راه استدلال به او بگوئيم فرد بيمار از راه وجدان مي بيند كه درد معدة او برطرف شده است. بر اين اساس عمومآ راه تجربه در قالب هنر و ادبيات شكل مي گيرد. مثل فيلم سينمايي، رمان ، شعر، قصه و غيره.
به گزارش "مهر"، به طور مثال فرض كنيد در يك فيلم سينمايي بازيگر فيلم داخل يك صندوق پنهان شده و قاتل او نيز روي صندوق نشسته است و خبر هم ندارد كه فردي را كه بايد به قتل برساند داخل صندوق است. بنابراين كارگردان با به نمايش كشيدن اين تصوير به بيننده اينگونه القاء مي كندكه من بيننده تمام حالات رواني و وضع و حال آن فرد را كه در داخل صندوق پنهان شده را درك مي كنم و بنابراين مي بينم كه فيلم مذكور آن احساس را به خوبي براي ما ترسيم مي كند كه راه استدلال ابداً اين تصوير را نمي تواند بسازد. در واقع مي فهمد كه مثلاً انگشت فرد داخل صندوق الان لاي درب صندوق مانده است و او داد نمي زند چه حال و وضعي مي تواند داشته باشد. پس فهم اين حالت استدلال نمي خواهد و هر كس خودش را در حالت آن فرد قرار دهد مي تواند تصور كند. و براي بيننده مفهوم است كه چرا آن فرد داخل صندوق داد نمي زند و اين كار هنر و ادبيات است. بنابراين هنر و ادبيات انسان را به آستانة تجربه مي رسانند و خود انسان در اين حالت تجربه مي كند و مي فهمد. به عبارت ديگر در روش قياسي اگر مخاطب بخواهد حرف مرا بفهمد چاره اي جز مستدل سخن گفتن نيست. اما روش فيلسوف اگزيستانس در رساندن پيام خود عموماً بصورت داستان نويسي و نمايشنامه نويسي است در اين صورت است كه ديگر نيازي به پذيرش مقدمات و قواعد صوري منطق نمي باشد.بلكه امر اختياري و گزينشي مورد توجه قرار مي گيرد كه توجيه عقلاني هم ندارد و در اين روش شخص خود را جاي قهرمان داستان مي گذارد مثل رمان تهوع اثر ژان پل سارتر يا كارهاي تولستوي از جنگ و صلح گرفته تا 26 روز از زندگي داستايوفسكي.
3) راه سوم راه ايمان است. كه اكثر ايمانها و پايبنديهاي ديني و مذهبي از اين راه بدست مي آيد كه محل بحث ما نيست.
اما فيلسوفان اگزيستانس مدعاي فيلسوفان سنتي را كه مي خواستند از راه استدلال ، تنها پيام خود را برسانند بر اشتباه مي دانند. بر همين اساس وقتي بعضي از رمان هاي اين فيلسوفان را نگاه مي كنيم به مطالبشان يقين مي كنيم و با اينكه صغري و كبري ندارد ، بلكه نويسنده ما را در نمايشنامة خود به آن اوضاع و احوال خاص مي برد.
در اينجا اگر بخواهيم تطبيقي كوچك انجام دهيم شايد بتوان گفت كه بر همين زمينه است كه اشعار شاعران ايران زمين اينقدر نافذ است . يعني يك شاعر مثل سعدي كه زبان آن با حال و هواي اگزيستانس نزديك است (البته لازم به ذكر است نمي گويم كه سعدي يك اگزيستانسياليست است بلكه از زبان آن مي توان براي بيان حال و هواي اگزيستانس استفاده نمود)
در اينجاست كه مي بينيم يك شاعر فرضاً مثل همان سعدي يك دنيا سخن را در قالب يك بيت مي گويد مثل:
چون شبنم اوفتاده بدم پيش آفتاب مهرم ز جان دميد و ز عيوق برشدم
يعني مثل يك قطره شبنمي كه به طور معمولي و بي ارزش روي چمن مي افتد، افتاده بودم. اما خورشيد عشق چنان در من تابيد كه از عيوق كه دورترين و پرنورترين ستاره آسمان است برتر شدم و پر نور تر شدم.از همين جاست كه مي بينيم خيلي از مترجمان واژة اگزيستانس را ترجمه نمي كنند زيرا معتقدند كه امكان خلط با فلسفة ملاصدرا را دارد و يا معني فارسي خوبي براي واژة اگزيستانس نداريم زيرا اگزيستانس از آنجايي كه بر انسان و نحوة بودن او منطبق است بلكه اين بودن ، شدن را در خود نهفته دارد يعني ترجمه اگزيستانس به وجود بر همين اساس اشتباه است زيرا وجود حالت فيكسه شده را دارد. يعني ثابت بودن را در خود دارد اما واژه ي اگزيستانس فيلسوفان اگزيستانسياليست بودني است كه شدن را در خود دارد ، انساني كه در راه است، انساني كه در شدن است و در هر مرحله خود مرحله اي از شدن است. همين شعر سعدي نيز به شدن تكيه دارد به حالاتي كه ثابت نيست و اوج و زيبايي اگزيستانس نيز همين است. اينكه يك فرد هر روزه يا به تعبيري كس چگونه مي شود كه از همه كس و از همه چيز برتر مي شود . از مثال سعدي زيباتر حتي مي توان حافظ را نام بردكه شعرهايي را كه مي گويد عموماً حاكي از يك حكايت تاريخي است. مثل حكايت شيخ صنعان كه حافظ به بهترين زبان شعري بيان مي كند.
دوش از مسجد سوي ميخانه آمد پير ما چيست ياران طريقت بعد از اين تدبير ما
ما مريدان روي سوي قبله چون آريم چون روي ســــــوي خانه خمار دارد پير ما
حكايت از پير و مرشدي مي كند كه بسياري رهرو داشته و اين مرشد خود عاشق يك دختر ترسا مي شود. آن دختر براي ازدواج با مرشد چند شرط مي گذارد، كه شراب بخورد، گوشت خوك بخورد و قرآن را بسوزاند و نهايتاً پس از درگيري مرشد با خود سرانجام شراب مي خورد و گوشت خوك هم مي خورد و قرآن را نيز مي سوزاند و حافظ به زبان مريدان مي گويد دوش از مسجد سوي ميخانه آمد پير ما يعني ديشب پير ما از مسجد روي برگرداند و به ميخانه رفته و مي خوارگي كرد.حال ما چه بايد بكنيم.
قصد و هدف من در اين مقاله تفسير شعر حافظ و سعدي نيست بلكه مي خواهم بگويم كه حالات اگزيستانسي يعني همين. چرا يك فرد كه اينقدر با تقوي و ايمان است چگونه و به چه علت اين تغيير و دگرگوني در وي رخ مي دهد و حالات وي را دگرگون مي كند و حتي رويكرد وي به زندگاني را عوض مي كند . حرف فيلسوفان اگزيستانس همين است كه چه حالات و چه موقعيت ها و وضعيتهايي براي يك فرد انساني رخ مي دهد و فرد را دگرگون مي كند. بنابراين بجاي بررسي اعيان يا طبيعت يا خيلي چيزهاي ديگر بايد انسان را بررسي كنيم انساني كه هميشه دستخوش اين موقعيت هاست و غير قابل تعريف است. حركات او را مثل يك جاندار ديگر نمي توان پيش بيني كرد.اين زيبايي را ما نه تنها در حافظ و سعدي بلكه در مولانا و حتي زيباتر در زبان فردوسي مي بينيم. كسي كه داستان هاي با معني و رمز و راز را به صورت شعر بيان مي كند. شعري كه همه اين حالات گفته شده در درون او مستتر است.
نظر شما