به پسرم دروغ نگوئيد
نگوئيد من به سفر رفته ام
نگوييد من از سفر باز خواهم گشت
نگوييد زيباترين هديه ها را
برايش به ارمغان خواهم آورد
به پسرم واقعيت رابگوييد
بگوييد به خاطر آزادي تو
هزار خمپاره استعمار
سينه پدرت را نشانه رفته اند
بگوييد : خون پدرت
در تمام مرزهاي غرب و جنوب كشورش
پريشان شده است
بگوييد موشك هاي دشمن
انگشتان پدرت را در « سومار»
دستهاي پدرت را در « دشت عباس »
پاهاي پدرت را در « موسيان »
سينه ي پدرت را در « شلمچه »
چشمان پدرت را در « هويزه »
حنجره پدرت را در « ارتفاعات الله اكبر»
خون پدرت را در « رودخانه بهمنشير»
و قلب پدرت را در « خونين شهر»
پرپر كرده اند
اما هنوز ايمان پدرت
در تمامي جبهه ها مي جنگد
به پسرم واقعيت را بگوييد
بگذاريد قلب كوچك پسرم
- ترك بردارد
و نفرت هميشه اي
- از ظلم ظالمان جهان
در آن ريشه بدواند
بگذاريد پسرم بداند
كه چرا عكس پدرش را بزرگ كرده اند !
چرا مادرش نخواهد خنديد !
چرا گونه هاي مادربزرگش هميشه خيس است !
چرا پدربزرگش عصا بدست گرفته !
چرا عموها محبتي بيش از پيش به او دارند !
به پسرم بگوييد ...
حماسه چهارده ساله
تمام چهارده سالگي اش را در كفن پيچيدم
با همان شور شيرين گونه
كه كودكي اش را در قنداق مي پيچيدم
حماسه چهارده ساله من
به پاي شوق خويش رفته بود واينك
با شانه هاي شهر
برايم بازش آورده بودند
صبور وساكت
سر بر زانوانم نهاده بود و -
دستان پرپر شده اش را
بر گردنم نمي آويخت
از زخم فراخ حنجره اش
ديگر بار باران كلام مهربانش را
بر من نمي باريد
بر زخم بسيار پيكرش
عطر آسماني شهادت موج مي خورد
و لبان در خون نشسته اش
مرا تا موج موج كلام كودكي اش مي كشاند
تا عطر نجيب شور شوق كودكانه اش را
تا شبهاي بيدار گاهواره
و تا قصه هايي كه راز روشن فردا را
در آنها جستجو مي كرد
مظلوم كوچك من
كودكي اش را بر اسبي چوبين مي نشست
وبا شمشيري چوبين
در گستره ي روياهايش
به ستيز با ظلم بر مي خاست
مظلو كوچك من
با نان بيات شبانه
چاشت مي كرد
و با گيوه هاي خيس
زمستان سنگين شهر را به مدرسه مي رفت
و در سرماي استخوان سوز بازگشت مدرسه
پاهاي كوچكش ، چنان بر پايه هاي كرسي گره مي خورد
كه غمي نا بهنگام ، تمام دلم را در خود مي فشرد
اندوهم باد
كه انگشتان كوچكش را
بيش از آنكه سپيد ديده باشم
كبود ديده بودم
مظلوم كوچك من
هر روز نارنجك قلبش را
از خانه به مدرسه مي برد
و مشق هايش را
برديوار كوچه هاي شهر مي نوشت
مظلوم كوچك من
راز دريا را در چشمانش پنهان كرده بود
ـ رمز توفان را در دلش .
مظلوم كوچك من در رنج ورق مي خورد و بزرگ مي شد
و هر روز بار اندوه غريبي
بر شانه هاي كوچكش سنگين تر مي شد
****
در ستاره باران آن شب
نماز خونين حماسه چهارده ساله مرا
وسعت وسيع كدام سجاده گسترده شد؟
كه عطر آسماني آن
از هزار فرسنگ فاصله
در عطشناكي انتظارم پيچيد
مظلوم كوچك من
در ستاره باران آن شب
چگونه پرپر زد؟
و چگونه پرپر شد؟
كه فرياد رساي رسولش
از هزار فرسنگ فاصله
تمام دلم را به آتش كشيد
با تمام دلم
تمام چهارده سالگي اش را در كفن پيچيدم
با همان شور شيرين گونه
كه كودكي اش را در قنداق مي پيچيدم......
نظر شما