به گزارش خبرگزاري "مهر"، كي يركه گور واژه هستي existence را درباره انسان و تنها درباره انسان به كار مي برد . زيرا اعتبار واژه اگزيستانس را شايد بتوان گفت با شدن همراه است و اين واژه از « بودن» « وجود داشتن » و « يافت شدن » متمايز مي گردد . چون انسان در مراحل زندگاني خود ، خود را تثبيت مي كند هر مرحله از زندگاني او خود مرحله اي واقعي است ولي انسان در آن مرحله نمي ماند و از آن مرحله فراتر مي رود . بر اين زمينه است كه حتي ايمان انسان هر روز بيشتر مي شود (البته انسان اصيل ) و حتي ممكن است جهت عكس داشته باشد . زيرا از نظر كي يركه گور تفرد انسان ثابت نيست بلكه همچنان در شدن است و ايمان انسان يك مرحله فيكس شدن نيست بلكه همچنان در شدت و ضعف است مي رود و مي آيد. از اين نگاه است كه كسي كه متفرد يا اصيل شد براي هميشه متفرد يا اصيل باقي نمي ماند .
بنابراين واژه هستي existence واژه اي است كه تنها براي روال بودن انسان به كار مي رود و اين نكته اي بس مهم است . در فهميدن كاربرد واژه existence از نظر كي يركه گور . اما چيزي كه كي يركه گور را مي تواند از ديگر فيلسوفان اگزيستانس جدا نمايد خصوصاً هايدگر به كار بردن واژه existence است. زيرا كي يركه گور 1 ) تنها اين واژه را براي روال بودن انسان به كار مي برد . 2 ) نكته مهمتر و وجه مميزه او اين است كه وي اين واژه را درباره همه افراد انسان روا نمي دارد . به علت اينكه بكار بردن اين واژه يعني existence تنها درباره كساني درست و قابل اطلاق است كه اصيل هستند و تفرد يافته اند . يعني اصلي در برابر بدلي . اين واژه براي كسانيكه خودشان نيستند قابل اطلاق نيست .
از اين نگاه چه بسا كساني باشند كه در جمع و گروهي كه قرار مي گيرند چنان به آن گروه وابسته شوند كه به مثل گم مي شوند و ديگر نشاني از فرديت و شخصيت در آنان باقي نمي ماند .به طور مثال نگاه كنيد به يك فرد نظامي . يك فرد وقتي وارد نظام مي شود اولين چيزي كه به او ياد مي دهند. همين است كه تو خودت نيستي و نيز نبايد باشي . آن چيزي كه مهم مي شود فرمان يا دستور مقام بالاتر است . بنابراين هيچ وضعيت ويژه اي در انسان باقي نمي ماند . دستوري كه از فرمانده صادر مي شود بي چون و چرا است. شما حق دخل و تصرف در فرمان نداريد . در اينجاست كه معناي « من » بودن از ميان مي رود . اعتبار من به گروهان و اعتبار گروهان به لشكر و اعتبار لشكر به فرمانده آن است و حال اعتبار فرمانده به چيز ديگر است . بنابراين من هيچ معنا و مفهومي از من بودن را ديگر ندارم . فرضاً وقتي يك سرباز در جنگ براي او فرمان صادر مي شود كه انسان ديگر را بكشد و او اين كار را مي كند، اينجا مهم نيست كه ديگر آيا فردي كه عمل كشتن را انجام داده ، يك سرباز است ،سروان است ،سرگرد و يا سرهنگ نظام است . هرچه هست فرمان مهم است، گفته اند بكش او هم كشته است . اينجاست كه تصوري كه از يك سرباز مي شود مثل حالت شئ بودن اوست . اين سرباز ديگر احساس و عاطفه ، عشق و محبت و اميد و آرامش و شادي براي او مطرح نيست .
او فكر نمي كند كه كسي را كه كشته ممكن است نان آور چند خانواده باشد يا مستاجر است يا فرزند بيمار دارد يا همسر دم موت دارد . او مي كشد چون فرمانده دستور صادر كرده است . فرد سرباز در اينجا به يك شئ تبديل شده مثل يك رباط كه كافي است دكمه اينتر را زده و كامپيوتر عمل كند و بنابراين فرديت ، اصيل بودن ، خود بودن ، همه جاي خود را به يك شئ شدن داده است .
از نظر كي يركه گور اين فرد نظامي مصاديق خود بودن را از دست داده است و چنين كساني از هستي فردي تهي هستند ، و يا بر آنند كه خود را چنان بنمايند كه مجموعه، سيستم ، گروه تعريف مي كند . به اعتبار ديگر ارزش ها و هستي خود را به ارزش گروه از دست داده اند . حال گرفتاري به اينجا هم ختم نمي شود، زيرا اين انسان كه موجودي بس شگرف است و بودنش بسيار ژرف است در اينجا ديگر گفتار و كردارش از درون سرچشمه نمي گيرد و از آن بدتر احساس انديشه شان نيز همانگونه مي شود . اين انسان چنان مي انديشد كه به او گفته شده و چنان احساس مي كند كه از او خواسته شده . در اين انسان ها ديگر نه شور و شوق اهميت دارد نه معني داري . نه اوج گرفتن از زندگي مادي و پست دنيا معنا دارد و نه ارزشمند بودن مقام انساني . كي يركه گور به چنين افرادي بدلي مي گويد بدلي در برابر اصلي بودن و مفهوم existence را به معناي انسان داراي هستي در برابر انسان بدلي بكار مي برد .
اما اهميت ديگر اين فيلسوف و مطرح شدن او بر اين است كه مي گويد انسان بجاي اينكه بخواهد اعيان را بشناسد و جهان را بشناسد بايد خود را بشناسد كه چه موجود ژرفي است و در مراحل زندگاني چگونه با داشتن اختيار و آزادي زندگي خود را دگرگون مي كند . اگر از اراده و آزادي كه در اختيار داريم استفاده نكنيم به مثل به همان فرد نظامي تبديل مي شويم كه از خودش دور شده است و به يك ماشين يا ابزار تبديل شده است. ريشه اليناسيون نيز از همين جاست . به طور مثال نگاه كنيد به فيلم عصر جديد با بازي چارلز چاپلين . چارلز چاپلين در فيلم عصر جديد مقام انسان بودن ، مقام اراده و آزادي خود را از دست داده و ديگر به يك ماشين بدل شده كه فرضاً بايد پيچ هاي يك خط توليد را سفت كند . از نظر كي يركه گور انساني كه مثل ابراهيم خود را آنقدر بالا مي كشد كه از ملك و فلك فراتر مي رود، آيا اينگونه بايد فرو بيافتد و به يك ماشين يا شئ بدل شود ؟
اليناسيون گم كردن خود و به دام همرنگ شدن با جماعت است و به ماشين تبديل شدن و به شئ تبديل شدن ، همه از مصاديق خوديت خود فاصله گرفتن است . اين انساني كه مي تواند مثل سقراط عمل كند كجا و انساني كه مثل كارمند يك اداره كه تنها با كد بندي كه شده معني پيدا مي كند كجا ؟ تفاوت ره از كجاست تا به كجا . اين انسان مي تواند خود را مثل عيسي كند ، خود را مثل ابراهيم كند و نيز مي تواند خود را تبديل به يك كامپيوتر كند . تنها آن چيزي را مي فهمد كه به او گفته شده و يا از او خواسته شده و وراي آن نه به چيزي مي انديشد و نه چيزي را احساس مي كند .
به تحليل "مهر"، از نظر كي يركه گور انساني كه existenet دارد يكه است . فريد است unique است و مراد از يكه بودن و فريد بودن سرشناس بودن در يكي از زمينه هاي سياسي ، اقتصادي ، فرهنگي ، ورزشي و غيره نيست . چنين كساني ممكن است در هيچ زمينه اي از علم و فضل گرفته تا وضعيت شغلي و اجتماعي شناخته شده و با اهميت نباشند . هستي دار بودن و يكه بودن همانا اصيل بودن يعني خود بودن ، خود را برگزيدن ، هماهنگ با ارزش هايي كه پذيرفته ايم زندگاني كردن است . مثل شمس تبريزي كه او نه يك شخص سرمايه دار بود نه يك شخص سياسي و نه چيز ديگر . حتي به قفل نيز قلف مي گفت ولي از آنجايي كه خودش بود و با ارزش هاي خودش زندگاني مي كرد و خود را برگزيده بود لذا تفرد يافته بود . وي مولانا را كه در قونيه درس فقه و اصول مي داد و مرد بسيار نظاممندي بود را شيداي خود كرد . اين مولانا كه آنقدر حساب شده و مشخص زندگي مي كرد پس از برخورد با اوست كه در بازار مسگرها شروع به رقص و پايكوبي مي كند زيرا مولانا يا شمس ديگر مظاهر خود بودند ،نقش بازي نمي كردند . مولانا نميگويد من كه فقيه والاي شهر هستم چرا اينكار را انجام مي دهم . او ديگر نيازي به ريا و تقيه ندارد . مولانا خود نيست و در برخورد با شمس خود مي شود و اين راز انسان است ، راز بودن اوست . بودني كه وي را از تمام موجودات ديگر جدا مي كند و اهميت انسان در همين است .
كي ير كه گور مي گويد انسان هستي دار كسي است كه با خود در رابطه اي بي پايان است و اين نكته اي بسيار مهم است . يعني او هيچ موقع خود را تمام شده نمي پندارد كه فرض كند همين است و جز اين نيست . زيرا او در هر موقعيت و وضعيت زندگاني ، خود را تغيير مي دهد و عوض مي كند و شدن existence دقيقاً به همين معناست . او دلبسته سرنوشت خويش است . يعني كسي ديگر سرنوشت او را تعيين نمي كند بلكه خود اوست كه سرنوشت خود را تعيين كرده و با آغوش باز گزينشي را كه انتخاب كرده ، مي پذيرد . از زير بار مسئوليت شانه خالي نمي كند چون اصيل است و مقيد به ارزش هاي خود . ابراهيم وقتي خواب را مي بيند كه فرزند خود را بايد قرباني كند پشت گوش نمي اندازد و از آن سرسري نمي گذرد . او دلبسته سرنوشت خويش است و او با خود در رابطه اي بي پايان است . براي خود وقتي كه خواب را مي بيند حد و مرز قائل نمي گردد . انجام مي دهد آنچه كه خود براي خود انتخاب كرده زيرا او اصيل است و طبق ارزش هايي كه براي خود پذيرفته ، عمل مي كند . از نظر كي ير كه گور انسان هستي دار همواره خود را در راه حس مي كند و راه خود را تمام شده نمي داند . او با تكليفي كه پيش روي خويش دارد خود را همواره در راه مي بيند كه بايد تكليف خود را به انجام برساند .
به گزارش "مهر"، از نظر كي ير كه گور فرد اصيل و هستي دار فردي پرشور است و سرشار از انديشه اي پر شور. زيرا معيارهايي را كه خود پذيرفته به زندگاني او معنا و جهت مي دهد. زندگاني او پوچ و بيهوده نيست زيرا شور و شوقي كه او را به حركت در مي آورد وصف ناپذير است. كي ير كه گور تكيه بر احساس مي كند برخلاف انديشمندان ايده آليستي خصوصاً هگل. چرا كه تكيه هگل به انديشه و خرد است، و تحول از نظر هگل از پنهاني به آشكاري رسيدن. اما تكيه كي ير كه گور به احساس است كه از نهانخانة دل مي جوشد و احساسي كه از ژرفاي زندگاني مي جوشد. هر چه اين احساس ژرفتر باشد به همان نسبت ناگفتني تر است. بر همين زمينه است كه از نظر فيلسوفان اگزيستانس زبان بيان كننده همة حالات انساني نيست و زبان قاصر است از بيان احساس دروني. از نظر كي ير كه گور هر چه اين احساس شديدتر باشد به همان نسبت محدود تر است گويا آني است كه مي آيد و مي رود و ماندگار و پايدار نيست. بنابراين انسان تفرد يافته و اصيل هميشه اصيل و تفرديافته نيست. از اين نظر كي ير كه گور حتي تنزل يافتن عشق را كه عشق به يكي است تا حدي هوسراني، مي تواند موضوعهاي بسيار داشته باشد همين عشق است كه از حد هوسراني مي تواند انسان را به اوج كشاند و حالاتي را در انسان ايجاد كند كه آن فرد از روزمره گي و همرنگي با جماعت جدا شده و به خود اوج دهد و خود را شكوفا نمايد.
نظر شما