به گزارش خبرگزاري مهر، در چند سال اخير كنگره ها و سمينارهاي بسياري در كشورهاي آسيايي اروپايي و امريكا تشكيل شد كه بنا بر روايتي فقط در سه سال قبل حدود بيست سمينار در اروپا برگزار گرديد كه به عناوين مختلف درباره مولانا سخن گفته شد. تا آنجا كه سال آينده ميلادي بنا بر پيشنهاد تركيه و تصميم يونسكو قرار شد كه سه كشور تركيه، مصر و افغانستان متصدي برگزاري مراسم بزرگداشت هشتصدمين سال تولد مولانا شوند. در اينباره دلسوزان تذكراتي دادند تا اين كه مسئولان مربوطه ايراني كه گويي از خواب بيدار شده باشند به يكباره اين سوال در ذهنشان خطور كرد كه پس ايران چه شد؟ اگر چه موطن جسماني مولانا، بلخ ، اكنون در افغانستان واقع است و مزار وي در قونيه و در تركيه مي باشد و اگر چه به دلايلي پدر و خانواده پدري مولانا از ايران هجرت كردند - و چه بسا كه با اين قدر شناسي، امروز نيز اين كار را مي كردند - ولي موطن معنوي مولانا و آن سنت ديني و فرهنگي كه مولانا در آن رشد كرده، ايران فرهنگي بود. ولي ظاهرا در اين تصميمگيري يونسكو، ايران كاملا فراموش شده بود. در پاسخ به اين سوال، نماينده ايران در يونسكو آقاي دكتر جلالي شرح ما وقع را بيان كرد ولي مساله مهمي را نيز طرح كرد و آن اينكه "مولانا فقط اسباب افتخار ما نيست بلكه اسباب مسئوليت ما نيز هست. آنچه كه ما بايد نگران باشيم اين است كه به درستي از عهده اين مسئوليت برنياييم كه متاسفانه به گمان من آنطور كه شايسته مولانا است برنيامده ايم."
بنده اصلا به دنبال بحث اندر فوايد يا خداي نكرده عدم فوايد تشكيل اين قبيل همايش ها و سيمنارها درباره بزرگاني مثل مولانا نيستم، آنچه مي خواهم بگويم توصيف و تشريح وضعيت فكري وفرهنگي اي است كه ما در آن بسر مي بريم. تا آنجا كه بنده اطلاع دارم تنها مجلسي كه در چند دهه اخير به ياد مولانا در ايران برگزار شد سه سال پيش به پيشنهاد و همت دانشجويان عمدتا فني و علوم دانشگاه تهران بود . بنده كه در آن كنگره سمتي داشتم و در دو، سه كنگره درباره مولانا در اروپا در چند سال اخير نيز شركت كرده بودم، به نكات قابل تاملي برخورد كردم كه عرض مي كنم. در كنگره هاي خارجي درباره عرفان مسلمان، طبيعي است كه هم ايرانيان و هم خارجيان شركت مي كنند. استقبال ايرانيان خارج ازكشور و خارجيان علاقمند به اين مراسم هر يك از موضعي جالب توجه بود. از ميان غربيان عده اي از سر كنجكاوي علمي وغير علمي و عده اي نيز با آشنايي قبلي به جستجوي تصوف و عرفان اسلامي آمده بودند. گويي مي خواستند بدانند كه آيا اسلام همان است كه در غرب از قرون وسطي تاكنون به دين قهر و خشونت و ظاهربيني و نامعقوليت و عاري از معنويت و عرفان مشهود شده است.
چنانچه اخيراً پاپ نيز اين اتهامات را زنده كرد و گرچه سعي كرد به نحوي آن را به صرف يك نقل قول آكادميك از جانب خود تفسير كند ولي واقع اين است كه اين قول ، اكنون پس از چند دهه مبدل به نظر رايج درغرب نسبت به اسلام شده است و كاملا حساب شده بيان گرديده است. چند ماه قبل نيز يكي از نزديكان پاپ از قول او مطلبي را با اين عنوان بيان كرد كه "اسلام اصولا اصلاح پذير نيست" و پيامبرش، پيامبر شمشير است . آنها مي خواستند بدانند كه آيا اسلام ديگري نيزهست كه پيامبرش رحمة للعالمين است و دينش كه به نام اسلام است، ماخوذ از كلمه "سلام " به معناي صلح و دوستي و طمئانينه مي باشد و از اين رو مملو از معنويت وعرفان است. همان اسلامي كه نه به شمشير قهر وغضب سلطان محمود غزنوي و نادرشاه افشار بلكه با آيات رحمت و لطف الهي و به شمشير معنوي ولايت علوي كه در تصوف و عرفان متجلي است، جهانگشايي مي كند و از هندوستان و چين تا قلب اروپا پيش مي رود؟ همان لطف و رحمت و جهاد معنوي و قلبي را كه در اواخر دفتر اول مثنوي مي بينيم آنجا كه دشمن علي بر او خدو مي اندازد و علي او را ظاهرا و جسماً مي كشد ولي معنا و در باطن مجذوب ولايت و رحمت خود مي سازد . به حيثي كه او از بند رقيت نفس بيرون آمده و مريد علي مي گردد.
مولوي ، كلمه مولي را در ضمن داستان غدير خم به همين گونه تفسير مي كند، آنجا كه مي گويد : زين سبب پيغامبر با اجتهاد / نام خود و آن علي مولا نهاد / كيست مولا آن كه آزادت كند / بند رقيت زپايت بركند .
از اين جهت حضم علي، از زبان مولوي ، خطاب به علي ( ع) گويد : بازگو دانم كه اين اسرار هوست / زانكه بي شمشير كشتن كار اوست .
براي ايرانيان مقيم خارج خصوصا آنهايي كه بنابر دلايلي، خواسته يا ناخواسته، مقيم غرب شده بودند نيز مهم بود كه با اسلام آباء و اجدادي خويش از اين طريق آشناتر شوند و لااقل بدانند كه آيا اين همه تبليغ كه به خصوص در دو دهه اخير بر ضد اسلام در غرب مي شود درست است و آيا خاطره خوش كودكي وجواني آنها از اسلام بر باطل بوده و بايد كودكي خود را فراموش كنند يا نه اسلام ديگري هم هست كه يادش دواي درد غربت غريبه و غم دوري از وطن است. آنها دانسته يا نادانسته مي خواستند بدانند آيا تعاليم مولوي مي تواند الگوي افكار، رفتار و گفتار آنها در دروه مدرن كه سنت ماخوذ مورد ترديد واقع شده باشد يا نه؟
چنان كه گفته شد در چند سال اخير در غرب به تفكر عرفاني خصوصاً مولانا بسيار اقبال شده است و كتابهاي جديد و نوارهاي صوتي و تصويري و آهنگ ها منتشر گرديده و فيلمي نيز از زندگي وي در حال ساخت است. ترديدي نيست كه بخشي از اين توجه تابع زمانه است و مثل ديگر مدها با انقضاي تاريخ مصرفش فروكش خواهد كرد. اما در اين نيز ترديدي نيست كه اصولا تفكر عرفاني و آثار عارفان بزرگي هم چون مولانا افق روشني است كه بسياري از متفكران بزرگي كه دردمند بحران زمانه خويش هستند به آن چشم دوخته و چشم اميد به آن دارند و از آن شفاخانه درمان مي جويند.
از منظر اين متفكران، تفكر اين عارفان، ديگر صرفا تفكري ملي و مربوط به ايرانيان نيست بلكه متعلق به كل جهان است و اصولا مگر مي توان در عصر جهاني شدن، مقام و آثار يك فكر را محدود به مناطق جغرافيايي خاصي كرد. مگر مي توان سخني جدي گفت و منتظر عكس العمل بين المللي آن نشد؟ معمولا تصور ما اين است كه اين قبيل تاثير و تاثرهاي جهاني در عالم اقتصاد و سياست رخ مي دهد كه مثلا به دليل حادثه كوچكي در اين طرف جهان به يكباره نرخ ارز در تمام جهان كاهش يا افزايش مي يابد يا با قدرت يافتن حزبي در آمريكا، در امور سياسي كشورهاي شرقي تحولي ايجاد مي شود. در عالم تفكر اين مساله شديدتر وقوع مي يابد ولي محسوس و فوري نيست.
اما چرا در ايران پس از انقلاب كه انتظارمي رفت رجوع به متفكران اصيل اسلامي بيشتر مورد توجه قرار گيرد و مثلا دانشكده ادبيات هاي و گروه هاي ادبيات فارسي كه منابع اوليه شان آثار عرفاني به زبان فارسي است يا دانشكده هاي الهيات لااقل در گروه هاي اديان و عرفان - كه ظاهرا و بنا به اسم گروه علمي خود، خود را متوليان طرح آثار اين بزرگان مي دانند - مجالس تذكر و بزرگداشت از اين قبيل برگزار كنند، ولي چنين نكردند؟
چرا كنگره بزرگداشت شاه نعمت الله يك سال در بخش شرق شناسي و ادبيات فارسي دانشگاه لايدن هلند و سال ديگر در دانشگاه سويل اسپانيا برگزار شد؟ و چرا دانشجويان دانشكده هاي علوم و فني دانشگاه تهران به جاي دانشجويان دانشكده هاي ادبيات و الهيات متكفل برگزاري كنگره مولانا كه سال ها به تعويق افتاده بود، در سه سال پيش شدند؟
ترديدي نيست كه سياستگذاري كلان فرهنگي در ايران دچار سردرگمي ومشكل است به خصوص وقتي كه سياست آنچه غلبه پيدا مي كند كه فرهنگ و مسائل فرهنگي را مطرود و مغلوب يا به مقتضاي اغراض خود تحريف مي كند. واقع اين است كه بايد مسوولين فرهنگي از طرفي از استقبال جهاني نسبت به تصوف و عرفان و خصوصاً عارفان ايراني عقب نمانده و بالاخره خودي نشان بدهند و از طرفي ديگر بايد سخنگوي منتقدين داخلي نيز باشند كه اعتراض مي كنند و ايراد مي گيرند كه تصوف و عرفان خارج از اسلام است يا اين كه بزرگان تصوف سني و نهايتا اين كه دشمن اهل بيت هستند، چنانكه اخيرا گفته شد، و بايد از اين قول بايد پناه به خدا برد.
در جايي مولانا مي گويد : رازبگشا علي مرتضي / اي پس از سوء القضاء حسن القضا / يا تو وا گو آنچه عقلت يافت است / يا بگويم آنچه برمن تافت است / از تو بر من تافت چون داري نهان / مي فشاني نور چون مه بي زبان .
و در جايي ديگر بگويد : تو ترازوي احد بوده اي / بل زبانه هر تراز بوده اي / تو تبار و اصل و خويشم بوده اي / تو فروغ شمع كيشم بوده اي .
چگونه مي توان او را دشمن اهل بيت دانست؟ در حالي كه خود او در دفترمثنوي، دشمن اهل بيت را زنازاده خواند! اين كه گفته مي شود تصوف خارج از اسلام است، قول بعضي از مستشرقان يا مخالفان اسلام است كه چون مي خواهند بگويند اسلام عاري از معنويت و دوستي است، سعي مي كنند نشان دهند كه تصوف اسلامي اصيل نيست ماخوذ از عرفان مسيحي يا فلسفه يوناني يا مذاهب هندي است. در حقيقت قول و راي بعضي ازعلماي مسلمان شيعه مويد قول اين قبيل مستشرقان و اسلام ستيزان شده است.
در اين جا مجال اين بحث كه آيا اصولا مشايخ بزرگ تصوف سني هستند يا شيعه، نيست. چرا كه اگر از منظر فقهي يا كلامي يا سياسي به مذهب شيعه بنگريم - و تشيع را صرفا مذهبي فقهي در جنب مذاهب اربعه اهل سنت يا مذهبي كلامي بين معتزله و اشاعره يا نهضتي سياسي بر ضد خلفا بدانيم - پاسخ به اين سوال متفاوت از آن است كه از منظر عرفاني به آن بنگريم. اگر توجه كنيم كه حقيقت تشيع امر ولايت به معناي عرفاني اش است، متوجه مي شويم كه تصوف عين تشيع است و نه مذهبي در رديف مذاهب اربعه فقهي ( حنفي ، مالكي ، حنبلي و شافعي ) يا در بين مذاهب كلامي معتزله و اشاعره يا جريان سياسي مثل شعوبيه.
به فرض هم كه مثلا مولوي سني باشد آيا بايد وي را به اتهام سني بودن از قلمرو متفكران مسلمان ايراني بيرون گذارد؟ آن هم در زماني كه كشورهاي مختلف مي كوشند متفكران بزرگ را به خود منتسب كنند و از اين طريق براي خود هويت و حيثيتي احراز كنند. چنانكه ترك ها اصرار دارند بگويند مولانا اهل تركيه بود و مراسم مختلفي در بزرگداشت وي برگزار مي كنند كه اين انتساب را محرز سازند. ولي ما چگونه مي خواهيم اثبات كنيم مولوي از عارفان اهل فرهنگ ايراني اسلامي بود؟ مثنوي مولوي چندين قرن است كه در حوزه هاي علميه هندوستان و پاكستان جزو كتب درسي است و شرح هاي بسياري بر آن نوشته اند، ولي جايگاه مثنوي نزد ما چيست و ما چقدر به آن پرداخته ايم؟
ما چگونه به اقتضاي وضعيت بحراني جهاني و روابط حاد بين المللي - به خصوص ميان اسلام و غرب - مساله گفتگوي تمدن ها را مطرح مي كنيم ولي هنوز در داخل كشور خودمان بر سر شيعه و سني بودن اصيل ترين متفكران اسلامي خود نزاع داريم؟ چگونه است كه سخن از تقريب مذاهب اسلامي به زبان مي آوريم ولي عملا عميق ترين و لطيف ترين بخش اسلام را كه تصوف و عرفان باشد، از خود بيگانه مي دانيم و آن را مي رانيم؟ چگونه است كه ما اين قدر از كلمه تصوف هراس داريم و از ترس آنكه مبادا متهم به تصوف شويم، كلمه عرفان را يا به جاي آن به كار مي بريم و يا عطف به آن مي كنيم و مي گوييم "تصوف و عرفان" و از اين رو وقتي هم كه مي خواهيم ارج و قربي براي مولانا قائل شويم بنا بر مصلحت مي گوييم : مولانا عارف بود نه صوفي . مگر مي شود مولانا را از سنت تصوف دور كرد؟ در حاليكه به شهادت تاريخ اسلام، عرفان همواره درمتن تصوف رشد كرده و جدا از آن نبوده است. از اين جدايي فقط درايران سخن گفته مي شود و آن هم به جهات سياسي از اواسط دوره صفويه آغاز شده است .چگونه است كه ما هنوز اندر خم كوچه شيعه و سني بودن بزرگان تصوف هستيم و هنوز در رد و انكار مولانا مثنوي كتابها چاپ مي شود؟ ترديدي نيست كه نقد هر تفكري به معناي دقيق نقد يعني سنجش سره از ناسره حائز اهميت است ولي كتابهايي مثل : نقدي بر مثنوي كه در سالهاي اخير منتشر شده در حقيقت رد و انكار مثنوي و ديگر آثار عرفاني و تكفير عارفان است و نه نقد و سنجش علمي آنها .در اين وضعيت ما چگونه مي خواهيم اين بزرگواران را به عنوان سرچشمه هاي اصيل تفكري كه بايد در بحران جهاني تفكر در دنيا راهگشا باشند، مطرح كنيم؟
مطرح كردن بزرگان و انديشمندان اسلامي، يعني همه كساني كه سهمي در سير علوم و معارف اسلامي داشته اند، از فقيه و متكلم و اديب تا حكيم و عارف، در داخل كشور مغتنم و ارزشمند است ولي وقتي سخن از مقام اسلام در عالم تفكر درجهان در وضعيت فعلي آن پيش مي آيد فقط حكيمان و عارفان و ارباب هنر هستند كه اهل تفكر و نظر مي باشند. فقط آنها هستند كه بيرون از بعد ظاهري و فقهي اسلام مطالبي در خور توجه جهانيان دارند. فقط آنها هستند كه اهل نظر هستند و گرنه در ديگر علوم اسلامي كه نظر و تفكر به معناي دقيق لفظ نيست. فرض كنيم كه سنايي و عطار و مولوي و شاه نعمت الله ولي و حافظ و ابن عربي و ملاصدرا را به جرم اهل طريق تصوف و حكمت بودن از عالم اسلام و تشيع خارج كنيم، آن گاه به عنوان نماينده فكري و اهل نظر از جانب عالم اسلام چه كسي معرفي خواهد شد؟ اين در حالي است كه دقيقا بسياري از همين گروه متفكران در درون ايران مهجور و چه بسا مطرود هستند. اگر هم در محافل علمي دانشگاهي به آثارشان توجهي مي شود غالبا حكايت يك نفر باستان شناس است كه با يك بناي تاريخي كه مربوط به گذشته است و اهميتش صرفا از حيث قدمت تاريخي و مصالح و مواد و نقشه هندسي آن است، مواجهه مي شود.
در نگاه باستان شناسانه، اين افكار عرفاني زيبا و لطيف است ولي به كار ما نمي آيد و متعلق به گذشتگان ما است و ربطي به خود ما ندارد. از اين رو تفكرعرفاني منحصر به ادبيات عرفاني مي شود كه اديبان بايد آن را نبش قبر كنند و با نظري كالبد شناسانه به نكات و ظرايف ادبي آن بپردازند. چنانكه تفكر فلسفي نيز منحصر به بحث هاي منطقي و چون و چراهاي كلامي مي گردد و به هر حال فرض اين است كه ربطي به تفكر در وضعيت فعلي ما ندارد و مربوط به دوره اي گذشته در تاريخ ايران و اسلام است. بي ترديد تحقيقات رايج ادبي يا فلسفي دانشگاهي در حوزه اسلامي ارزشمند است و به واقع كه اهل ادب لااقل به لحاظ تعلقات ادبي آثاري از قبيل مثنوي را پاس داشتند. هيچ كسي نمي تواند منكر اين امر شود ولي با كمي تامل مي توان عدم حضور وعدم منشايت اثر اين گونه تحقيقات علمي را در وضعيت تفكر در ايران معاصر به چشم ديد.
در اين خصوص نگاهي علمي به عنوان فرعي كنگره مولانا كه دانشجويان فني و علوم دانشگاه تهران سه سال قبل برگزار كردند و با استقبال بي نظيري از جانب دانشجويان روبر و شد، يعني "آموزه هاي مولانا براي انسان معاصر" حائز اهميت است. مهم نيست كه آيا مقولات خوانده شده در اين همايش پاسخگو بود يا نه ولي خود اين عنوان نشان مي دهد كه دانشجويان ما به مولانا از منظر ديگري غير از ادبيات اعتنا كرده اند. آنها از او به عنوان يك متفكر اصيل اسلامي كه آموزه هايي براي انسان معاصر دارد توقع داشتند كه سخن بگويد، نه اديبي كه به فصاحت و بلاغت و شعر و شاعري شهرت دارد. شايد به همين دليل اين كنگره از جانب اهل ادب در دانشگاه چندان مقبول واقع نشد. در ميان دانشجويان رشته هاي علوم و فني نيز طبيعتا كساني بودند كه از سر كنجكاوي يا تفنن شركت كرده بودند ولي كساني نيز بودند كه واقعا مي خواستند بدانند كه آيا تعاليم مولانا نيز مربوط به گذشته است يا اينكه مي تواند در بحبوحه منازعات فكري انسان مدرن براي او نيزراهنما باشد.
مساله تصوف و عرفان در ايران، مساله يك جريان فكري يا فرقه اي مثل معتزله ، اشاعره، سربداران نيست كه بگوييم مساله فرعي ومربوط به گذشته تاريخي ايران باشد. تصوف و عرفان بعد معنوي اسلام است و اگر مورد غفلت قرار گيرد كل اسلام و حيات ديني مسلمانان را در شوون مختلف اعم از نظري و اخلاقي و اجتماعي به خصوص در شرايط بحراني جهان مورد خطر قرار مي دهد. كساني كه مي گويند تصوف و همه فرق صوفيه باطل هستند بايد به اين حقيقت توجه كنند كه وضعيت عالم جديد، مثل وضعيت چند قرن گذشته نيست كه تصور شود عالم اسلام منحصر به ايران است و چند ميليون شيعه اي كه در آن زندگي مي كنند كه مثلا صاحب كتاب خيراتيه و اقران وي با بهره جستن از قدرت شاه قاجار و اظهار ارادت كامل به وي بتواند ناسزا ترين سخنان را به عارفان بزرگ اسلام مثل مولانا بگويد و ديگري ، صاحب تحفه الاخيار ، به اتهام سني بودن مولانا بسنده نكرده ، اورا ناصبي يعني دشمن علي نيز بخواند! مساله اكنون، مساله جهان اسلام و حدود يك ميليارد و چند ميليون مسلمان است كه در همه جهان متفرق هستند و اكثريت مسلمانان آنان مثل مسلمانان هند و پاكستان، مالزي و اندونزي و كشورهاي آفريقايي و كشورهاي اروپاي شرقي از طريق همين تصوف كه گفته اند باطل است مسلمان شده اند و براي آنها تصوف در مغز سنت اسلامي است.
حال بياييد و به مسلمانان تركيه بگوييد كه مولانا و مولويه بر باطل هستند، به مسلمانان بوسني و بلغارستان و اروپاي شرقي هم بگوييد حاج بكتاش ولي و بكتاشيه باطل هستند. به همين ترتيب به مسلمانان آفريقايي بگوييد قادريه و شاذليه و ... بر باطل هستند و به مسلمانان شيعه حيدر آباد دكن بگوييد نعمت اللهيه بر باطل و خارج از اسلام هستند، تصور مي كنيد جز اين خواهد بود كه يا در كل اسلام و مسلماني خود شك خواهند كرد زيرا اسلام آوردن آنها از همين طريق سلسله هاي صوفيه بوده است. يا اينكه به ما خواهند گفت درك شما از اسلام، قشري و منحرف است و شما رافضي هستيد چنانكه از قديم الايام تاكنون به همين عنوان شيعه را متهم كرده و خارج از اسلام دانسته اند و اينك اين اتهام شديدتر و علني تر شده است.
همچنين كساني كه قائل به بطلان تصوف و عرفان اسلامي هستند، نبايد فراموش كنند كه تشيع خود ايرانيان نيز مرهون تصوف سلسله صفويه است و گرنه ما نيز اكنونن بايد مانند اجداد خود قبل از صفويه سني بوديم . در اين باره بايد تركيه را مثال بزنم .پس از تحولاتي كه آتاتورك چند دهه پيش در تركيه ايجاد كرد و تصوف و طرائق صوفيه مثل مولويه را ممنوع اعلام كرد ، حيات معنوي و فرهنگي تركان كه يك سر آن در اصناف و حرفه ها و سر ديگر در آموزش و پرورش بود ، آنچنان در هم ريخت كه اكنون پس از چند دهه دوباره با چنگ و دندان درصدد احياي آن برآمده اند .تاسيس گروه هاي علمي متعدد تصوف در دانشگاه هاي تركيه و توجه دوباره به تكيه ها و زاويه هاي اهل طريقت ، چاپ ساليانه هاي كتاب با شمارگان بسيار بالا درباره تصوف و شوون مختلف آن در حيات فرهنگي تركيه از شواهد همين توجه به رسوخ و نفوذ تصوف در دل جان مسلمانان تركيه است .
در اينجا تذكري بايد دهم و آن اينكه سخن بر سر تاييد همه طرق صوفيه و همه آداب و افعالي كه احيانا از بعضي از آنان نقل مي شود نيست و خود بزرگان تصوف مثل مولانا آنجا كه مي گويد : اي بسا ابليس آدم رو كه هست / پس بهر دستي نشايد داد دست
بر اين نكته به خوبي واقف بودند، اصولا بيشترين نقد و تصوف را خود صوفيان از خود كرده اند و الفاظي از قبيل متصوف ، متشبهين به تصوف در ادبيات صوفيه دلالت بر همين توجه به منحرفين متشبه به تصوف را دارد. سخن در اين است كه مولوي در سنتي معنوي به نام تصوف سلوك مي كرد و آن را مي ستود چنانكه در مثنوي در ذيل روايت من اراد ان يجلس مع الله فليجلس مع اهل التصوف ، اهل تصوف را اولياي دين مي خواند.
اميدوارم اين قبيل جلسات موجب شود اهتمامي جدي درتذكر و تعظيم به ميراث معنوي اسلام و بزرگان آن مثل مولوي معنوي پيدا شود و كساني كه اين ميراث را احيانا باطل مي دانند و به اتهامات كليشه اي كه از اواسط دوره صفويه متداول شده ، وآن اين كه هر متفكري را كه با سبك و مذاق فكري خود منطبق نمي دانند ، اگر بتوانند دشمن اسلام و گرنه حداقل دشمن اهل بيت مي خوانند، متنبه سازد و اگر نه بيم آن مي رود كه مصداق قوم صالح پيامبر بشويم كه مولانا در دفتر اول مثنوي شرح مي دهد كه چگونه شتر صالح را كشتند و آن قوم جاهل خاطربچه شتر را نيز بجا نياوردند و به قهر وغضب الهي مبتلا گشتند .بچه شتر به تفسير مولانا همان ميراث معنوي است كه در عارفاني مثل خود او متجلي گشته است.
نظر شما