مهرآباد*-بابک رحیمیان: از زمانی که چشمم به این جهان باز شد تا ۴ ماهگی اکثر اوقات در تختخواب چشمم به «سقف»بود تا اینکه پدر از راه برسد و مرا از روی تشک بردارد و برای شاد کردن مرا به سمت «سقف» پرتاب کند و اما در این بین مادر همیشه دلهره داشت که وقتی مرا به آسمان می اندازد سرم به «سقف» نخورد!
از آنجا که پدر کارمند سازمان بی برنامه بی بودجه بود داشتن یک «سقف» بالای سرمان و فرار از دست مستاجری به دغدغه همیشگی مادر تبدیل شده بود.
مادر به غیر «سقف» بالای سر دل نگرانی های دیگری مانند قبول شدن ما در دانشگاه داشت البته آن موقع «سقف» پذیرش خیلی پایین بود و تعداد اندکی جذب دانشگاه می شدند اما در این موضوع اقبال با من یار بود.
سال ها گذشت تا آرزوی دیرینه مادر برای داشتن «سقف» بالای سر مستجاب شد و پدر خانه ای نیمه ساز فراهم ساخت اما با هر بارش باران این «سقف» نیمه کاره در ثنای بدهی بابا می گریست و چکه می کرد.
اون موقع ها تو کلاس وقتی فضولی می کردیم معلم ما را می آورد پای تخته و می گفت دست ها و سرت رو بگیر بالا رو به «سقف»!
تو دبیرستان هم که هر کی می تونست دستش را به «سقف» بزنه مبصر کلاس می شد، تو شب های سرد دوران خدمت هم برای اینکه تخت بالایی به سقف نزدیک تر و گرم تر بود سرش دعوا می کردیم.
قبل از اختراع «تب لت» در کل تفریح ما این بود که یک سیب با نخ از سقف آویزان کنیم و بعد آن را در حال چرخش گاز بزنیم تا یک سیب به ما جایزه بدهند!
بگذریم بالاخره دوران جوانی و خدمت تمام شد و بنده طبق سنت پیامبر با دختر خاله رفتیم زیر یک «سقف» زندگی کنیم البته این زیر «سقف» زندگی کردن ظاهرا جزو افتخارات زندگی است چون آقاجون ما هر وقت می خواهد یک نصیحتی بکند می گوید من ۴۰ ساله که با مادرت زیر یک سقف زندگی می کنم!
امروز داشتم آلبوم خانوادگی را ورق می زدم که مثل عکس سلفی یهو این خاطرات آمد تو ذهنم.
نمی دونم چرا این «سقف» همانطور که گفتم از بچگی مثل دماغ وسط دو تا چشم ما بوده و بالاخره خبرنگار هم که شدیم تو هر نشریه ای که رفتیم یک سقفی برای صفحه یا ستون برای ما گذاشتند که بیشتر از سقف ننویسیم.
ولی خداوکیلی آمدیم بریم حج گفتن سقفش پر شده!بابامون می خواست ما رو تهدید کنه می گفت همچین می زنمت که بچسبی به سقف! رفتیم خواستگاری گفتن سقفی بالای سرت نداری! بعد هم که دبیر شدیم به هر کی گفتیم بالای چشمت ابرو است گفتند انگار سقف آسمون پاره شده این رحیمیان افتاده پایین!
خدا رحمت کنه آقای محبوبی دبیر تعلیمات دینی رو چون همیشه می گفت هر وقت دلتون گرفت به آسمان نگاه کنین چون سقفش مشخص نیست و تا بی نهایت ادامه داره!
من امروز دلم گرفته نه از کوتاهی سقف این دنیا بلکه از این انتظار روز های جمعه که سقف این انتظارمشخص نیست!!!
*مهرآباد، صفحه طنز خبرگزاری مهر است که روزانه با سوژه های اقتصادی، اجتماعی، هنری، ورزشی، خدای ناکرده سیاسی و غیره، به ویژه و غیره شوخی خواهد کرد.
نظر شما