به گزارش خبرنگار مهر، متن زیر جلسه دوازدهم از سلسله جلسات «جوان موفق از دیدگاه امام علی(ع)» است که توسط حجت الاسلام عالی ایراد شده است. فایل صوتی این جلسه را نیز می توانید از لینک بالا دریافت کنید.
«الْحَمْدُ لِلََّهِ رَبِّ الْعََالَمِینَ بارِیءِ الْخَلَائِقِ أَجْمَعِینَ وَ الصَّلَاةُ وَ السَّلَامُ عَلَی سَیِّدِ الْأَنْبِیَاءِ وَ خَاتَمِ النَّبِیِّینَ حَبِیبِنَا وَ حَبِیبِ إِلَهَ الْعَالَمِینَ ابَاالقاسِمِ الْمُصْطَفَی مُحَمَّدٍ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ عَلَی آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ الْمَعْصُومِینَ وَ اللَّعْنُ الدَّائِمُ عَلَی أَعْدَائِهِمْ أَجْمَعِینَ».
به این فراز کلام مبارک امیر المؤمنین (ع) رسیده بودیم که حضرت به امام مجتبی (ع) در نامه فرموده بود: «وَ قَوِّهِ بِالْیَقِینِ وَ نَوِّرْهُ بِالْحِکْمَةِ»[1] دل خود را با یقین محکم کن و با حکمت نورانی کن.
اعتقادات ما تکیهگاههای ما در زندگی ما هستند، ما در زندگی خود با اعتقادات خود زندگی میکنیم، با باورهای خود زندگی میکنیم، نه فقط زندگی دنیای ما، بلکه حتّی زندگی آخرت ما هم با اعتقادات ما است. اعتقادات ما فقط برای اینجا نیست، آنجا هم یک طوری تجسم پیدا میکند، آنجا هم خود را یک طوری نشان میدهد.
صراط طبق روایات ما و حتّی از قرآن هم برمیآید، از متن جهنّم میگذرد. صراط طوری است که روی جهنّم نیست مثل پلی که روی رودخانه است، از داخل جهنّم میگذرد. حتّی انبیاء هم، حتّی پیغمبر اکرم و اهل بیت هم باید از آن عبور کنند، در قرآن است. قرآن میفرماید: «وَ إِنْ مِنْکُمْ إِلاَّ وارِدُها»[2] هیچ کدام از شما نیست، هیچ کسی، مگر اینکه وارد جهنّم میشود، «وَ إِنْ مِنْکُمْ» این «إِنْ»، «إِنْ» نافیه است، یعنی هیچ کدام از شما نیست «إِلاَّ وارِدُها» مگر اینکه وارد جهنّم میشود که از پیغمبر پرسیدند: شما هم وارد میشوید؟ فرمود: بله، ما هم وارد میشویم. منتها «جزنا و هی خامدة»[3] ما میگذریم در حالی که خاموش است، سرد است، جهنّم خاموش و سرد است.
در روایت دارد وقتی پیامبر اکرم عبور میکند یک نسیم خنک حتّی به آنهایی که در طبقات زیرین جهنّم هم هستند میخورد. میگویند: این چه بود؟ میگویند: پیغمبر دارد عبور میکند. میگویند: در جهنّم را ببندید ما طاقت نداریم اصلاً او را ببینیم، با اینکه یک نسیم خنک هم به آنها رسیده است، یک خیری هم به آنها رسیده است، میگویند ما طاقت نداریم، در جهنّم را ببندید. یعنی حاضر هستیم این آتش و سختی آن را بپذیریم، امّا آن نسیم خنکی که از پیغمبر است نه، آن را نمیخواهیم، در آن را بگذارید.
ببینید همان لجباز، متکبّر، مغروری که در اینجا پیغمبر را نفی میکرد و این اعتقاد را داشت، این اعتقاد او با او در آنجا هم است، آنجا هم همراه او است و نمود آن به آن شکل است. به هر حال اعتقادات ما چه در دنیا، چه در آخرت تکیهگاههای زندگی ما هستند، ما زندگی خود را با همین اعتقادات و باورهای خود تنظیم میکنیم. بلایی را تحمّل میکنیم، سختی را تحمّل میکنیم، به هر حال، در خوشی و ناخوشی خود با همین اعتقادات زندگی خود را تنظیم میکنیم، این یک مطلب که در جلسهی قبل گفته شد.
مطلبهی دوم اینکه، حالا که اعتقادات ما تکیهگاههای ما در زندگی هستند، این تکیهگاهها باید خیلی محکم باشند، تا در طوفانها، در شهوات، در شبهات، در غضب، در خوشی، در ناخوشی، در فقر، در ثروت، در تمام حالات این اعتقادات را آدم از دست ندهد، این تکیهگاهها بتوانند محکم باشند.
اگر قرار است که اعتقادات ما تکیهگاههای ما باشد، این تکیهگاهها را محکم کنیم که در تمام طوفانهای زندگی، سختیها، در شهواتها، در غضبها، در بلاها، در شبهات، این اعتقادات به هم دیگر نریزد به خصوص در آخر الزّمان. در روایت ما است که در آخر الزّمان شیطان تمام تیرهای ترکش خود را به سمت مؤمنین رها میکند، برای اینکه اعتقادات آنها را بگیرد، برای اینکه مؤمنین دچار لغزش و ریزش بشوند. برای اینکه به هر حال آنها را مثل خود جهنّمی کند.
لذا امام صادق (ع) با زراره ظاهراً نشسته بود، حضرت از سختیهای آخر الزّمان گفت، زراره گفت: آقا ما چه کاری انجام بدهیم؟ امام صادق فرمودند: این دعای غریق را خیلی بخوانید. یعنی اوّلاً خود را در آخر الزّمان مثل غریق بدانید که باید تکیهی آدم به یک جایی باشد و آنجا تکیه به خدا کنید و از او بخواهید که شما را نگه دارد. آدم به خود تکیه نکند، این دعای غریق را زیاد بخوانید: «یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِی عَلَی دِینِکَ»[4] این را خیلی بخوانید.
به ما گفتند مثلاً دعای عدیله را خیلی بخوانید که در حتّی دم مرگ هم اعتقادات شما پابرجا باشد. دعای تعقیبات نماز«رَضِیتُ بِاللَّهِ رَبّاً وَ بِمُحَمَّدٍ نَبِیّاً وَ بِالْإِسْلَامِ دِیناً وَ بِالْقُرْآنِ کِتَاباً وَ بِالْکَعْبَةِ قِبْلَةً»[5] این دعا را تا آخر در تعقیبات نماز خود که در واقع یک دور اقرار به اعتقادات است، یک دور اعتقادات را مرور کردن است، گفتند: زیاد بخوانید.
زیارت آل یاسین که در آن اعتقادات مرور میشود «وَ أَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ ... وَ أَنَّ الصِّرَاطَ حَقٌٌ»[6] در زیارت آل یاسین است که اعتقادات تثبیت میشود. به ما گفتند که آخر الزّمان طوری است که باید برای اینکه آن طوفانها شما را نگه دارد، یک کارهایی انجام دهید، آنجا طوفانها در راه است، واقعاً هم وجود دارد. شاید حتماً با این برخورد کردید که گفتند، در روایت ما است که ایمانهای انسانها به دو صورت است. بعضی از ایمانها، ایمانهای مستقر است، بعضیها ایمانهای مستودع؛ این در اصول کافی یک بابی است. ایمانها بعضیها مستقر است، یعنی پابرجا، با ثبات و محکم است، بعضیها مستودع، ودیعه است، عاریه است، خیلی زود مثل امانت که آدم از یک دست میگیرد، دوباره با آن دست برمیگرداند، بعضی از ایمانها اینطوری است، سست است.
بعضی از ایمانها، ایمانهای عاریهای است، سست است. خیلی از مقدّسها هم بودند که در یک صحنههایی سست شدند. خواجه ربیع معروف که در مشهد است، البتّه خدا رحمت کند مرحوم شیخ بهائی، نمیدانم به چه صورت بوده است، به ایشان خیلی اعتماد داشته است، خیلی توصیه داشته است. لذا زمان شاه عبّاس این قبر خواجه ربیع را خیلی مرمّت کردند.
خواجه ربیع به هر حال معروف بوده است که زاهد مقدّسی بود، از اصحاب امیر المؤمنین بود؛ ربیع ابن خثیم کوفی، اصلیّت او برای کوفه هم بود. ربیع ابن خثیم کوفی از اصحاب حضرت امیر (ع) بود. در جنگ صفین... آدم مقدّسی بود، برای خود قبر کنده بود، زاهدی بود، گاهی موقعها در آن قبر میرفت و میخوابید بعد مثلاً به یاد این میافتاد که ما دیگر الآن مردهایم، بعد درخواست میکرد که خدایا میشود یک فرصت دیگر به من بدهی که به زندگی برگردم؛ میخواهم این مقدّس گیری او را ببینید. بعد آن آیه را میخواند که «رَبِّ ارْجِعُونِ * لَعَلِّی أَعْمَلُ صالِحاً فیما تَرَکْتُ»[7] بعضیها به خدا می گویند خدایا ما را برگرداند که در دنیا کاری انجام دهیم، آنجا جواب میشنوند «کَلاَّ» دیگر جای برگشت نیست. این آیه را میخواند، بعد میگفت: امّا خدا به تو یک فرصت دیگر داد بلند شو، بعد از قبر بلند میشد، یک چنین آدم مقدّسی بود.
او در جنگ صفین با چهار صد نفر دیگر پیش امیر المؤمنین (ع) آمدند گفتند: «إِنَّا قَدْ شَکَکْنَا فِی هَذَا الْقِتَالِ»[8] ما شک داریم. آدم در رکاب امیر المؤمنین باشد، شک بکند؟ ایمان او تا همینجا بود، اعتقادات او دچار مشکل شد. گفت: یا امیر المؤمنین آن طرف هم نماز میخوانند، معاویه هم نماز میخواند، آنها به هر حال مقدّس هستند، آنها هم آدمهای متدیّنی هستند، اهل قرآن هستند، من دیگر دیگر نمیتوانم اینجا بمانم، با چهارصد نفر گفتند ما به یک جایی بفرستید که با کفّار بجنگیم، ما را به بعضی از سرحدات و مرزها بفرستید که کفّار هستند که حضرت امیر (ع) گفت بروید.
آنها را به یک جایی فرستاد که بعداً اینها به این منطقهی خراسان آمدند، آخر هم همینجا از دنیا رفت. مقصود اینکه آدمهای مقدّسی بودند، امّا یک جاهایی کم آوردند. یعنی ایمان وقتی سست باشد، به تعبیر روایت مستودع، عاریهای باشد، امانتی باشد، آدم از یک دست میگیرد از یک دست میدهد، سست است. خدا عاقبتها را به خیر کند، این دعای عاقبت به خیری را خیلی بگویم، خیلی در دعاهای خود بخوانیم که خدایا ایمان ثابت و پابرجا به ما بده که تا آخر بتوانیم ایمان خود را به آن عالم ببریم.
در روایت از امام صادق است که پیغمبر اکرم هر روز از شش چیز به خدا پناه میبرد، «کَانَ رَسُولُ اللَّهِ یَتَعَوَّذُ فِی کُلِّ یَوْمٍ مِنْ سِتِّ»[9] پیغمبر اکرم «یَتَعَوَّذُ» به خدا پناه میبرد، «فِی کُلِّ یَوْمٍ» در هر روز، «مِنْ سِتِّ» از شش چیز «مِنَ الشَّکِّ وَ الشِّرْکِ» پیغمبر! آسیبهای ایمان آدم است، «مِنَ الشَّکِّ وَ الشِّرْکِ وَ الْحَمِیَّةِ» تعصّب، تعصّبات بیجا، «وَ الْحَمِیَّةِ» لجبازیهای بیجا «وَ الْغَضَبِ وَ الْبَغْیِ» ظلم «وَ الْحَسَدِ». شک، شرک، تعصّبهای بیجا، لجبازیهای بیخودی، غضب و ظلم و حسد، اینها آسیبهای ایمان هستند. به هر حال اعتقادات ما که تکیهگاههای ما در زندگی دنیا و آخرت هستند، باید محکم باشند که تا آخر بتوانیم به آنها تکیه کنیم، از دست ندهیم، سست نشوند، این مطلب دوم.
مطلب سوم این است که محکم شدن اعتقادات این است که اینها را یقینی کنیم. اگر ایمان آدم یقینی باشد، اگر اعتقادات آدم با یقین همراه باشد، در یقین دیگر خللی وارد نمیشود، مثل کوه پابرجاست است. محکم شدن اعتقادات به یقینی بودن آن است، منتها عرض کردیم یقین به دو صورت است. من تقاضا میکنم این را بیشتر عنایت بفرمایید، یک مقدار مو شکافانه میخواهیم وارد شویم. یک یقین عقلی داریم، یعنی اینکه انسان با استدلال و برهان، با دلیل به حقایقی یقین پیدا کند.
آدم با دلیل و برهان بفهمد که خدا عادل است، بفهمد که آخرتی است، بفهمد که نبوّتی است، بفهمد که امامتی است. با دلیل و استدلال برهانی محکم که شک دیگر در آن نیست، برای او مشخص میشود که این حقیقت وجود دارد. خوب این خیلی ارزشمند است که انسان حقایق دینی خود را حداقل و اعتقادات او یقینی باشد، سست نباشد، یقینی باشد. اگر دو سؤال از او کردند به هم دیگر نریزد، دو شبههای یک جایی شنید یک مرتبه دست و پای خود را گم نکند که به هم دیگر بریزد، به خصوص در این زمان که واقعاً شبهات خیلی زیاد است.
اینکه پیغمبر فرمود: من مؤمنین آخر الزّمان را خیلی دوست دارم، پیغمبر میفرمود: «آهِ شَوْقاً إِلَی رُؤْیَتِهِمْ»[10] چقدر مشتاق هستم آنها را ببینم. آن کسی که در آخر الزّمان مؤمن باشد، پای دین خود بایستد پیغمبر آه میکشید، «آهِ شَوْقاً إِلَی رُؤْیَتِهِمْ»، بعد پیغمبر میفرمود: آنها برادرهای من هستند، اصحاب میگفتند: آقا مگر ما برادرهای شما نیستیم؟ ما در جنگها همراه شما بودیم، به شما کمک دادیم، پیغمبر میفرمود: بله، شما اصحاب من هستید. برادرهای من آنهایی هستند که در آخر الزّمان میآیند، ما را ندیدند، ما اهل بیت را ندیدند، روی کتابها روی کاغذها، نوشتهها، چیزهایی را دیدند، ولی ایمان دارند، پا برجا هستند، من آنها را دوست دارم، خوب حالا ببینید این شبهات سنگین طبیعتاً اگر اعتقادات آدم یقینی باشد، یعنی یقین عقلی، استدلال، یقین داشته باشد، خیلی ارزشمند است. آدم باید دنبال آن باشد، فکر نکنید چیز کمی است.
هر هفته آدم یک جلسهی دینی داشته باشد یا اگر نه خود او مطالعه داشته باشد، کار کند، مسائل دینی را عمیق پیگیری کند، پیغمبر فرمود: «أُفٍّ لِکُلِّ مُسْلِمٍ لَا یَجْعَلُ فِی کُلِّ جُمْعَةٍ یَوْماً یَتَفَقَّهُ فِیهِ أَمْرَ دِینِهِ»[11] وای بر هر مسلمانی که در هفته یک جلسهی دینی نداشته باشد، که «أُفٍّ لِکُلِّ مُسْلِمٍ» که «لَا یَجْعَلُ» برای خود قرار ندهد، «فِی کُلِّ جُمْعَةٍ» در هر هفتهای، «یَوْماً» یک روزی را که «یَتَفَقَّهُ» تفقّه پیدا کند، دین خود را عمیق کند در فهم دینی خود یک قدم جلوتر برود، یک چیزهای بیشتری بداند، عمیقتر شود. منتها نکتهی مهم این است، در عین حال که یقین عقلی خیلی ارزشمند است، عقل آدم در مسائل مختلف در حقایق دینی قانع بشود، محکم شود، خیلی ارزشمند است، امّا این را عنایت بفرمایید که این هنوز ایمان نیست.
یقین عقلی، عقل آدم و ذهن آدم را روشن میکند، امّا دل آدم را هنوز روشن نمیکند، مرکز فرماندهی آدم دل است. خیلی از اوقات است عقل آدم یک چیزی را میداند، امّا چون میل دل به آن سمت نیست، به آن سمت نمیرود. خیلیها میدانند فلان چیز ضرر دارد، اعتیاد به فلان مواد ضرر دارد، میداند، عقل این را میداند، حتّی حاضر است ضررهای آن را هم بگوید چیست، سخنرانی هم برای تو میکند، امّا دل یک جایی دیگر است. لذا مرکز فرماندهی دل است، استدلالهای عقلی خیلی ارزشمند است، امّا عقل را، ذهن را روشن میکند، نورانیت دل با یک چیز دیگر است، یقین قلبی با یک چیز دیگر است.
پس یک یقین عقلی داریم، خیلی خوب است، امّا یقین عقلی کافی نیست، لازم است، ولی کافی نیست، عقل را روشن میکند امّا دل را روشن نمیکند. حتّی من در جلسهی قبل خدمت شما عرض کردم، طبق آیات قرآن و روایات یقین عقلی که عقل آدم یک چیزی را بداند، ممکن است عقل یک کسی یک حقیقت را بداند، حتّی بداند این پیغمبر است، بداند خدا وجود دارد، امّا دل او پس میزند (دل او قبول نمیکند)، یعنی کفر میورزد. عقل یقین دارد، امّا دل کافر است، این خیلی چیز عجیبی است.
موارد متعددی در قرآن بود که من در جلسهی قبل اشاره کردم، الآن هم یک اشارهای میکنم. این پدیده، پدیدهی عجیب و غریبی است که عقل آدم یقین داشته باشد که خدا وجود دارد، یقین داشته باشد این پیغمبر است، امّا دل کافر باشد، دل او را پس بزند. نمونهی آن را عرض کردیم، فرعون و فرعونیان بودند که این در قرآن در سورهی نمل است که میفرماید: «وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَیْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ»[12] با وجود اینکه یقین داشتند، «وَ اسْتَیْقَنَتْها» به آیات الهی یقین داشتند، ولی «جَحَدُوا بِها» کفر میورزیدند، «وَ جَحَدُوا بِها»، جهد، به آیات الهی جهد و کفر میورزیدند «وَ اسْتَیْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ» با اینکه یقین داشتند، این یک نمونه.
نمونهی دیگر شیطان است، شما شیطان را در قرآن ببینید. شیطان خدا را قبول دارد، قبول دارد یعنی عقل او میداند، میداند که خدایی وجود دارد. لذا وقتی خدا دستور داد که بر آدم سجده کنید، شیطان به خدا گفت: «خَلَقْتَنی مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طینٍ»[13] خدایا من را از آتش خلق کردی، آدم را از گل خلق کردی، ببینید دارد با خدا حرف میزند، میگوید خدایا من را اینطور خلق کردی، آن را آنطوری خلق کردی، من بر او سجده کنم؟ من از آتش خلق شدم، تو من را خلق کردی. ببینید خدا را میشناسد، یقین دارد که خدایی وجود دارد. آخرت را یقین دارد، چون به خدا میگوید: «رَبِّ فَأَنْظِرْنی إِلی یَوْمِ یُبْعَثُونَ»[14] خدایا تا روز قیامت به من مهلت بده که زنده باشم، پس معلوم است که قیامت را قبول دارد.
میگوید: «رَبِّ فَأَنْظِرْنی» به من مهلت بده، «إِلی یَوْمِ یُبْعَثُونَ» تا قیامت. شیطان خدا را، قیامت را، اسماء خدا را، قبول دارد که قسم میخورد «فَبِعِزَّتِکَ لَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعینَ»[15] خدایا به عزّت تو میروم مردم را فریب میدهم، قسم به عزّت تو. یعنی قبول دارد که خدا اسم العزیز را دارد، به عزّت خدا دارد قسم میخورد. شیطان همهی اینها را میداند، امّا در عین حال کفر میرزد. «أَبی وَ اسْتَکْبَرَ وَ کانَ مِنَ الْکافِرینَ»[16] این دو نمونهی آن.
نمونهی سوم در سورهی بقره، دو قسمت سورهی بقره وجود دارد. یهود در زمان پیغمبر، خوب میدانید یهودیها از قدیم اینطور بوده است الآن هم به همین شکل است. یهودیها قهرمانان پیشگوییها بودند، یعنی قهرمان بودند در تاریخ اگر شما یهود را شناسایی کنید پیشگویی میکردند ببینند که در آینده چه اتفّاقی میخواهد بیفتد و سعی کنند قبل از اینکه اتفّاق بیفتد خود را آماده کنند. لذا از کاهنان و اینطور کسانی که پیشگویی میکردند، خیلی استفاده میکردند. یهودیها هم توسط کاهنان خود که پیشگویی میکردند، یهودیهای قبل از زمان پیغمبر، قبل از اینکه پیغمبر به دنیا بیاید، هم توسط کاهنان، هم توسط کتب آسمانی که در دست داشتند، میدانستند که پیغمبری در منطقهی حجاز خواهد آمد. پیغمبر آخر الزّمان، پیغمبری خواهد آمد.
لذا قبل از اینکه پیغمبر به دنیا بیاید آمدند و آنجا خانه خریدند، در مدینه آمدند و جاهایی را خریدند. یهودیها قلعهی خیبر برای دفاع از آن پیغمبری که خواهد آمد ساخته بودند، به عنوان یک جایی نظامی که آن پیغمبری که میآید به هر حال پایگاه نظامی داشته باشد، قلعهی خیبر را برای این درست کرده بودند. کاملاً در مدینه جایگزین شده بودند، آن وقت قرآن میگوید وقتی پیغمبر آمد، متولّد شد، مبعوث شد. یهودیها «یَعْرِفُونَهُ کَما یَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمْ»[17] آنچنان که بچّههای خود را میشناختند، پیغمبر را میشناختند.
«یَعْرِفُونَهُ کَما یَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمْ» اینقدر این پیغمبر برای آنها شناخته شده بود، آدم ناشناختهی نبود، میدانستند او همان پیغمبر است، همان کسی که در کُتب قبلی نشانههای او گفته شده است، همین است. امّا چون دیدند این پیغمبر دعوی نژادی ندارد، یعنی نمیخواهد فقط بنی اسرائیل را به آقایی برساند، دعوت او، دعوت همهی انسانها است، هدایت همهی انسانها است، اینطور نیست که فقط نژادی باشد؛ بنیاسرائیل فکر میکردند او میآید و نژاد بنیاسرائیل را به آقایی میرساند، وقتی دیدند اینطور نیست، «فَلَمَّا جاءَهُمْ ما عَرَفُوا»[18] وقتی که آن پیغمبری که «عَرَفُوا» او را میشناختند، معرفت به او داشتند، «فَلَمَّا جاءَهُمْ ما عَرَفُوا کَفَرُوا بِهِ» به او کفر ورزیدند.
ببینید معرفت داشتند، او را میشناختند، میدانستند او همان کسی است که در کتب قبلی گفتند او پیغمبر است، امّا به او کفر ورزیدند. پس میشود آدم یقین عقلی داشته باشد، عقل او یک چیزی را بفهمد، امّا قلب او قبول نکند، باور نکند، به او کفر بورزد، او را پس بزند، میشود.
امان از لجبازی، امان از این تکبّری که آدم حق را قبول نکند، اینطوری است. به ابوجهل گفتند: تو از این پیغمبر بدی دیدی؟ گفت: نه، ما هر چه از او دیدیم صداقت، امانت بوده است، امین بوده است. هر چه دیدیم خوبی از او بوده است. گفتند: پس چرا به او ایمان نمیآوری؟ گفت: آخه طایفهی بنی مخزوم که نمیتواند زیر بار طایفهی بنیهاشم برود. ببینید تعصّبات قبیلگی، لجبازیها این باعث میشود که دل او پیغمبر را پس بزند و قبول نکند، تا آخر هم قبول نکرد. همین الآن اوّل جلسه عرض کردم، پیغمبر وقتی از جهنّم عبور میکند، از آن پلی که روی جهنّم یا در جهنّم است عبور میکند، یک نسیم خنکی به جهنّمیها وارد میشود، میگویند: چه خبر شد اینقدر خنک شد، میگویند: پیغمبر دارد میگذرد، میگویند: در جهنّم را بگذارید، بگذارید برود. ببینید این همان چیزی است که در دنیا داشتند، یعنی میبینند این پیغمبر چه آثار نبوّتی دارد، امّا دل در عین حال روی لجبازی قبول نمیکند.
«وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَیْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوًّا»،[19] فرعونیها به خاطر آن علوّ، به خاطر تکّبر خود، با اینکه میدانستند موسی حق است، میدانستند آیات او سحر نیست، عصایی که میاندازد اژدها میشود، این سحر نیست این واقعیّت دارد، امّا قبول نمیکردند. پس بنابراین عقل آدم میتواند یقین داشته باشد امّا دل او قبول نکند، آنچه که مهم است این است که دل من قبول کند، یقین قلبی. میدانید اسم دیگر یقین قلبی چیست؟ اگر قلب آدم یک چیزی را قبول کند اسم دیگر آن ایمان است، ایمان همان یقین قلبی است، باور. باور کار دل است که آدم... شما الآن نگاه کنید، من به عنوان مثال دارم عرض میکنم، شما الآن میبینید بیرون شب است، هم عقل شما این را میفهمد، درک میکنید، هم قلب شما این را میپذیرد، این را رد نمیکنید، دل این را میپذیرد. یک حقیتی را که آدم هم ادراک عقلی، عقل او بفهمد، هم دل او پس نزند، دل او هم بپذیرد، دل او هم نسبت به آن حقیقت و نسبت به آن مطلب خاضع باشد، نرم باشد، بپذیرد. این باور میشود، این یقین قلبی میشود.
پس اگر از ما پرسیدند که فرق بین یقین عقلی و ایمان چیست؟ ایمان آن یقین قلبی است. یقین قلبی دو رکن دارد، دو عنصر دارد. 1- فهم، یک حقیقتی را آدم بفهمد. 2- دل قبول کند، دل خاضع باشد، دل بپذیرد. این دو مطلب. البتّه اگر بخواهیم دقیقتر بگویم سه چیز میخواهد، ایمان، باور، یقین قلبی سه چیز میخواهد: 1- عقل شما یک مطلب و یک حقیقتی را بفهمد. 2- دل تو او را پس نزند، تکبّر و لجبازی نداشته باشد که آن را رد کند، دل خاضع باشد، تسلیم باشد، این دو. آن وقت اگر این چنین شد خداوند متعال است که نور ایمان را میتاباند، در واقع نور برای خدا است.
لذا در قرآن ببینید، در قرآن هر جا بحث ایمان است خدا است که میتاباند، منتها ما باید زمینهی آن را فراهم کنیم، زمینهی آن، آن دو چیزی است که کار ما است، 1- عقل یک مطلبی و حقیقتی را بفهمد، 2- دل خاضع باشد، لجباز نباشد، متکبّر نباشد، تسلیم باشد. این زمینه فراهم شد به تعبیر دیگر آدم شرح صدر داشته باشد. این زمینه که فراهم شد آن وقت خداوند متعال نور ایمان را میدهد. «أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ»،[20] آن کسی که خدا شرح صدر میدهد برای اینکه اسلام را به او بدهد، خدا به او میدهد. یک جای دیگر قرآن میفرماید: «فَمَنْ یُرِدِ اللَّهُ أَنْ یَهْدِیَهُ»،[21] هر کسی که خدا بخواهد او را هدایت کند، «یَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ»، شرح صدر برای ایمان میدهد.
اینکه امیر المؤمنین (ع) در این جملهی که در نامه خواندیم فرمود: «وَ قَوِّهِ بِالْیَقِینِ»،[22] دل خود را با یقین محکم کن، دل خود را با یقین محکم کن، نه عقل خود را. این اشاره به همان یقین قلبی دارد، یک کاری انجام بده که یقین در دل تو برود. یقین عقلی، عقل تو را محکم میکند، امّا یقین وقتی در قلب تو رفت دل تو محکم میشود، دل خود را محکم کن. اگر آدم، آدم با انصافی باشد، اگر آدم، آدمی باشد که لجباز نباشد، حق طلب باشد، واقعاً خدا به او کمک میدهد. واقعاً خدا نور ایمان را در دل او میاندازد.
آدمی که با انصاف باشد، لجباز نباشد، تکبّر نداشته باشد، دنبال حقیقت باشد، دست او را میگیرند. «وَ الَّذینَ جاهَدُوا فینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا»،[23] خدا وعده داده آن کسی که در راه ما تلاش میکند ما او را هدایت میکنیم، عالم خدا دارد، این ملک خدا دارد. این هم مطلب سوم که یقین عقلی خوب است، امّا چیزی که مهم است یقین قلبی است، دل باید نورانی باشد.
مطلب چهارم، دل به چه صورت نورانی میشود؟ یقین قلبی، باور، ایمان، هر چه که میخواهیم اسم آن را بگذاریم، چطور به دست میآید؟ 1- برای اینکه دل روشن و نورانی شود، باید یک حقیقت، حقایق دینی، مسائل دینی، خدا، پیغمبر، نبوّت، امامت، آخرت، حقایق دینی را آدم بفهمد، بشناسد. 2- دل تسلیم باشد، دل قبول کند، خاضع باشد، نسبت به این حقیقت نرم باشد، تا نور ایمان بتابد. پس بنابراین اگر آدم بخواهد باور پیدا کند راه به دست آوردن باور صرف استدلال عقلی نیست که استدلالات عقلی را زیاد کند. استدلال عقلی آن قطع عقلی را، آن یقین عقلی را زیاد میکند. راه اینکه آدم باور پیدا کند، آن نورانیّتی که خدا در دل بتابند پیدا کند، این است که دل را خاضع کند، دل تسلیم باشد، حقایقی را که میفهمد دل او بپذیرد، دل تسلیم باشد، پس نزند، لجباز نباشد، حجاب نداشته باشد.
شما نگاه کنید وقتی خورشید بالا میآید، برای اینکه اتاقی روشن شود و این نور داخل بیاید، دو چیز لازم است، یکی اینکه این اتاق پنجره و منفذی داشته باشد، دوم اینکه پرده نداشته باشد. 1- پنجره رو به آفتاب داشته باشد، اگر اتاقی باشد هیچ پنجرهای نداشته باشد، یا پنجرهی آن اصلاً به طرف آفتاب نباشد، نور داخل نمیآید. 2- ممکن است پنجره به طرف آفتاب داشته باشد، امّا پرده داشته باشد، حجاب داشته باشد. پس این لازم است. برای اینکه دل ما نورانی شود، نور ایمان در این دل وارد شود 1- باید شما پنجره... باید به طرف حقایق بفهمی و حقایق را بفهمی، 2- حجاب کنار برود، پرده کنار برود.
حجاب به چه صورت کنار میرود؟ حجابهایی که آدم دارد چطور کنار میرود؟ گناهان حجاب است، لجبازیها حجاب است، تکبّر حجاب است، ظلم حجاب است، اینها حجاب هستند، پس انسان باید اینها را پس بزند. من هر گناهی که میکنم یک پردهی غلیظی میآید که نمیگذارد این نور وارد شود، به خصوص اگر گناهان تبدیل به عادت شود، گناه روی گناه. ظلم که میکنم یک حجاب است، نمیگذارد نور وارد شود، حالا هر چه تو با استدلال قویتر بخوان، مطالعهی خود را بیشتر کن، آقا این نور نمیآید، این دل پس میزند. باید این حجابها کنار برود تا نور در دل تو بیاید.
جملهی دوم امیر المؤمنین (ع)، ببینید جملهی اوّل ایشان این بود «وَ قَوِّهِ بِالْیَقِینِ»،[24] دل خود را با یقین محکم کن، یعنی باور خود را قوی کن. آن وقت راه آن چیست؟ «وَ نَوِّرْهُ بِالْحِکْمَةِ»، با حکمت دل خود را نورانی کن، راه آن حکمت است. حکمت توصیههای عملی است، مراد از حکمت در اینجا یعنی حکمت عملی که خدمت شما عرض کردیم، در قرآن سورهی اسراء، آیهی 22 تا 38، خدا در آنجا 25 توصیهی عملی دارد، 25 توصیهی عملی، این کار را انجام بده، آن کار را انجام نده. بعد از اینکه خدا این 25 توصیه را میکند در آخر میفرماید: «ذلِکَ مِمَّا أَوْحی إِلَیْکَ رَبُّکَ مِنَ الْحِکْمَةِ»،[25] این همان حکمتی است که خدا به تو وحی کرده است. حکمت اینها است، این توصیههای عملی است. بنابراین اگر میخواهید دل نورانی شود، باور، یقین قلبی پیدا کنید، آن پرده کنار برود، آن حجاب کنار برود، عمل میخواهد، این هم یک مطلب، مطلب چهارم.
آخرین مطلب را خدمت شما عرض میکنم. حالا که قرار شد علاوه بر یقین عقلی، یقین قلبی، یعنی باور پیدا کنی، ایمان پیدا کنی و این هم با عمل پیدا میشود، این هم با مراقبت پیدا میشود، این هم با اینکه حجابها را انسان کنار بزند به دست میآید، آخرین مطلب این است که یقین درجات دارد، هر درجهی از آن را که پیدا کردی اکتفا به این نکن، درجهی بعدی آن را هم از خدا بخواه، بعد دنبال کن. یقین درجات دارد، به تعبیری که در قرآن است و شنیدید – من هم نمیخواهم وارد این بحث بشوم - هم علم الیقین داریم، هم عین الیقین داریم، هم حقّ الیقین داریم، اینها درجات یقین است. به قول خود فلاسفه که معمولاً مثال میزنند، میگویند یک موقع است که شما دودی را میبینید، دود زیادی از پشت دیوار بلند است، اینجا یقین پیدا میکنید که آنجا آتشی وجود دارد، با اینکه آتش را ندیدید، امّا از این دود و از اثر آن پی میبرید، یقین پیدا میکنید آتشی وجود دارد، این علم الیقین میشود، این یقین علمی است.
گاهی اوقات بلند میشوید میبینید آتش است، میبینید، این عین الیقین میشود، با عین دارید میبینید، به عینه، این عین الیقین میشود. یک موقع هم در آتش میروید، اصلاً آتش وجود آدم را میگیرد، این حقّ الیقین میشود، میچشد، حقیقت را آدم میچشد که بالاتر از دیدن است. یعنی آدم با تمام وجود حقیقتی را میچشد، میفهمد که یعنی چه. در هر درجهای از یقین باید آدم دنبال درجهی بالاتر آن باشد. یکی از راههایی که یقین آدم را خیلی بالا میبرد علاوه بر آن عمل کردن که عرض کردیم، درجات یقین آدم را خیلی بالا میبرد، این است که آدم اهل یقین را پیدا کند و با آنها همنشین شود. البتّه من این حرف را عرض میکنم در روایت از پیغمبر است که اهل یقین خیلی کم هستند، کمترین چیزی که خدا در بین مردم پخش کرده یقین است. اینها روایت است، اهل یقین خیلی کم هستند، آدم بگردد اینها را پیدا کند.
هر که خواهد هم نشینی خدا گو نشیند در حضور اولیاء
صد قیامت در درونشان نقد هست اوّلین آنکه شود همسایه مست
اینهایی که در آنها قیامتی به پا شده همسایه و همنشین خود را مست میکنند، اینها منتقل میکنند. ببینید همنشینی با آدمهای اهل یقین با آدم چه میکند، آدم بگردد. اینها تابلودار نیستند که روی پیشانی آنها نوشته باشد یا تابلو زده باشند، نه، آدم باید بگردد اینها را پیدا کند.
در اصول کافی در باب تنقّل احوال قلب روایت است، حالات قلب که عوض میشود. دارد که «کُنْتُ عِنْدَ أَبِی جَعْفَرٍ»،[26] راوی میگوید من پیش امام باقر (ع) بودم، از اصحاب امام باقر. «فَدَخَلَ عَلَیْهِ حُمْرَانُ بْنُ أَعْیَنَ»، حمران که یکی دیگر از شاگردان امام باقر (ع) است وارد شد. «وَ سَأَلَهُ عَنْ أَشْیَاءَ»، از یک چیزهایی سؤال کرد. «فَلَمَّا هَمَّ حُمْرَانُ بِالْقِیَامِ قَالَ لِأَبِی جَعْفَرٍ»، وقتی خواست بلند شود در آخر از امام باقر (ع) یک سؤالی کرد، گفت: «أَنَّا نَأْتِیکَ»، ما وقتی پیش شما میآییم، این مقداری که پیش شما نشستیم و الآن داریم می رویم، وقتی پیش شما میآییم «فَمَا نَخْرُجُ مِنْ عِنْدِکَ»، از پیش شما نمیرویم، «حَتَّی تَرِقَّ قُلُوبُنَا»، تا اینکه دل ما نرم میشود.
نرم بودن دل را در صحبتهای قبل عرض کردم، آن حالت تسلیم، آن حالتی که آدم خیلی راحت حقایق را میپذیرد، آدم پیش اهل یقین بنشیند این علامت آن است که دل آدم نرم است. مثل همان سیّدی که پیش آن جوان آمده بود، اصول عقاید را برای من گفت، دیدم خیلی راحت میپذیرم. آدم پیش اهل یقین بنشیند به این صورت است. حمران میگوید: من به امام باقر (ع) گفتم وقتی ما پیش شما میآییم، آن مقداری که پیش شما مینشینیم و بلند میشویم میرویم، میبینیم که رقّت قلب داریم، دل ما خیلی تسلیم است، خیلی نرم است، حالت لجبازی نداریم.
«تَرِقَّ قُلُوبُنَا وَ تَسْلُوَ أَنْفُسُنَا»، نفس ما راحت است و دور میشویم «عَنِ الدُّنْیَا»، از حالات دنیا دور هستیم. «وَ یَهُونَ عَلَیْنَا مَا فِی أَیْدِی النَّاسِ»، آنچه که در دست مردم است دیگر برای آن خیلی حرص نمیزنیم، پیش شما میآییم گویی در آخرت هستیم، در بهشت هستیم. «ثُمَّ نَخْرُجُ مِنْ عِنْدِکَ»، امّا از پیش شما که بیرون میرویم باز دو مرتبه کار و کاسبی و بازار و با مردم معمولی، احیاناً با اهل غفلت که مینشینیم، باز میبینیم حرص به دنیا، باز همان حالات برگشت. «نَخْرُجُ مِنْ عِنْدِکَ فَإِذَا صِرْنَا مَعَ النَّاسِ وَ التُّجَّارِ»، وقتی با مردم میرویم و با تجّار نشست و برخاست میکنیم، «أَحْبَبْنَا الدُّنْیَا»، باز میبینیم دنیا را دوست داریم و به حالات خود برگشتیم. این چیست؟ امام باقر (ع): «فَقَالَ أَبُو جَعْفَرٍ إِنَّمَا هِیَ الْقُلُوبُ» دل این است. «مَرَّةً تَصْعُبُ وَ مَرَّةً تَسْهُلُ»، یک موقع سخت است، قصاوت دارد، یک موقع نرم است. آن موقع که اهل با یقین مینشینی نرم هستی.
ببینید از جمله خود آقا، بعد امام باقر (ع) فرمود: همین مطلب شما را بعضی از اصحاب پیغمبر از پیغمبر پرسیدند. گفتند: یا رسول الله میترسیم ما منافق باشیم، پیغمبر فرمود: برای چه؟ گفتند: آقا ما وقتی پیش شما میآییم – در همین روایت است، دنباله دارد- یا رسول الله ما وقتی پیش شما میآییم، «کَأَنَّا نُعَایِنُ الْآخِرَةَ وَ الْجَنَّةَ وَ النَّارَ»، گویی آخرت را داریم میبینیم، بهشت و جهنّم را داریم میبینیم. ولی وقتی که دنبال کار و زندگی میرویم باز میبینیم که افت میکنیم، میترسیم این نفاق باشد. جلوی شما یکطور هستیم، پشت سر شما یکطور دیگر هستیم، میترسیم این نفاق باشد. پیغمبر فرمود: نه این نفاق نیست. «إِنَّ هَذِهِ خُطُوَاتُ الشَّیْطَانِ»، این شیطان است که آرام آرام دارد میآید وارد زندگی شما میشود. اگر گامهای شیطان را مراقب نباشید میآید تا شما را به زمین بزند.
بعد پیغمبر فرمود: «لَوْ تَدُومُونَ عَلَی الْحَالَةِ الَّتِی وَصَفْتُمْ أَنْفُسَکُمْ»، اگر دائماً بر آن حالتی که پیش من بودید، آن حالتی که پیش من هستید، اگر دائماً بر آن حالت میتوانستید باقی بمانید، مداومت داشتید، مثل بعد از ماه رمضان که آدم دوست دارد در آن حالت خود بماند. پیغمبر میفرمود: اگر «لَوْ تَدُومُونَ»، اگر مداومت داشتید، «عَلَی الْحَالَةِ الَّتِی وَصَفْتُمْ أَنْفُسَکُمْ»، بر این حالتی که وصف کردید و گفتید که دل شما نرم است، گویا آخرت را میبینید. «لَصَافَحَتْکُمُ الْمَلَائِکَةُ وَ مَشَیْتُمْ عَلَی الْمَاءِ»، ملکوت را میتوانستید ببینید، یعنی اهل یقین بودید. اگر به این حالت میتوانستید مراقبت کنید، این حالتی که وقتی پیش من هستید، این نرمی دل خود را نگه دارید، آن وقت میتوانستید روی آب راه بروید، ملائکه را ببینید، یعنی میتوانستید ملکوت را ببینید، ملکوتیها که ملائکه هستند را ببینید، روی آب را بروید. چرا روی آب بروید؟ برای اینکه اهل یقین هستید، برای اهل یقین زمین یا آب فرق نمیکند. هر دو خدایی دارد که اگر قرار است من روی زمین بروم خدا این زمین را نگه میدارد، روی آب هم میتواند من را نگه دارد، برای آنها فرق نمیکند.
به پیغمبر گفتند: حواریون عیسی روی آب میرفتند، پیغمبر فرمود: اگر یقین آنها بیشتر بود روی هوا هم میرفتند. چون برای کسی که اهل یقین است چه فرقی میکند؟ زمین یا آب یا هوا، اگر قرار است که خدا نگه دارد همه را میتواند نگه ندارد. امّا ما چون زمین را محکم میدانیم امّا هوا و امثال اینها انگار دست خدا نیست، آنجا را دیگر نمیتواند... آنکه اهل یقین است برای او فرق نمیکند. اگر آدم با اهل یقین نشست و برخاست داشته باشد دل آدم را نرم میکنند. آن وقت هر درجهای از یقین که داشته باشید، دنبال یک درجهی بالاتر آن باشید.
حضرت ابراهیم را در قرآن دیدید، با اینکه اهل یقین بود امّا از خدا خواست که خدایا من میخواهم کیفیت زنده شدن مردهها را به من نشان بدهی، با اینکه خود او اهل یقین بود. حضرت ابراهیم پیغمبر بود، امّا میخواست یقین او بالاتر رود. از امام رضا (ع) پرسیدند که مگر حضرت ابراهیم شک داشت که به خدا گفت خدایا «رَبِّ أَرِنی کَیْفَ تُحْیِ الْمَوْتی»،[27] خدایا به من نشان بده که چطور مردهها را زنده میکنی؟ مگر حضرت ابراهیم شک داشت؟ امام رضا فرمود: «وَ لَکِنَّهُ طَلَبُ الزِّیَادَة»، ولی دنبال زیاد شدن یقین خود بود که اطمینان پیدا کند، آرامش پیدا کند. اگر یقین در درجات پایین باشد به آدم آرامش نمیدهد، شما یقین دارید که این مرده است کنار شما افتاده، یقین دارید، یقین دارید که او زنده بود هیچ کاری از او بر نمیآمد، حالا که مرده است، امّا در عین حال یک شب آدم نمیتواند پیش او بخوابد.
یقین دارد امّا دل او مضطرب است، یک طوری میشود، آشوب میشود. گاهی مواقع یقین این است. اگر درجات آن پایین باشد حتّی یقینهای قلبی را من دارم میگویم، اگر درجات پایین باشد... حضرت ابراهیم که یقین قلبی داشت، مگر حضرت ابراهیم یقین قلبی نداشت؟ داشت. امّا در عین حال به خدا گفت: خدایا من میخواهم ببینم که این مردهها را چطور زنده میکنی؟ بعد خدا فرمود: «قالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ»،[28] مگر ایمان نداری؟ مگر یقین نداری؟ همان یقین قلبی، باور. حضرت ابراهیم فرمود: «بَلی وَ لکِنْ لِیَطْمَئِنَّ قَلْبی»، میخواهم دل من آرام شود. بعد خدا فرمود: چهار پرنده را بردار، گوشتهای آنها را به هم بکوبان، چهار پرندهی مختلف. گوشتهای آن را به همدیگر بکوب و سر چهار کوه بگذار، آن وقت سرهای هر کدام از آنها را در دست خود نگه دار.
«فَصُرْهُنَّ إِلَیْکَ»، خود تو صدا بزن که مثلاً فلان پرنده، فرض کنید طاووس. خود تو صدا بزن که به سمت تو میآیند و زنده میشوند. یعنی خدا کاری کرد که خود حضرت ابراهیم زنده کند، به اذن الله خود او زنده کند. ببینید تعبیر قرآن این است که به ابراهیم گفتیم: «فَصُرْهُنَّ إِلَیْکَ»، تو صدا بزن که به سمت تو بیایند، این را نگه داشته باش تو آنها را احیاء کن. احیاء مردگان به اذن الله را خود تو بچشی، آن حقّ الیقین، آن مرتبهی بالا، بفهمی یعنی چه. آدم هر درجهای از یقین را داشته باشد باید دنبال درجهی بالاتر از آن باشد، تا به درجهی امیر المؤمنین (ع) برسد، دیگر جز خود امیر المؤمنین و معصومین دیگر احدی غیر از آنها نیست. فرمود: دیگر هیچ پردهای جلوی چشم من و قلب من نیست. «لَوْ کُشِفَ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ یَقِیناً»،[29] هیچ چیز دیگری نیست که یقین من را بیشتر کند، تمام پردهها هم بیفتد یقین من بیشتر نمیشود، چون دیگر پردهای جلوی چشم و قلب امیر المؤمنین (ع) نیست.
درجات یقین امیر المؤمنین (ع) و اهل بیت و چهارده معصوم طوری است که هیچ پردهای جلوی چشم آنها نیست، این تعبیر امیر المؤمنین (ع) است. حتّی دارد که حضرت موسی که همهی شما در قرآن خواندید از خداوند متعال خواست که خدایا خود را به من نشان بده، خدا فرمود: «لَنْ تَرانی»،[30] من را که هرگز نمیتوانی ببینی، یعنی تو تحمّل این را نداری. «وَ لکِنِ انْظُرْ إِلَی الْجَبَلِ»، به کوه نگاه کن. «فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَکانَهُ فَسَوْفَ تَرانی»، اگر کوه توانست سر جای خود باشد آن وقت میتوانی من را ببینی. آن وقت دارد که حضرت موسی نوری را در آن کوه دید، «وَ خَرَّ مُوسی صَعِقاً»، حضرت موسی افتاد و بیهوش شد. در روایات ما است که آن نور نورِ یکی از ملائکهی کرّوبیّین که فوق عرش هستند، از شیعیان امیر المؤمنین هستند، نور او بود که حضرت موسی به عنوان یک جلوهی از خدا دید و بیهوش شد. نور او بود، یکی از شیعیان امیر المؤمنین را دید، حضرت موسی بیهوش شد. آن وقت یقین خود حضرت موسی... اینها شیعیان امیر المؤمنین (ع) بودند که بر حضرت موسی که دنبال یقین بالایی بود جلوه کردند، خود حضرت امیر (ع).
آن وقت شما نگاه کنید، حضرت امیر وقتی پیش حضرت زهرا میرسد، چیزی را از حضرت زهرا شنید که عقب عقب رفت. این روایت را مرحوم مجلسی در بحار آورده است. یک مطلبی را از حضرت زهرا شنید که حضرت امیر (ع) که هیچ پردهای جلوی چشم و قلب او نیست، عقب عقب رفت و پیش پیغمبر رفت. گفت: یا رسول الله چیز عجیبی از زهرا شنیدم. پیغمبر اکرم فرمود: علی جان، نور زهرا از نور ما است، مگر این را نمیدانی؟
من یک چیزی در روایت صحیح السّند دیدم، من وارد آن نمیخواهم بشوم چون باید کلّ روایت آن با مقدّمات گفته شود، فقط اشاره میکنم. وقتی در معراج نور زهرای اطهر میخواست به حضرت رسول منتقل شود، در عالم بالا، در معراج وقتی نور حضرت زهرا میخواست به او منتقل شود، آن سیب بهشتی را وقتی که باز کرد فرمود: نوری را دیدم، «فَفَزِعْتُ مِنْهُ»،[31] پیغمبر میفرماید: به فزع افتادم، وقتی آن نور را دیدیم به اضطراب افتادم. سؤال کردم این چه نوری است؟ گفتند: «وَ هِیَ فِی الْأَرْضِ فَاطِمَةُ... فِی السَّمَاءِ الْمَنْصُورَةَ»، این نور آن کسی که در عالم پایین به او فاطمه میگویند، در عالم بالا به او منصوره میگویند که روی تمام اینها حرف است. چرا در عالم پایین به او فاطمه میگویند؟ چرا در عالم بالا به او منصوره میگویند؟ چرا این نور پیغمبر را به فزع انداخت؟
پیغمبر، امیر المؤمنین گاهی مواقع با حضرت زهرا و حقیقت او مواجه میشد اینطور میشد.
[1]ـ نهج البلاغة، ص 392.
[2]ـ سورهی مریم، آیه 71.
[3]ـ مجموعه رسائل و مصنفات کاشانی، ص 612.
[4]ـ بحار الأنوار، ج 52، ص 149.
[5]- تهذیب الأحکام (تحقیق خرسان)، ج 2، ص 109.
[6]- بحار الأنوار، ج 99، ص 94.
[7]ـ سوره مومنون، آیات 99 تا 100.
[8]ـ شرح نهج البلاغة لابن أبی الحدید، ج 3، ص 186.
[9]ـ الخصال، ج 1، ص 329.
[10]ـ بحار الأنوار، ج 23، ص 47.
[11]ـ بحار الأنوار، ج 1، ص 176.
[12]ـ سورهی نمل، آیه 14.
[13]ـ سورهی اعراف، آیه 12. سورهی ص، آیه 76.
[14]ـ سورهی حجر، آیه 36. سورهی ص، آیه 79.
[15]ـ سورهی ص، آیه 82.
[16]ـ سورهی بقره، آیه 34.
[17]ـ سورهی بقره، آیه 146 و سورهی انعام، آیه 20.
[18]ـ سورهی بقره، آیه 89.
[19]ـ سورهی نمل، آیه 14.
[20]ـ سورهی زمر، آیه 22.
[21]ـ سورهی انعام، آیه 125.
[22]ـ نهج البلاغة، ص 392.
[23]ـ سورهی عنکبوت، آیه 69.
[24]ـ نهج البلاغه، ص 392.
[25]ـ سورهی اسراء، آیه 39.
[26]ـ الکافی، ج 2، ص 423.
[27]ـ سورهی بقره، آیه 260.
[28]- همان.
[29]ـ بحار الأنوار، ج 46، ص 135.
[30]ـ سورهی اعراف، آیه 143.
[31]ـ معانی الأخبار، ص 396.
نظر شما