۱۸ آبان ۱۳۸۲، ۱۴:۵۶

فلسفة‌ تحليلي‌ و دين ‌پژوهي‌ تحليلي (1)

نامگذاري ‌دين ‌پژوهي‌ عقلگرا به‌ «دين‌پژوهي‌ تحليلي»، فارغ‌ از نوعي‌ تسامح‌ نيست

نامگذاري ‌دين ‌پژوهي‌ عقلگرا  به‌ «دين‌پژوهي‌ تحليلي»، فارغ‌ از نوعي‌ تسامح‌ نيست

خبرگزاري مهر - گروه دين و انديشه : جستار زير نوشته دكتر "محمد سعيدي مهر" استاد فلسفه دانشگاه تربيت مدرس است كه در شماره بيست و هفتم فصلنامه "قبسات" منتشر شده است . نويسنده اين جستار پيشينة‌ تاريخي‌ دين‌ پژوهي‌ تحليلي‌ (به‌ معناي‌ عام) را در حوزة‌ اسلام‌ مورد بررسي قرار داده و سپس به چيستي و روشهاي تعريف فلسفه تحليلي مي پردازد .

اين‌ مقاله‌ به‌ بررسي‌ برخي‌ از ابعاد رويكرد تحليلي‌ در حوزة‌ دين‌ پژوهي‌ معاصر (با تأكيد بر آن‌چه‌ در جهان‌ مسيحيت‌ در جريان‌ است)، مي‌پردازد. پيش‌ از پرداختن‌ به‌ مسألة‌ اصلي، شايسته‌ است‌ اندكي‌ بر مفاهيم‌ كليدي‌ اين‌ مكتوب‌ متمركز شوم‌ و در حد‌ امكان، به‌ تعريف‌ و تبيين‌ آن‌ها بپردازم. مقصود از « دين ‌پژوهي» در اين ‌جا، هرگونه‌ پژوهش‌ نظري‌ در باب‌ دين‌ و مفاهيم‌ و گزاره‌ هاي‌ ديني‌ است. از « دين» نيز مفهومي‌ را اراده‌ مي‌كنم‌ كه‌ به‌ اديان‌ ابراهيمي‌ (يهوديت، مسيحيت‌ و اسلام) اختصاص‌ مي‌يابد. با فرض‌ اين‌ كه‌ مفهوم‌ « دين»، به‌ معناي‌ ياد شده، به‌ قدري‌ كه‌ براي‌ بحث‌ حاضر لازم‌ است، روشن‌ باشد و با نظر به‌ مشكلات‌ نظري‌ ارائة‌ تعريف‌ دقيق‌ و تمام‌ عيار از دين، از تلاش‌ براي‌ تبيين‌ بيش‌تر مفهوم‌ « دين» خودداري‌ مي‌كنم؛ اما در مورد وصف‌ « تحليلي» چه مي توان  گفت؟                                                                                                                                 

دين ‌پژوهي‌ تحليلي‌ به‌ معناي‌ عام

مي‌توان‌ واژة‌ « تحليلي» را آن‌ زمان‌ كه‌ از « دين‌پژوهي‌ تحليلي» سخن‌ مي‌گوييم، دستِ كم‌ به‌ دو معنا به‌كار ببريم‌ كه‌ يكي، عام‌ تر از ديگري‌ است. در معناي‌ عام‌ آن، دين ‌پژوهي‌ تحليلي، هر گونه‌ رويكرد عقلگرا به‌ دين‌ را در برمي‌گيرد

در نگاه‌ نخست، چنين‌ به‌ نظر مي‌رسد كه‌ مي‌توان‌ واژة‌ « تحليلي» را آن‌ زمان‌ كه‌ از « دين‌پژوهي‌ تحليلي» سخن‌ مي‌گوييم، دستِ كم‌ به‌ دو معنا به‌كارببريم‌ كه‌ يكي، عام‌ تر از ديگري‌ است. در معناي‌ عام‌ آن، دين ‌پژوهي‌ تحليلي، هر گونه‌ رويكرد عقلگرا به‌ دين‌ را در برمي‌گيرد؛ رويكردهايي‌ كه‌ در پژوهش‌ ديني، اصالت‌ را از آنِ‌ عقل‌ مي‌دانند و خِرَد آدمي‌ را خواه‌ به‌صورت‌ منبع‌ و خواه‌ به‌ مثابه‌ روش، اصلي‌ ترين‌ ابزار تحليل‌ و تعريف‌ مفاهيم‌ ديني‌ و كشف، توجيه‌ (اثبات) و تبيين‌ گزاره‌هاي‌ ديني‌ به‌شمار مي‌آورند. « تحليلي»، در اين‌ كاربرد، معنايي‌ مترادف‌ با « عقلي» يا «عقلگرا» مي‌يابد و دين‌ پژوهي‌ تحليلي، به‌ اين‌ معنا در مقابل‌ رويكردهاي‌ بديلي‌ همچون‌ رويكرد نقلي‌ (متكي‌ بر متن‌ ديني)، رويكرد ذوقي‌ - عرفاني‌ (متكي‌ بر شهود)، رويكرد تجربي‌ (متكي‌ بر دانش‌هاي‌ تجربي)، رويكرد پديدار شناسانه‌ (متكي‌ بر اِ‌عمال‌ روش‌هاي‌ پديدارشناختي‌ در حوزة‌ دين ‌شناسي) و... قرار مي‌گيرد.  در بيان‌ وجه‌ نامگذاري‌ اين‌ رويكرد عام‌ به‌ « تحليلي»، وجوهي‌ را مي‌توان‌ دست‌ و پا كرد؛ از جمله‌ آن ‌كه‌ در رويكردهاي‌ عقلگرا، في‌الجمله، با فعاليت‌هايي‌ چون‌ تحليل‌ مفاهيم‌ (مركب) جهت‌ دستيابي‌ به‌ تعاريف‌ دقيق‌ و منطقي‌ آن‌ها و نيز تحليل‌ جمله‌ها (گزاره‌ ها) براي‌ كشف‌ ساختار منطقي‌ و زبان‌ شناختي‌ آن‌ها سر و كار داريم. همچنين‌ در بسياري‌ از مواردي‌ كه‌ با مسائل‌ چند ضلعي‌ و مركب‌ روبه ‌رو هستيم، مي‌كوشيم‌ تا ابتدا، آن‌ را به‌ چند مسألة‌ بسيط‌ تحليل؛ سپس‌ هر يك‌ از اين‌ خرده‌ مسائل‌ را جداگانه‌ (و با دقت‌ بيشتري) بررسي‌ كنيم. با اين‌ حال‌ نمي‌توان‌ از اعتراف‌ به‌ اين‌ نكته‌ سرباز زد كه‌ نامگذاري‌ دين ‌پژوهي‌ عقلگرا (با همة‌ كليت‌ و تنو‌عش) به‌ « دين‌پژوهي‌ تحليلي»، فارغ‌ از نوعي‌ تسامح‌ نيست .

پيشينة‌ تاريخي‌ دين‌ پژوهي‌ تحليلي‌

 دين ‌پژوهي‌ تحليلي به معناي عام سابقه‌اي‌ طولاني‌ در اسلام‌ و مسيحيت‌ دارد و در هر دو حوزه، موافقت‌ها و مخالفت‌هايي‌ را برانگيخته‌ است
 

به‌ معناي‌ عام‌ ، دين ‌پژوهي‌ تحليلي سابقه‌اي‌ طولاني‌ در اسلام‌ و مسيحيت‌ دارد و در هر دو حوزه، موافقت‌ها و مخالفت‌هايي‌ را برانگيخته‌ است. بررسي‌ تاريخي‌ اين‌ ديدگاه‌ها، مجال‌ گسترده‌اي‌ مي‌طلبد كه‌ البته‌ بخش‌ قابل‌ توجهي‌ از نتايج‌ چنين‌ مطالعاتي‌ را مي‌توان‌ در غالب‌ متوني‌ كه‌ در زمينة‌ تاريخ‌ فلسفه‌ و الاهيات‌ (يا كلام) تحرير شده‌اند، يافت. در جهان‌ اسلام، تقابل‌ ميان‌ دو رويكرد عقلگرا و متن‌گرا، طيفي‌ از مكاتب‌ اعتقادي‌ را پديد آورد كه‌ در يك‌ سوي‌ آن‌ (متن‌گرايان‌ افراطي) اهل‌ حديث‌ و در سوي‌ ديگر (عقلي‌ مشربي‌ قوي) معتزله‌ قرار داشتند. اهل‌ حديث، با تأسي‌ به‌ امام‌ خود احمد بن‌ حنبل، با رويكردي‌ متن‌گرايانه‌ و با جمود بر ظواهر آيات‌ و روايات، به‌ تدوين‌ منظومة‌ اعتقادي‌ خويش‌ مي‌پرداختند؛ در حالي‌ كه‌ در دين ‌شناسي، هيچ‌ سهمي‌ براي‌ اصول‌ و مبادي‌ عقلي‌ قائل‌ نبودند و به‌ صراحت، ديگران‌ را از پرداختن‌ به‌ علم‌ كلام‌ حتي‌ بدين‌ معنا كه‌ از عقل‌ در استنباط‌ عقايد اسلامي‌ از قرآن‌ و روايات‌ بهره‌ گرفته‌ شود، بر حذر مي‌داشتند. در طرف‌ مقابل، اصول‌ و احكام‌ عقلي، در نظر متكلمان‌ معتزلي، نقشي‌ اساسي‌ و تعيين ‌كننده‌ در دين ‌شناسي‌ دارد. معتزله‌ تا آن‌جا پيش‌ رفتند كه‌ مضمون‌ متون‌ ديني‌ را صرفاً‌ تا جايي‌ كه‌ از سوي‌ عقل‌ تأييد مي‌شد، مي‌پذيرفتند و در غير اين‌ صورت، به‌ آساني‌ به‌ تأويل‌ آن‌ها دست‌ مي‌زدند. حتي‌ پاره ‌اي‌ از معتزليان‌ به‌ اين‌ نتيجه‌ رسيدند كه‌ عقل‌ انسان‌ قادر بر درك‌ حسن‌ و قبح‌ همة‌ افعال‌ است‌ و بر اين‌ اساس، همة‌ واجبات‌ را واجب‌ عقلي‌ دانستند. تمايز پيشين‌ به‌طور عمده‌ به‌ اختلاف‌ رويكردها در باب‌ شناخت‌ اصول‌ عقايد و آموزه‌هاي‌ اعتقادي‌ اسلام‌ ناظر است؛ (البته، اهل‌ حديث، در كنار پژوهش‌هاي‌ اعتقادي، در حوزة‌ فقه‌ و شناسايي‌ احكام‌ عملي‌ نيز رويكردي‌ عقل ‌ستيز داشتند كه‌ روح‌ آن‌ را مي‌توان‌ در فقه‌ حنبلي‌ سراغ‌ گرفت)؛ اما در ساحت‌ فقه‌ و شناسايي‌ احكام‌ عملي‌ نيز تعارض‌ ميان‌ عقلگرايي‌ و متن‌گرايي‌ به‌ ظهور ديدگاه‌ها و مكاتب‌ گوناگون‌ انجاميد كه‌ از آن‌ جمله‌ مي‌توان‌ به‌ اختلاف‌ ميان‌ ظاهريه‌ با اهل‌ رأي‌ (در اهل‌ سنت) و اختلاف‌ ميان‌ اصوليگري‌ و اخباريگري‌ (ميان‌ شيعه) اشاره‌ كرد. سرانجام‌ مي‌توان‌ به‌ اختلاف‌ فيلسوفان‌ با جماعتي‌ از عارفان‌ بر سر شيوه‌هاي‌ شناسايي‌ حقايق‌ ديني‌ اشاره‌ كرد. فيلسوفان‌ مسلمان، برحسب‌ طبيعت‌ فيلسوفانه ‌شان، با مشرب‌ عقلي‌ در پي‌ تبيين‌ و اثبات‌ گزاره‌هاي‌ ديني‌ (در باب‌ خدا، انسان، جهان‌ و...) بوده‌اند. در مقابل، عارفان‌ همواره‌ بر « چوبين ‌بودن‌ پاي‌ استدلاليان» تأكيد داشته، راه‌ كشف‌ و شهود را در دستيابي‌ به‌ حقايق‌ ديني، كارآمدتر مي‌يافتند؛ البته، در رأي‌ بسياري‌ از آنان، اصول‌ و مبادي‌ عقلي، يكسره ره‌ باطل‌ و گمراه‌ كننده‌ نيست؛ بلكه‌ مشكل‌ فيلسوفان‌ و حكيمان‌ بحثي‌ در آن ‌جا است‌ كه‌ به‌ ابزار عقل‌ بسنده‌ مي‌كنند و آن‌ را در شناسايي‌ حقايق‌ كافي‌ مي‌دانند و خود را از مراتب‌ عالي‌تر شناخت‌ كه‌ از راه‌ دل‌ حاصل‌ مي‌آيد، محروم‌ مي‌سازند. لازم‌ است‌ در اين‌ جا بر اين‌ مطلب‌ تأكيد شود كه‌ در تاريخ‌ انديشة‌ اسلامي، ديدگاه‌ها و مكاتبي‌ بوده‌اند كه‌ كوشيده‌اند از تأكيد انحصاري‌ بر رويكرد خاص‌ در حوزة‌ دين‌ پژوهي‌ بپرهيزند و با ارائة‌ نظامي‌ تأليفي‌ و حتي‌المقدور سازگار از چند رويكرد، به‌ پژوهش‌هاي‌ جامع ‌تر و عميق ‌تر دين ‌شناختي‌ همت‌ گمارند. شايد بتوان‌ فلسفة‌ اشراق، حكمت‌ متعاليه، كلام‌ شيعي‌ و نيز مكتب‌ اجتهادي‌ شيعه‌ را به‌ رغم‌ تفاوت‌هاي‌ روش‌شناختي‌ مهمي‌ كه‌ دارند، در زمرة‌ مكاتب‌ عقلگرايي‌ برشمرد كه‌ در كنار اتخاذ رويكرد عقلگرا به‌ حقايق‌ ديني، از بهره‌گيري‌ از رويكردهاي‌ ديگر، غفلت‌ نورزيده‌اند.

دين‌ پژوهي‌ تحليلي‌ به‌ معناي‌ خاص‌

معناي‌ دومي‌ كه‌ ممكن است‌ از « دين‌پژوهي‌ تحليلي» اراده‌ شود و در مقايسه‌ با معناي‌ نخست‌ اخص‌ است، با آن ‌چه‌ كه‌ امروزه‌ « فلسفة‌ تحليلي» (يا احياناً، « فلسفة‌ تحليل‌ زباني» يا « فلسفه‌ زباني») خوانده‌ مي‌شود، پيوند محكمي‌ دارد

معناي‌ دومي‌ كه‌ ممكن‌ است‌ از « دين‌پژوهي‌ تحليلي» اراده‌ شود و در مقايسه‌ با معناي‌ نخست‌ اخص‌ است، با آن ‌چه‌ كه‌ امروزه‌ « فلسفة‌ تحليلي» (يا احياناً، « فلسفة‌ تحليل‌ زباني» يا « فلسفه‌ زباني») خوانده‌ مي‌شود، پيوند محكمي‌ دارد؛ ازاين‌ رو شايد بتوان‌ در تعبيري‌ توضيحي، دين ‌پژوهي‌ تحليلي‌ (به‌ معناي‌ اخص) را عبارت‌ از رويكرد فيلسوفان‌ تحليلي‌ به‌ دين‌ دانست. فيلسوفان‌ تحليلي، گسترة‌ وسيعي‌ براي‌ مسائل‌ مورد تأملات‌ فلسفي‌ خويش‌ قرار داده‌اند كه‌ بخشي‌ از آن، با دين‌ و دعاوي‌ آن‌ مرتبط‌ مي‌شود. اِ‌عمال‌ روش‌ها و به‌ كارگيري‌ مباني‌ و اصول‌ فلسفة‌ تحليلي‌ در اين‌ حوزه، كه‌ عموماً‌ به‌ طرح‌ مسائل‌ نو پيدا يا (دستِ كم) روايت‌هاي‌ جديد از مسائل‌ كهن‌ انجاميده‌ است، رهيافت‌ كم‌ و بيش‌ متمايزي‌ را به‌ دين‌ شكل‌ داده‌ كه‌ به‌ رغم‌ تشعب‌ دروني، مرزهاي‌ روشني‌ را با رهيافت‌ فيلسوفان‌ غيرتحليلي‌ ترسيم‌ مي‌كند و همين‌ رهيافت‌ نوظهور است‌ كه‌ مي‌توان‌ آن‌ را « دين‌پژوهي» تحليلي‌ ناميد؛ بنابراين، فهم‌ روشن‌ ماهيت‌ و ويژگي‌هاي‌ دين‌پژوهي‌ تحليلي‌ در گرو داشتن‌ تصور روشني‌ از ماهيت‌ فلسفة‌ تحليلي‌ و تمايز آن‌ ازديگر مكاتب‌ فلسفي‌ است؛ ازاين‌رو، در ابتدا بايد به‌ اين‌ پرسش‌ پاسخ‌ گفت‌ كه‌ اساساً‌ فلسفة‌ تحليلي‌ چيست  .        

 چيستي‌ فلسفة‌ تحليلي‌

 بر پاية‌ يك‌ تقسيم‌بندي‌ معروف، ولي‌ نه‌ چندان‌ دقيق، فلسفة‌ معاصر غرب‌ به‌ دو شاخه‌ اصلي‌ فلسفة‌ تحليلي و فلسفة‌ قاره‌ اي يا اروپايي‌ تقسيم‌ مي‌شود. وجه‌ غيردقيق‌ بودن‌ اين‌ تقسيم‌بندي‌ آن‌ است‌ كه‌ برحسب‌ ظاهر آن، فلسفة‌ تحليلي‌ به‌ فلسفة‌ رايج‌ در كشورهاي‌ غربي‌ غيراروپايي‌ اختصاص‌ مي‌يابد؛ حال‌ آن‌ كه‌ بسياري‌ از فيلسوفان‌ بنام‌ تحليلي، همچون‌ گوتلوب‌ فرگه، لودويگ‌ ويتگنشتاين‌ و رودلف كارنَپ، اصليت‌ اروپايي‌ داشته‌اند و برخي‌ از آنان، مانند فرگه، تا پايان‌ عمر در اروپا زيستند. از سوي‌ ديگر، شاخه‌هاي‌ مهمي‌ از فلسفة‌ غيرتحليلي‌ مانند پراگماتيسم، در خارج‌ اروپا، (به‌طور مثال‌ در ايالات‌ متحدة‌ امريكا) در مقايسه‌ با كشورهاي‌ اروپايي، رواج‌ بيشتري‌ دارند. به‌ هر تقدير، اگر مقصود از اين‌ تقسيم‌بندي، افادة‌ نوعي‌ مرزبندي‌ دقيق‌ جغرافيايي‌ باشد، فقط‌ از سر تسامح‌ مي‌توان‌ با آن‌ همراه‌ شد؛ البته‌ جاي‌ ترديد نيست‌ كه‌ فلسفة‌ تحليلي، امروزه‌ در كشورهاي‌ انگليسي‌زبان‌ (مانند امريكا، بريتانيا و استراليا) اقتدار و محبوبيت‌ بيشتري‌ دارد و در عوض، فلسفه‌هاي‌ غيرتحليلي، به‌ويژه‌ اگزيستانسياليسم، پديدارشناسي‌ و ساختارگرايي‌ در اروپا رايج ‌تر است؛ از اين ‌رو بهتر است‌ كه‌ در آغاز، از تقسيم‌ فلسفة‌ معاصر غرب‌ به‌ دو شاخة‌ تحليلي‌ و غيرتحليلي‌ سخن‌ بگوييم‌ (بدون‌ آن ‌كه‌ پاي‌ مقولات‌ جغرافيايي‌ را به‌ ميان‌ آوريم). آيا تعريف‌ واحدي‌ از فلسفة‌ تحليلي‌ كه‌ مورد اتفاق‌

  واقعيت‌ آن‌ است‌ كه‌ به‌ رغم‌ ادبيات‌ غني‌ و گسترده‌اي‌ كه‌ امروزه‌ دربارة‌ مسائل‌ مختلف‌ فلسفة‌ تحليلي‌ وجود دارد، دربارة‌ خود فلسفة‌ تحليلي، به‌ مثابه‌ يك‌ «كل»، بحث‌ فراواني‌ صورت‌ نگرفته‌ است

همگان‌ يا اكثريت‌ فيلسوفان‌ باشد، وجود دارد؟ متأسفانه‌ پاسخ‌ اين‌ سؤ‌ال، منفي‌ است‌ و بدتر اين‌ كه‌ نه‌ تنها تعريف‌ واحدي‌ در دست‌ نيست، بلكه‌ در خصوص‌ تعيين‌ روش‌ توضيح‌ معناي‌ واژة‌ « فلسفة‌ تحليلي» نيز اتفاق‌ نظري‌ وجود ندارد. واقعيت‌ آن‌ است‌ كه‌ به‌ رغم‌ ادبيات‌ غني‌ و گسترده‌اي‌ كه‌ امروزه‌ دربارة‌ مسائل‌ مختلف‌ فلسفة‌ تحليلي‌ وجود دارد، دربارة‌ خود فلسفة‌ تحليلي، به‌ مثابه‌ يك‌ «كل»، بحث‌ فراواني‌ صورت‌ نگرفته‌ است. پي.اِم.اِس. هَكر كه‌ خود از فيلسوفان‌ تحليلي‌ معاصر است، در اين‌ باره‌ مي‌نويسد : دربارة‌ نحوة‌ تعريف‌ فلسفة‌ تحليلي‌ توافق‌ كمي‌ وجود دارد. ... جاي‌ تعجب‌ است‌ كه‌ در باب‌ مقولة‌ فلسفة‌ تحليلي، به‌ مثابه‌ يك‌ كل، در مقايسه‌ با منشورات‌ فراواني‌ كه‌ در خصوص‌ جريان‌هاي‌ تشكيل‌دهندة‌ سيل‌ خروشان‌ اين‌ نهضت‌ فلسفي‌ نوشته‌ شده، مطالب‌ بسيار اندكي‌ نوشته‌ شده‌ است.                                                                         

روش‌هاي‌ گوناگون‌ براي‌ تعريف‌ فلسفة‌ تحليلي

‌ از مجموع‌ كوشش‌هاي‌ محدودي‌ كه‌ براي‌ تعريف‌ فلسفة‌ تحليلي‌ ارائه‌ شده‌ است‌ مي‌توان‌ چند روش‌ اصلي‌ را از هم‌ تمييز داد كه‌ بررسي‌ كامل‌ آن‌ها مجال‌ گسترده‌اي‌ را مي‌طلبد. در اين‌ جا، فقط‌ به‌ اشاره‌اي‌ گذرا، در حد‌ي‌ كه‌ زمينة‌ بحث‌ اصلي‌ دربارة‌ دين ‌پژوهي‌ تحليلي‌ به‌ معناي‌ خاص‌ را مهيا سازد، بسنده‌ مي‌كنم.                                       

 ارائة‌ تعريف‌ تحليلي: نخستين‌ و طبيعي ‌ترين‌ راهي‌ كه‌ براي‌ تعريف‌ فلسفة‌ تحليلي‌ به‌ نظر مي‌رسد، آن‌ است‌ كه‌ تعريفي‌ تحليلي‌ از آن‌ ارائه‌ كنيم‌ بدين‌ معنا كه‌ يك‌ يا چند مفهوم‌ را بيابيم‌ كه‌ بيانگر شرايط‌ لازم‌ و كافي‌ معرَّف‌ ما، يعني‌ فلسفة‌ تحليلي‌ باشد. پيتر هكر، از جمله‌ كساني‌ است‌ كه‌ كوشيده‌ تا از اين‌ طريق‌ به‌ تعريف‌ فلسفة‌ تحليلي‌ دست‌ يازد. وي‌ در مقاله‌اي‌ با عنوان‌ « فلسفة‌ تحليلي‌ چيست؟ از كجا آمده‌ و به‌ كجا مي‌رود؟»، به‌ ناكامي‌ خود در پيمودن‌ اين‌ راه‌ اعتراف‌ كرد. در مقاله‌ اخير، او هفت‌ مفهوم‌ ذيل‌ را بررسي‌ مي‌كند : تحليل‌ ضد‌ روان‌ شناسي‌گروي‌ در منطق، تحليل‌ منطقي، تبيين‌ فلسفي‌ انديشه‌ از طريق‌ تبيين‌ فلسفي‌ زبان، چرخش‌ زباني، تقدم‌ و اولويت‌ فلسفة‌ زبان، رد‌ مابعدالطبيعه. او در هر مورد نشان‌ مي‌دهد كه‌ مفهوم‌ مورد بحث، صلاحيت‌ لازم‌ را براي‌ تعريف‌ فلسفة‌ تحليلي‌ ندارد. مي‌توان‌ محور مشترك‌ ايرادهاي‌ هكر را در خصوص‌ مفاهيم‌ يادشده‌ چنين‌ بيان‌ كرد كه‌ تعريف‌ فلسفة‌ تحليلي‌ با استفاده‌ از اين‌ مفاهيم، يا فاقد شرط‌ جامعيت‌ است‌ (بدين‌ معنا كه‌ شامل‌ فلسفة‌ برخي‌ فيلسوفاني‌ كه‌ به‌طور مسلماً‌ فيلسوف‌ تحليلي‌ به‌

نخستين‌ و طبيعي ‌ترين‌ راهي‌ كه‌ براي‌ تعريف‌ فلسفة‌ تحليلي‌ به‌ نظر مي‌رسد، آن‌ است‌ كه‌ تعريفي‌ تحليلي‌ از آن‌ ارائه‌ كنيم‌ بدين‌ معنا كه‌ يك‌ يا چند مفهوم‌ را بيابيم‌ كه‌ بيانگر شرايط‌ لازم‌ و كافي‌ معرَّف‌ ما، يعني‌ فلسفة‌ تحليلي‌ باشد 

شمار مي‌آيند، نمي‌شود) يا آن ‌كه‌ شرط‌ مانعيت‌ را ندارد (شامل‌ فلسفة‌ فيلسوفان‌ غيرتحليلي‌ نيز مي‌شود). در پايان، هكر نتيجه‌ مي‌گيرد: هيچ‌ تركيبي‌ از اين‌ مفاهيم، كه‌ چه‌ بسا در آغاز، كانديداي‌ خوبي‌ براي‌ تعريف‌ فلسفه‌ به‌ نظر مي‌آيند نمي‌تواند ارائه‌كنندة‌ مجموعه‌اي‌ از شرايط‌ باشد كه‌ به‌ تنهايي‌ شرط‌ لازم، و مجتمعاً‌ شرط‌ كافي‌ فلسفة‌ تحليل‌ را به‌ دست‌ دهد. گويا هر چند بر امتناع‌ كلي‌ اين‌ راه‌ در تعريف‌ فلسفة‌ تحليلي، دليلي‌ اقامه‌ نشده‌ است، بي‌ترديد راهي‌ دشوار و پيچيده‌ است؛ زيرا كه‌ اگر مفاهيمي‌ كه‌ عموميت‌ و كليت‌ فراواني‌ دارند، بهره‌ گيريم، بي‌درنگ‌ با مشكل‌ « مانع‌ نبودن» تعريف‌ و ورود فلسفه‌هاي‌ غيرتحليلي‌ در تعريف‌ مواجه‌ مي‌شويم. از سوي‌ ديگر، هر گونه‌ كوششي‌ براي‌ خاص‌ كردن‌ مفاهيم‌ كلي‌تر، ما را با اين‌ مشكل‌ روبه‌رو مي‌سازد كه‌ برخي‌جريان‌هاي‌ داخلي‌ فلسفة‌ تحليلي‌ از تعريف‌ خارج‌ مي‌شوند و در نتيجه، تعريف‌ ما فاقد شرط‌ « جامعيت» خواهد شد.               

 تعريف‌ استعاره‌اي : راه‌ ديگري‌ كه‌ گروهي‌ از فيلسوفان‌ تحليلي‌ برگزيده‌اند، ارائه‌ تعاريف‌ استعاره ‌اي‌ است. در اين‌ روش، كوشش‌ مي‌شود كه‌ با بهره‌ گيري‌ از تعابير مجازي‌ و استعاره‌اي، ماهيت، جايگاه‌ و اهداف‌ فلسفة‌ تحليلي‌ روشن‌ شود؛ براي‌ مثال، گيلبرت‌ رايل، از فيلسوفان‌ تحليلي‌ آكسفورد، از تعبير جغرافياي‌ مفهومي يا بازنمايي‌ مفهومي استفاده‌ كرده‌ است. اساس‌ اين‌ تعريف، تشبيه‌ فلسفه‌ به‌ نقشه‌ يا چارتي‌ است‌ كه‌ به ‌صورت‌ انتزاعي، روابط‌ ميان‌ مفاهيم‌ را باز مي‌نمايد. تعبير ويتگنشتاين‌ متأخر نيز كه‌ فلسفه‌ را نوعي‌ « درمانگري» مي‌خواند، در همين‌ گروه‌ جاي‌ مي‌گيرد. استراوسن‌ نيز كه‌ خود از فيلسوفان‌ تحليلي‌ نام‌آور است، تصويري‌ استعاره ‌اي‌ از فلسفه‌ به‌ دست‌ مي‌دهد كه‌ بر اساس‌ تشبيه‌ فلسفه‌ به‌ دستور زبان‌ شكل‌ مي‌گيرد. همان‌گونه‌ كه‌ دستور زبان، بيانگر قواعد مورد اتفاق‌ اهل‌ زبان‌ درباره‌ به‌كارگيري‌ واژگان‌ است، فلسفة‌ (تحليلي) نيز متكفل‌ ارائة‌ سيستماتيك‌ قواعد ناظر به‌ استفادة‌ درست‌ از تجهيزات‌ مفهومي ما است؛ البته‌ استراوسن‌ بر اين‌ نكته‌ تأكيد مي‌كند: همان‌ گونه‌ كه‌ داشتن‌ مهارت‌ عملي‌ در به‌ كارگيري‌ گرامر زبان‌ طبيعي، بدون‌ اطلاع‌ از نظريه‌هاي‌ مربوط‌ به‌ نحو آن‌ زبان، ممكن‌ است‌ مي‌توان‌ بدون‌ داشتن‌ نظرية‌ منقح‌ دربارة‌ قواعد مربوط‌ به‌ ساختار مفهومي‌ انديشه، از اين‌ قواعد استفاده‌ كرد (و اين‌ كاري‌ است‌ كه‌ عموم‌ مردم‌ انجام‌ مي‌دهند). در ديدگاه‌ استراوسن، مشغلة‌ فليسوف، شبيه‌ مشغلة‌ عالم‌ نحوي‌ است. وظيفة‌ فلسفه‌ ارائة‌ تغيير نظام‌مند از ساختار مفهومي‌ عامي‌ است‌ كه‌ در كاربرد روزمره، عموم‌ مردم‌ به‌ شكلي‌ ماهرانه‌  استفاده‌  كنند . 

 راه‌ ديگري‌ كه‌ گروهي‌ از فيلسوفان‌ تحليلي‌ برگزيده‌اند، ارائه‌ تعاريف‌ استعاره ‌اي‌ است. در اين‌ روش، كوشش‌ مي‌شود كه‌ با بهره‌ گيري‌ از تعابير مجازي‌ و استعاره‌اي، ماهيت، جايگاه‌ و اهداف‌ فلسفة‌ تحليلي‌ روشن‌ شود  

روش‌هاي‌ استعاره‌ اي‌ در تعريف‌ فلسفة‌ تحليلي، هر چند از برخي‌ جوانب‌ روشنگرند، مرزبندي‌ كاملاً‌ دقيقي‌ ميان‌ فلسفه‌هاي‌ تحليلي‌ و فلسفه‌هاي‌ غيرتحليلي‌ ترسيم‌ نمي‌كنند. اصرار بر حفظ‌ عناصر استعاره ‌اي‌ در اين‌ تعاريف، ممكن‌ است‌ ذهن‌ را به‌ سمت‌ برخي‌ از ويژگي‌هاي‌ مشبهٌ به‌ كه‌ اد‌عاي‌ وجود آن‌ در مشبَه‌ را نداريم، سوق‌ دهد (و از همين‌ رو است‌ كه‌ گفته‌اند: تمثيل‌ و تشبيه‌ از يك‌ جهت، ذهن‌ را به‌ مقصود نزديك‌ مي‌كند و از جهات‌ ديگري، آن‌ را دور مي‌سازد). از سوي‌ ديگر، هر گونه‌ كوششي‌ براي‌ عدم‌ لحاظ‌ عناصر استعاره‌اي، ما را با ابهام‌هايي‌ روبه‌رو مي‌سازد؛ براي‌ مثال، در استعارة‌ رايل، با كنار گذاشتن‌ عناصر استعاره‌اي، صرفاً‌ فلسفه‌ را به‌ مثابه‌ بازنمون‌ انتزاعي‌ از نسبت‌هاي‌ خاص‌ ميان‌ مفاهيم‌ معين‌ براي‌ دستيابي‌ به‌ هدف‌ خاصي‌ در نظر خواهيم‌ گرفت؛ اما اين‌كه‌ در اين‌جا دقيقاً‌ با چه‌ مفاهيم، چه‌ نسبت‌ها و چه‌ هدفي‌ مواجهيم، مشخص‌ نيست.                                                 

استفاده‌ از نظرية‌ شباهت‌ خانوادگي‌ ويتگنشتاين: گاه‌ اد‌عا شده‌ است‌ كه‌ با نظر به‌ ناكامي‌ كوشش‌هاي‌ انجام‌ شده‌ جهت‌ ارائة‌ تعريف‌

 بر اساس نظريه شباهت خانوادگي، مفهوم‌ فلسفة‌ تحليلي‌ نيز همچون‌ مفهوم‌ بازي‌ است‌ از آن‌ جهت‌ كه‌ نمي‌توان‌ به‌ مجموعه‌اي‌ از شرايط‌ لازم‌ و كافي‌ براي‌ كاربرد آن‌ دست‌ يافت؛ بلكه‌ صرفاً‌ با شبكه‌ اي‌ از شباهت‌ها ميان‌ نحله‌هاي‌ مختلف‌ فلسفي‌ روبه‌رو هستيم‌ و همين‌ امر، اطلاق‌ « تحليلي» را برآن موجه مي سازد

تحليلي‌ از فلسفة‌ تحليلي، يگانه‌ راه‌ پيش‌ روي‌ ما آن‌ است‌ كه‌ مفهوم‌ « فلسفة‌ تحليلي» را از مفاهيمي‌ بدانيم‌ كه‌ بر اساس‌ نوعي‌ شباهت‌ خانوادگي‌ ميان‌ مكاتب‌ فلسفي‌ گوناگون، به‌ كار گرفته‌ مي‌شود. بر اين‌ اساس، مفهوم‌ فلسفة‌ تحليلي‌ نيز همچون‌ مفهوم‌ بازي‌ است‌ از آن‌ جهت‌ كه‌ نمي‌توان‌ به‌ مجموعه‌اي‌ از شرايط‌ لازم‌ و كافي‌ براي‌ كاربرد آن‌ دست‌ يافت؛ بلكه‌ صرفاً‌ با شبكه‌ اي‌ از شباهت‌ها ميان‌ نحله‌هاي‌ مختلف‌ فلسفي‌ روبه‌رو هستيم‌ و همين‌ امر، اطلاق‌ « تحليلي» را برآن موجه مي سازد .

هر چند اين‌ روش، از پيچيدگي‌ها و دشواري ‌هاي‌ ارائة‌ تعريف‌ تحليلي‌ به‌ دوراست، مشكلات‌ خاص‌ خود را دارد. برخي‌ از اين‌ مشكلات‌ از ابهام‌هاي‌ موجود در نظرية‌ شباهت‌ خانوادگي‌ ويتگنشتاين‌ سرچشمه‌ مي‌گيرد؛ از جمله‌ آن‌كه‌ هيچ‌ معياري‌ براي‌ جداسازي‌ شباهت‌هاي‌ ذيربط‌ (شباهت‌هاي‌ خانوادگي) از ساير شباهت‌ها ارائه‌ نمي‌شود؛ ازاين ‌رو، چه‌ بسا شخصي‌ شبكة‌ شباهت‌هاي‌ ذيربط‌ خانوادة‌ فلسفة‌ تحليلي‌ را چنان‌ گسترده‌ در نظر بگيرد كه‌ حتي‌ فيلسوفان‌ يونان‌ باستان، همچون‌ سقراط‌ و ارسطو نيز در آن‌ جاي‌ گيرند.                                                     

از سوي‌ ديگر، به‌ نظر مي‌آيد كه‌ نظرية‌ شباهت‌ خانوادگي، اگر با توفيق‌ همراه‌ باشد، حد‌اكثر درباره‌ مفاهيمي‌ به‌ كار مي‌آيد كه‌ در عرف‌ عام‌ و به‌ صورت‌ گستره، به ‌كار مي‌روند، نه‌ دربارة‌ مفهومي‌ اصطلاحي، (مانند مفهوم‌ فلسفة‌ تحليلي) كه‌ در حوزة‌ خاصي‌ از دانش‌ وضع‌ شده‌ است‌ و افراد محدودي‌ آن‌ را به‌ كار مي‌برند.     

کد خبر 36410

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha