۲۴ خرداد ۱۳۸۵، ۱۸:۲۹

تلقي هايدگر از رويه هاي گوناگون زندگي عاريتي

تلقي هايدگر از رويه هاي گوناگون زندگي عاريتي

خبرگزاري مهر - گروه دين و انديشه : مارتين هايدگر بسي در باب وجود اصيل و غيراصيل سخن گفته است. اين بدان جهت است كه اين دو مفهوم در مركز تفكر هايدگر قرار دارند. آنچه در ذيل مي آيد تحليلي است از نظرات اين فيلسوف برجسته سده بيستم در باب اين دو تصور.

به گزارش خبرنگار "مهر"، در نظر هايدگر  سه خصيصه است كه فرد را غير اصيل مي نمايد و به عبارتي ديگر زندگي وي عاريتي و غير اصيل مي گردد.

1) خصيصة اول وراجي و ياوه گويي است. حال وراجي چه نوع سخني است سخني است كه در آن خود سخن گفتن مهم است نه محتواي سخن. اينكه فرضاً در شب نشينيها وراجي مي كنيم يعني چه ، يعني اصلاً مهم نيست چه مي گوئيم مهم اينست كه داريم چيزي مي گوئيم و به تعبيري خود حرف زدن موضوعيت پيداكرده و با اينكه سخن گفتن بايد طريقت داشته باشد، و از طريق سخن گفتن چيزي انتقال يابد در واقع ما دائماً در زندگي خود جمله ها، گزاره ها و باورهايي را از دسته اي  مي گيريم و به دستة اي  ديگري انتقال مي دهيم ( انتقال اطلاعات ناآزموده از ديگران به من و از من به ديگران)  در اينصورت ياوه گويي همة زندگي مان را تشكيل داده است.در حقيقت ما از پدران ، مادران ، مربيان، افكار عمومي ، راديو و تلويزيون ، مطبوعات و رسانه هاي جمعي چيزي را شنيده ايم. بعد همينطوريكه شنيده ايم به ديگري انتقال  مي دهيم بدون اينكه قبل از انتقال بررسي كنيم و ببينيم آيا اين مطالب درست اند يا نادرست، گويي ما فقط و فقط دستگاهي هستيم كه از سويي گيرندة چيزهايي است كه شما به من مي دهيد و از سوي ديگر فرستنده همان چيزها به ديگري.  بنابراين من در اين وضعيت گيرندگي و فرستندگي بسر مي برم. هايدگر مي گويد در واقع ما هم در گرفتن و هم در فرستادن لذت خاصي احساس مي كنيم و همين لذت باعث شده كه كل زندگي ما دچار اين حالت شود ما از دوران كودكي تا الآن چيزهايي از پدران ، مادران، معلمان ، مربيان و غيره فراگرفته ايم. امروز و فردا هم كه معلم و پدر و مادر و غيره مي شويم همان چيزها را به فرزندانمان و متعلمان و متربيان خود انتقال مي دهيم.آيا اين وسط معلوم شد كه آنهايي كه گرفته بوديم كدامش حق بود و كدامش باطل. فقط گرفتيم و لذتي برديم و بدون تأمل و مداقه به ديگران مي دهيم و لذتي ديگر خواهيم برد.

2) خصيصة دوم: ما از مرحلة ياوه گويي و وراجي به مرحلة سرك كشيدن ، بوالفضولي و ناخنك زدن مي رسيم يعني اينكه به  محض اينكه چيزي را شنيديم و وارد ذهنمان كرديم و بدون آزمودن آن يعني صحت و سقم آن، فوراً مي گوييم چه چيز ديگري داريد؟ يعني با وجود اينكه هنوز مطالب اول را دريافت نكرده ام و وارد هاضمه و فهم من نشده باز دنبال چيزي جديد مي گردم و از اين نظر است كه به زبان حال و قال مي گوييم « تازه چه خبر» و يكي نيست به ما بگويد با كهنه هايش چه كرده ايد كه دنبال تازه مي گرديد. مگر كهنه ها چه هنري براي شما داشته اند كه حالا باز هم طالب تازه ها هستيد.پس سرك كشيدن يعني عاشق نو بودن. بطور مثال شما كتابي نوشته ايد و من با خواندن آن باورهاي شما را به خود انتقال مي دهم اصلاً هم دقت   نمي كنم  كه آيا درست است يا نه . اما تا به شما مي رسم مي گويم آقاي فلاني اخيراً كتاب جديدي منتشر كرده ايد. يكي نيست بگويد خُب كتابهايي قبلي را كه خوانده اي كدامش حق بود و كدامش باطل. بنابراين نو جويي خصلت انسانهايي است كه غيراصيلي اند و زندگي عاريتي دارند و به همين خصلت است كه از اين متفكر با آن متفكر از اين مكتب به آن مكتب مي لغزيم و اصلاً مكث نمي كنيم. اين مكتبي را كه تا الآن قبول داشته ايم آيا درست است يا نه.از اين لحاظ است كه اگر  فرضاً شما از من بپرسيد« خداوند وجود دارد يا نه» من با كمال افتخار و مباهات مي گويم كه در اين باب نه  قول وجود دارد يعني من نمي دانم كه خدا هست يا نه ولي نه  قول در اين باره شنيده ام. در حاليكه بحث بر سر اين نبود كه چندتا قول وجود دارد بلكه مي خواستيم بدانيم در عالم واقع خدايي هست يا نه. اينگونه برخورد درواقع از آنجايي ناشي مي شود كه من بجاي اينكه وقتي يكي از اقوال را شنيده ام حسابش را به لحاظ شخصي با خودم تسويه كنم كه بالاخره درست است يا نه. فوري مي گوييم حالا كاري نداريم كه درست است يا نه بالاخره اين يك قول بود قول دوم چيست؟ و همينطور تا قول نهم بدون هيچ مداقه و تأملي پيش مي رويم.

3) خصيصة سوم: سردرگمي و گيجي است. يعني نمي دانم در چه جهاني بسر مي برم. مثلاً نمي دانم آيا جهان هدفدار است يا بي هدف نمي دانم در جهان با خدا بسر مي بريم يا بي خدا. جنگ بهتر است يا صلح. اما مي دانم كه دربارة هريك از اين پرسشها قولهاي زيادي وجود دارد، و مي توانم همة آنها را توضيح دهم. در واقع ما از نظر فكري تلو تلو مي خوريم چرا؟ چون در مورد هيچ چيز خودمان تصميم نگرفته ايم و تنها وسيله اي براي انتقال نظريات بوده ايم. به تعبير هايدگر باورها همينطور به ما مي رسند و از ما به ديگران انتقال مي يابند. چون ما شهوت شنيدن و گفتن داريم و در اثر اعمال اين شهوت به گيجي فرورفته ايم يعني هيچ رأي شخصي قابل دفاع نداريم. مثال ديگري مي زنم فرض كنيد به كسي مي گويم فلاني مي خواهم در باب فلان موضوع تحقيق كنم.مي گويد بيا برويم پاي اينترنت و مي بينيم كه هشتصد كتاب و نه هزار مقاله در باب آن موضوع وجود دارد. مي گويد بفرما و افتخار هم مي كند كه مرا در جريان اين مقاله ها قرار داده است. در حاليكه من در بيان خود اين تلنبار كتاب و رساله و مقاله نمي خواستم ببينم كه چه نوشته هايي در باب اينكه الف، ب است يا نه وجود دارد بلكه مي خواستم بدانم كه الف ، ب است يا نه. بنابراين مي بينيم بجاي اينكه سخن ما در بارة واقعيتها باشد دربارة سخناني است كه دربارة واقعيتها گفته شده واصلاً از اين سخنان به خود واقعيت انتقال نيافته ايم. اين تلو تلو خوردن فكري را هايدگر از آن به سرگيجه و گمگشتگي و گيجي تعبير    مي كند كه وقتي براي انسان حاصل مي آيد كه بجاي اينكه خودش با واقعيتها سروكار پيدا كند ، فقط با باورهاي ديگران دربارة واقعيت سروكار دارد.

حالا اگر دقت كرده باشيم مي بينيم اين سه مرحله در همه ساحتهاي زندگي وجود دارد حتي در زندگي روزمره مثلاً اگر از ما سؤال كنند به چه دليل بايد با قاشق و چنگال غذا خورد؟ مي گوييم خُب گفتن بايد اينطوري غذا بخوريم. اگر بپرسند به چه دليل پسرها بايد خواستگاري دخترها بروند مي گويم خُب ديگران اينجور گفته اند. چرا آدمها بايد مجلس ترحيم شركت كنند يا اصلاً چرا بايد سر تشيع جنازه رفت و مي گوييم خُب بايد رفت چون  فرضاً مردم از چنين كارهايي خوششان مي آيد و يا وقتي ممكن است من از اين كارها خوشم نيايد ولي مجبور باشم در جشن و شادي و غم مرد شركت كنم. بعد يكي بگويد تو كه  فرضاً از اين مراسم ها خوشد نمي آيد چرا مي روي. بعد من مي گويم من مي دانم كه اين كارها فايده ندارد ولي نمي توانم به مردم اينها را بگويم و نمي توانم به مردم  بگويم از اينها خوشم نمي آيد و طوري زندگي مي كنم كه گويي از جشن و شادي لذت مي برم. اين همان dasman  و غير اصيل زيستن است.

 بنابراين خودمان نمي دانيم كه چرا بايد اين كار را بكنيم . چون براي ما چيزي روشن نيست و هنوز در آن سه فرآيند بسر مي بريم. بنابراين طبيعتاً براحتي مي توان گفت ما را از اين سو به آن سو مي كشانند. چون تا الآن چيزي را كه به ما گفته اند بدون دليل قبول كرده ايم طبعاً فردا كه چيز ديگري بگويند آن را هم بدون دليل قبول مي كنيم  ولو خلاف چيز قبلي باشد. اين همان غير اصيل زيستن و در دام كس افتادن و اصيل و متفرد نشدن است.بنابراين هايدگر معتقد است كه يكي از ويژگيهاي انسان عاريتي  و غيراصيل بودن اينست كه چون هيچ چيز در آنها ريشه ندارد همه چيزشان بر اساس حدس و گمان است.

بنابراين وقتي به مسئلة مطرح شده از طرف هايدگر نگاه مي كنيم اينطور مي شود كه يكي از خصوصيات هستي يا بودن تنزل يافته و يا ساقط شده اين است كه امكانهايش و توانمندي هايش متفرق است و پراكنده نامنسجم و تنها انتظار كشيدن مرگ است و به مرز رسيدن است كه باعث مي شود انسان تمام نيروهاي پراكنده و متفرق را يكجا جمع كند و به آنها وحدت و نظام بخشد. بنابراين مرگ در زندگي و حيات انسان نقطة متحد كننده اي است كه در گرد آن تمام امكانهاي زندگي را نظم و ترتيب مي دهد.
اگر اصيل زيستن را از نظر هايدگر به جنبة مثبت نگاه كنيم با دين نيز همسو مي شود آن هم تا يك بخش . زيرا از ديدگاه ديني نيز مرگ جايگاه مهمي دارد . اينكه در اين دنيا وارد شده ايم و يك مأموريت داريم و بايد به اعتباري اصيل زيست .

بنابراين وقتي به جمله پُر نفوذ هايدگر « پرتاب شدگي » نگاه مي كنيم گويي اينكه نتيجه اين پرتاب شدگي اين است كه امكان پيش بيني هيچ چيزي وجود ندارد و اتفاق و احتمال همه چيز پيرامون ما را فرا مي گيرد . تناهي و پايان پذيري تعييني است كه از آن هم نمي توان گريخت . كُل تجربه زنده بودن بيش از مدت كوتاهي طول نمي كشد . لذا ناگهان متوجه مي شويم و بيدار مي شويم مي بينيم كه در اين دنيائيم و هنوز درست به اين وضع دنيا عادت نكرده ايم كه بايد بار سفر را ببنديم و همه چيز تمام مي شود . به قول سعدي : دريغا ! كه از خوان الوان عمر  دمي نخورده بوديم كه گفتند بس . بنابراين خود آن واقعيت كه همه چيز براي ما تمام مي شود ، بسيار ترسناك است و اين امر موجب دلشوره  مي گردد .

به گزارش "مهر"، مسئله بعدي كه باعث اصالت مي شود ، وجدان است . همانطور كه دلشوره ، مرگ باعث انسجام وحدت و توانمندي هاي انسان براي زندگاني مي شد براي آغوش گرفتن مرگ ، پديدار وجدان نيز به ما اجازه مي دهد تا دازاين را در اصالت آن ببينيم . البته وجدان در بعضي از زبان ها به معناي آگاهي نيز مي گيرند مثل حالات انفعالي و فهم . يعني يكي از حالاتي كه دازاين برخودش منكشف مي سازد .

وجدان دقيقاً همان چيزي است كه افشاء مي كند و به همه كس معلوم مي كند او چه بايد باشد و خود اصيل او چيست.
يكي از خصوصيات اساسي بودن يا هستي اين است كه نشان دهد انسان با خودش چه نسبتي دارد و چه تصوري  از خودش را دارد. مي تواند با خودش هم يكي شود و هم بيگانه. او مي تواند هم به خود دست يابد و هم دستش از خودش كوتاه بماند. بنابراين وجدان آگاهي از اين امر است كه او با خودش چگونه است.

وجدان حكم يك ندا و يك خطاب را دارد كه آن ندا ، نداي دروني است. نداي خود اصيل است به آن خودي كه در جهان گم شده و درگير قيل و قال شده و جذب در جهان شده يا نه . لزومي ندارد كه بگوييم اين ندا يك نداي بيروني است كه به سراغ هر كس مي آيد. بلكه مي توان گفت اين ندا برحسب ساختار پيچيدة انسان است كه آن را از درون مي توان فهميد.

اما بايد بدانيم وجداني كه هايدگر مي گويد و مطرح مي كند بيشتر وجداني است كه بايد از وجدان هر روزي جدا كرد و متمايز دانست. اين وجدان صرفاً صداي جامعه است. يا به تعبير فرويد من برتر است و اين وجدان سخنگو  اعتبارياتي است كه آنها وضع كرده اند.لذا وجدان هر روزي نه خود اصيل است و نه مؤدي بسمت خودي اصيل. بلكه اين وجدان فقط يك روش است كه « آنها » بوسيلة آن روش فرد را خفه و مطيع مي كنند و امكانهايي كه از آن خود او هستند  از او مي گيرند.

شايد اينگونه بنظر برسد كه اين تعليمي خطرناك باشد و فرد را سوق به طرد از اخلاق متعارف و مرسوم تشويق كند. از طرف ديگر پيشرفت اخلاقي زماني امكانپذير مي گردد كه افراد از بصيرتهاي وجداني پيروي كنند كه از قيد و بند متعارف آزاد شده است و نيز شايد اينگونه بنظر رسد كه تعليم هايدگر گويي اينگونه است كه فرد را در برابر جامعه قرار مي دهد.

اما اينگونه نيست زيرا اجتماع زمينة لازم  براي بوقوع پيوستن بودني اصيل است . وجداني كه منكر اجتماع باشد نمي تواند منادي اصالت باشد گويي اجتماع حالت يك فيلتر را دارد و يا غربال كه عمل جدايي را انجام مي دهد جدايي خوب را از بد.به بيان ديگر اجتماع حالت آينه را دارد چرا كه اگر آينه نباشد هيچ كس نمي تواند به اوصاف يا بديهاي خود پي ببرد. بنابراين وجود اجتماع لازم است هم براي برتر شدن افراد از يكديگر و هم براي تميز دادن آنها از يكديگر و هم براي يكي شدن آنها با هم.
بدين منظور از آنجائيكه دازاين در تودة انبوه و غير اصيل كم مي شود، اولين گام براي حركت بسمت اصيل شدن آن است كه بايد آن را از تودة مردم و انبوه و غير اصيل جدا كرد.

اينجاست كه ما رابطة بين وجدان و مرگ و دلشوره را در نظر هايدگر پيدا مي كنيم. يعني يك خط ارتباط ميان دلشوره، مرگ و وجدان.زيرا مرگ بعنوان خودي ترين امكان است كه باعث مي شود باشنده از خلق جداشود و با خود حقيقي اش روبرو شود. وجدان به انسان خطاب مي كند كه او بايد بار اين هستي را كه عاقبت به دست مرگ سپرده مي شود بعهده گيرد. او بايد خودش را با عزم راسخ در آن فرا فكند و دلشوره نيز باعث بي قراري و سرگشتگي انسان شده و وي را از خواب غفلت بيدار مي كند كه عقل و هوش خود را به دنيا نسپارد و جذب دنيا نگردد.

مع الوصف بودن اصيل برخلاف بودن بي عزم بودني با عزم است. بودن وهستي بي عزم منتشر است اما هستي يا بودن با عزم پايان را پيش چشم خود دارد. با اين كار نه فقط به كليت دست مي يابد بلكه از نظر هايدگر در پراكندن توهمات و اعمال هستي حقيقتاً آزاد است و نوعي شادي كسب مي كند.

كوشش هايدگر بر اين است كه نشان دهد كه يك فرد متفرد يا اصيل و مستقل و مختار چگونه از بطن خويشتن بي شكل به نام اجتماع متبلور مي شود، و اينكه چگونه از اين خويشتن اجتماعي و همرنگ جماعت شده خود را مي كَند و بالا مي برد. بگونه اي كه ديگر همرنگ جماعت نمي شود و مثل همه رفتار نمي كند و مثل همه سخن نمي گويد. 

کد خبر 339719

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha