به گزارش خبرنگار مهر، مطلب زیر متن سخنرانی جان سرل در دانشگاه بن آلمان با موضوع واقعگراییِ نوست که زهیرباقری نوع پرست آن را به فارسی ترجمه کرده است.
مفهوم رئالیسمی که از آن صحبت میکنیم از گذشته باقی مانده است ولی اکنون دیگر در برابر نومینالیسم قرار نمیگیرد بلکه در برابر گونههای ضدرئالیستی و به طور خاص سنت ایدئالیستی، پراگماتیسم و ابزارگرایی قرار میگیرد. ایده اصلی در پس رئالیسم این است که واقعیتی کاملا مستقل از بازنمایی ذهن ما از آن واقعیت وجود دارد. این دیدگاه پیامدهای بزرگی دارد، از بین پیامدهای متفاوت یکی از آنها تعهد به گونهای از نظریه مطابقت است. اگر آن بیرون واقعیتی وجود داشته باشد بازنماییهای آن دست کم تا حدودی با واقعیت مطابقت خواهند داشت و درست و غلطی آنها وابسته به موفقیت آنها در مطابقت با این شرط است. میخواهم این دیدگاه را در زمینه فکری معاصر و واقعیت بنیادی فکری این دوره جای بدهم؛ این واقعیت که دانش رشد میکند، رشدی که به طور خاص در قرن گذشته، واقعا حیرتآور بوده است. من اغلب فکر میکنم اگر دکارت یا لایبنیتس را به یک کتابفروشی در دانشگاهی میبردیم و فقط متون درسی بیولوژی مولکولی یا مهندسی را به آنها نشان میدادیم چه میشد. در این زمینهها رشد دانش خیره کنندهای وجود داشته است و باعث میشود که پژوهشهای فلسفی ما نسبت به آنچه در سنت فلسفه وجود داشته تفاوتهایی داشته باشد.
برای سیصد سال سوال اصلی فلسفه معرفت شناختی بود، پرسشی که لاک آن را چنین عنوان کرده بود: «ماهیت و میزان دانش بشری» و دکارت چنین مطرح کرده بود «چگونه میتوانیم به شک گرا پاسخ بگوییم؟». آنطور که در سده هفدهم میشد شکگرایی را به عنوان یک خطر جدی در نظر گرفت، دیگر آن را به عنوان یک خطر جدی در نظر نمیگیریم. پازلهای جالب فلسفیای در مورد اینکه چطور میدانیم که مغز در خمره نیستیم یا توسط شیاطین خبیث گمراه نمیشویم وجود دارد ولی نمیتوان انسان به کره ماه فرستاد و آنها به زمین باز گردند و سپس حیرت کنیم که ایا واقعیتی آن بیرون واقعا وجود دارد، آیا واقعیت مستقلی وجود دارد؟ نمیتوان انسان را به کره ماه فرستاد و به زمین بازگردد و شک کنیم که میتوان بر اساس استقرا آینده را پیشبینی کرد یا نه. اینطور نیست که ما پرسشهای معرفتشناختی در این زمینه را پاسخ داده باشیم بلکه این پرسشها دیگر توجه ما را جلب نمیکنند.
پس چه چیزی به عنوان مسئله اصلی جایگزین مسئله معرفتشناختی-شک گرایانه در فلسفه شده است؟ وقتی من در دوره کارشناسی بودم یک پاسخ ساده داشت: همه ذکر و فکر ما زبان بود. بنا به دلایل پیچیدهای که الان زمان بررسی آنها را ندارم، ما از این مرحله فراتر رفتهایم و از آن حالت وسواسگونه خارج شدهایم ولی به ظرافت و دقت به خطرات فلسفی زبان توجه داریم و به شکلی به آنها آگاه هستیم که همه گذشتگان ما چنین نبودند. چند پرسش جای این نگرش به زبان را گرفتهاند ولی پرسشی که من میخواهم به آن بپردازم این است: با توجه به اینکه دانش بشر بسیار گسترده شده است (فیزیک اتمی، شیمی، ارگانیک و غیرارگانیک، و علوم طبیعی به طور کلی) یک مسئله مهم در فلسفه امروز وجود دارد و به نظر من مسئله اصلی فلسفه و اندیشه بشری است. این پرسش در واقع آنقدر بزرگ است که به طور ناخودآگاه نمیخواهیم به دانشجویان خود بگوییم که نمیدانیم حتی چگونه میتوان به این پرسش پاسخ گفت یا حتی آن را طرح کرد. ولی من به شکلی کلی آن را مطرح میکنم.
دانشی که از آن سخن گفتم به ما میگوید که واقعیت در نهایت از مقولههایی که ما ذراتی فیزیکی مینامیم تشکیل شده است، جهان از ذراتی تشکیل شده که توسط فیزیک اتمی توصیف میشود، و به یک معنا همه واقعیت ابعادی از فکتهای نخستین و اساسی فیزیکی و شیمیایی است. ولی ما مشکلی داریم چرا که تعارضی بین فکتهای فیزیکی و تصور ما از خودمان وجود دارد. فکتهای فیزکی به ما میگویند که جهان به طور کامل از ذرات بدون ذهن و بیمعنای فیزیکی تشکیل شده است. ولی با این حال ما خود را دارای آگاهی میدانیم، خود را دارای عقلانیت، قصدیت، اخلاق میدانیم، بر این باوریم که کنش گفتاری داریم و توانایی آفرینش هنری و قضاوت زیباییشناختی داریم. سوال اصلی این است که چگونه میتوانیم تصورمان از خودمان را به عنوان موجوداتی دارای ذهن و هشیار، آزاد، اجتماعی، عقلانی، انسانهای عامل دارای توانایی صحبت کردن با تصویری از واقعیت که تماما از ذرات بیذهن و بیمعنا تشکیل شده جمع کنیم؟
من فکر میکنم این چالشی است که برای رئالیسم جدید مطرح است. این مشکل محدود به رئالیسم نیست بلکه برای آنچه که من طبیعتگرایی مینامم نیز وجود دارد، این ایده که ما در حال بحث کردن درباره پدیدههای طبیعی هستیم، پدیدههایی که بخشی از جهان واقعی هستند. مفهومی که من ارائه میکنم این است اگر چیزی تحت عنوان فرافیزیکی وجود داشته باشد نیز بخشی از طبیعت خواهد بود مانند هر چیز دیگری. اگر خدا وجود داشته باشد، این هم یک فکت فیزیکی مانند هر فکت فیزیکی دیگری است. هیچ چیزی نمیتواند فراتر از طبیعت باشد چرا که اگر چیزی وجود داشته باشد بخشی از طبیعت خواهد بود. ولی اگر پرسش ما این است چگونه میتوانیم تصویری از واقعیت بدهیم که نه تنها تصور ما از خودمان و آنچه از طریق فیزیک و شیمی درباره جهان میدانیم منسجم باشد بلکه به یک معنا به طور طبیعی حاصل رشد و توسعه آن تصاویر باشد. یعنی نباید تنها نشان داد به دلیل وجود جهانی با مجموعهای از فکتها فیزیکی است که واقعیت اجتماعی ما ممکن است، بلکه باید نشان داد که واقعیت اجتماعی ما بسط جهان فکتهای طبیعی است.
باید نشان داد چگونه از الکترون به انتخابات میرسیم و چگونه از پروتون به رییس جمهور میرسیم. اگر بخواهیم خیلی ساده مسئله را مطرح کنیم باید گفت اگر بخواهید انتخابات برگزار کنید به نفعتان است به اندازه کافی الکترون داشته باشید، اگر کسی این الکترونها را نیاورد انتخاباتی نخواهید داشت. ممکن است بگویید خب مشغول حل مسئلهای شویم که الان مطرح کردم. میخواهم این کار را شروع کنم ولی باید بگویم با موانع بسیار بزرگ فکری مواجه هستیم و بخش عمده آن از میراث فلسفی چشمگیر ما میآیند. قبل از اینکه پیشنهادات ایجابی خود را مطرح کنم به چند مورد از آنها اشاره میکنم. اولین مانعی که با آن مواجه میشویم این است که «امور ذهنی» بسیار مسئلهدار هستند. «ذهن نمیتواند بخشی از واقعیت فیزیکی باشد» همه شما اسم این دیدگاه را میدانید، به شکل سنتی این ان را دوگانهانگاری مینامند ولی میخواهم بگویم رقبای سنتی دوگانهانگاری، یعنی یگانهانگاری، مادهگرایی، رفتارگرایی همگی بزرگترین اشتباه دوگانهانگاری را به میراث بردهاند. مسئلهای که با تصور خام درباره امور ذهنی بوجود آمده است. یکی از بدترین نمونههای این سردرگمی را در بحث «هوش مصنوعی» یا آنچه که من «هوش مصنوعی قوی» مینامم میتوان دید. به نظر من نمیتوان پروژه هوش مصنوعی قوی را فهمید مگر اینکه بدانید آنها ذهن را بخشی از جهان طبیعی مانند «سیستم گوارش» نمیدانند. همانطور که یکی از آنها، دنیل دنت، گفته است ذهن فرمال و انتزاعی است. خب نمیتوان از این بیشتر دکارتی بود. هیچ چیز فرمال یا انتزاعیای در مورد گوارش یا فتوسنتز یا ترشح غدد در بدن وجود ندارد و به همین ترتیب هم باید در مورد امور ذهنی فکر کنیم.
این یکی از نفرینهای ماست که اگر بخواهم به زبان ساده بگویم باید آن را نفرین «خدا، روح و جاودانگی» بنامم. وقتی با این ایده که ذهن از خدا یا روح میآید یا به جاودانگی مرتبط است شروع کنید هیچگاه نمیتوانید نگرش طبیعتگرایانه به امور ذهنی، از نوعی که میخواهم از آن پشتیبانی کنم داشته باشید. من قبلا فکر میکردم مانع اصلی ما، خودداری از نگاه کردن به ذهن به عنوان بخشی طبیعی از جهان طبیعی است. ولی منشاهای دیگری برای این اشتباه وجود دارد. در حالی که ما زیر سایه خدا، روح و جاودانگی زندگی میکنیم، زیر سایه خاصی از علم هم زندگی میکنیم. افراد به اشتباه تصور میکنند که علم نام مجموعهای از گزارههاست که نتیجه پژوهشهای علمی در هر مرحلهای از تاریخ بشر است. در این تصور از علم، گفته میشود که علم تماما مادهگرایانه و تقلیلگرایانه است. در این تصور از علم، جایی برای امور ذهنی یعنی آگاهی و قصدیت باقی نخواهد ماند. البته اگر به اغلب فیلسوفان معاصر نگاه کنید، مشغول به کارهایی هستند که دوست دارند آنها را «طبیعی کردن آگاهی» یا «طبیعی کردن قصدیت» بنامند، که تقریبا همیشه به معنای نفی وجود آگاهی و قصدیت است زیرا نشان میدهند که این امور چیزهای دیگری هستند. مانند جری فودور که عنوان کرده بود که اگر قصدیت وجود داشته باشد باید «چیز دیگری» باشد. پاسخ به فودور این است که قصدیت واقعا وجود دارد و چیز دیگری نیست، بنا به دلایلی که به زودی به شما خواهم گفت.
پس ما این نفرین دوگانه را داریم: از یک سو نفرینِ «خدا، روح و جاودانگی» و سوتفاهم در مورد علم به عنوان یک دگمای جایگزین از طرف دیگر. باید از زیر این دو باری که حمل میکردیم بیرون بخزیم. در رویکردی که من معرفی میکنم باید از هر گونه وسوسه برای فرض گرفتن واقعیتهای جایگزین پرهیز کنیم. دوگانهانگاری اشتباه مهلکی بود که هنوز هم به شکل کامل از آن خارج نشدهایم. ولی دوگانهانگاری به شکل بدتری هم در دیدگاه افرادی مانند کارل پوپر و یورگن هابرماس ظهور کرد وقتی میگویند سه جهان داریم. جهان فیزیکی، جهان ذهنی و آنچنان که نویسندهای مطرح کرده جهان اجتماعی یا فرهنگی و همه نمودهای آن. باید آنطور که همکارم دونالد دیویدسن میگفت بگویم که ما نهایتا در یک جهان زندگی میکنیم و این همان جهانی است که نیاز داریم توصیفش کنیم.
خب من گفتم تحت نفرین «خدا، روح و جاودانگی» زندگی میکنیم ولی همچنین تحت تاثیر نگرش خاصی در مورد ادراک زندگی میکنیم. ادراک ما در کنار اعمال ما راه اصلی مرتبط شدن با جهان است پس اگر نظریه اشتباهی از ادراک در فلسفه داشته باشید نمیتوانید کارها را پیش ببرید. این اغراق نیست اگر بگویم فلسفه در سه سده گذشته از تصور اشتباهی در مورد ادراک رنج برده است. افرادی که این اشتباه را مرتکب شده اند، نامهایشان آشناست: دکارت، لایبنیتش، لاک، بارکلی، هیوم، کانت، هگل، میل و میتوانم همینطور ادامه بدهم تا پوزیتویسم. اشتباه چیست؟ یک مغالطه ساده است و در تاریخ فلسفه مدام تکرار شده است. یک استدلال مشهور در این زمینه وجود دارد: من یک ساعت در دستم دارم و به آن نگاه میکنم. ولی ممکن است من توهم و هذیان داشته باشم به شکلی که نتوانم تفاوت آن را با تجربه دیدن ساعت واقعی تشخیص بدهم.
داستان توهمی مورد علاقه خودتان را در اینجا وارد کنید، ممکن است توسط یک شیطان پلید فریب بخوریم، ممکن است مغز در خمره باشیم، یا هر چیز دیگری. نکته این است که من دقیقا میتوانم همین تجربه نگاه کردن به ساعت را داشته باشم ولی توهم باشد. ولی در مورد توهم، من از وجود چیزی آگاهم، یعنی یک چیزی در هشیاری من وجود دارد، تجربه من خالی نیست. ولی از آنجایی که این دو تجربه غیرقابل تفکیک هستند، به لحاظ کیفی یکسان هستنند، پس از هر آنچه که در مورد حقیقی از آن آگاه باشم باید دقیقا همانی باشد که در حالت توهم تجربه میکنم، چرا که این دو قابل تفکیک نیستند، ولی در مورد توهم من از وجود چیزی در دنیای واقعی آگاه نیستم بلکه از وجود یک ایده، اطلاعات حسی یا هر واژهای که برای توصیف آن استفاده میکنید آگاه هستم، بنابراین، ما هیچگاه از دنیای واقعی مستقیما آگاه نیستیم و ما تنها از وجود تجربههای خودمان آگاه هستیم. در اینجا اغلب با معرفتشناسی سنتی مواجه هستیم. من استدلالهای معرفتشناسی قدیمی را در این زمینه بررسی کردهام همگی این مغالطه را تکرار میکنند.
در این مثالی که دادم ما از وجود چیزی در تجربه واقعی و توهمی آگاه هستیم ولی هر دوی اینها باید یکسان باشند. اینجا یک مغالطه اشتراک لفظی در «آگاه بودن از» وجود دارد. معنای آگاهی من از وجود ساعتم یک آگاهی قصدیتدار است، ساعت ابژه آگاهی من است. معنای آگاهی من در سناریوی توهمی، آگاهی قصدیت دار نیست چرا که «آگاهی» و «ابژه آگاهی» در مثال توهم یکسان هستند. آگاهی در مورد توهم، صرفا آگاهی از تجربه است. آنچه که بدان آگاه هستید، همان آگاهی خودتان است. این را میتوان با یک مثال ساده دید. دست خود را به میز فشار دهید. هم از وجود میز آگاه هستید و هم از حس دردناکی که در دست خود دارید آگاه هستید. آیا این بدان معناست که شما فقط از حس دردناک در دست خود آگاه هستید، یا از دو چیز آگاه هستید؟ مغالطه اشتراک لفظی در «آگاه بودن نسبت به» وجود دارد. آگاه بودن از چیزی دو معنا دارد. در معنای قصدیتدار آن، آن چیزی که بدان آگاه هستید با خودِ آگاهی یکسان نیست. به نظر عجیب میآید که بخش زیادی از فلسفه بر اساس چنین مغالطه سادهای بنا نهاده شده باشد. ولی من نوشتههای معرفتشناسان کلاسیک را خواندهام و آنها این مغالطه را بارها تکرار میکنند و در واقع این در علم مدرن هم تکرار شده است. این وسوسه وجود دارد که گفته شود وقتی چیزی را میبینیم آن چیزی که واقعا از آن آگاهی داریم، اتفاقی است که در قشر مخ می افتد که طی آن اعصاب در نهایت تجربه دیدن را تولید میکنند. به زبان ساده از زمان دکارت تا فرانسیس کریک تکرار این مغالطه را مکررا میبینیم، و این مانند زیبایی برای فیلسوفان است، زیرا مغالطهای است که به راحتی میتوان آن را شناسایی کرد، مورد نادری است که میتوان به راحتی آن را در تمام استدلال های سنتی «آگاه بودن نسبت به» –یا حداقل تمام استدلالهایی که من پیدا کردهام- آن را دریافت.
هیوم فکر میکرد رویکرد واقعگرایانه به ادراک آنقدر احمقانه است که برای رد کردن آن فقط به یک جمله اکتفا کرد. او میگوید اگر میخواهید رئالیسم خام را انکار کنید دست خود را زیر چشم خود قرار دهید و قدری فشارش دهید، اگر رئالیسم خام حقیقتی داشت جهان دوتا میشد پس رئالیسم خام غلط است. این همان مغالطهای است که از آن صحبت میکنم. وقتی چشمانم را فشار میدهم جهان دوبرابر نمیشود. آنچه اتفاق میافتد این است که من دو تجربه تصویری متفاوت دارم در حالی که قبلش تنها یک نوع تجربه تصویری داشتهام. این مغالطه هر جا روی میکنید وجود دارد. یک نظریه اشتباه در مورد ادراک به نام disjunctivism داریم که امیدوارم در جهان پخش نشده باشد چرا که همه جای بارکلی پخش شده است. این نظریه هم مرتکب همین مغالطه میشود، اگر فکر کنید بین توهم و تجربه واقعی چیز مشترکی هست، آن چیز مشترک باید ابژهای که ادراک میکنید باشد.
این نگاه، استدلال سنتی را سر و ته میکند. استدلال سنتی میگوید آنچه ادراک میکنید محتوای ذهنتان است. ولی این نظریه میگوید اگر من را نپذیری تنها چیزی که برایت باقی میماند پذیرفتن رویکرد سنتی است. میخواهم فرض کنم که این اشتباهات را پشت سر گذاشتیم و به نوعی رئالیسم مستقیم اعتقاد داریم. و از زیر بار خدا، روح و جاودانگی و تصوری به خصوص از علم رها شدهایم. خب حالا از اینجا کجا برویم؟ در واقع، من فکر میکنم، در بسیاری از مسائل فلسفی، نه همه آنها، رویکردهای نسبتا آسانی – اگر نه الزاما راه حل – به مسائل وجود دارد که تصور صحیحی از روابط بین امور به ما میدهد. بگذارید چند تا از این مشکلات را بررسی کنیم. بگذارید از مسئله ذهن و بدن شروع کنیم. من گفتم جهان کاملا از ذرات فیزیکی تشکیل شده است (آنها واقعا ذره نیستند و برای سهولت از این تعبیر استفاده میشود). این ذرات هر چه هستند تنها چهار درصد را از آنچه وجود دارند تشکیل میدهند، ۹۶% باقیمانده ماده تاریک و انرژی تاریک است. تاریکی این بخش از جهان ویژگی معرفتشناختی ما نسبت به آن است نه ویژگی پدیدهای که توصیف میکنیم.
خب، اگر چنین باشد، آگاهی و قصدیت را چگونه در این تصویر جای میدهیم؟ فکر میکنم هنگامی که دیدگاه کاملا طبیعتگرایانه را میپذیرید، دیدگاه واقع گرایانه در مورد امور ذهنی و آگاهی را هم میپذیرید، آنقدری دشوار نیست. تصور کنید که دانشی که در مورد توصیف جهان داشتیم بدون اینکه این سنت فلسفی را که داریم داشته باشیم؛ یعنی، از یک طرف این میراث خدا، روح، جاودانگی را نداشتیم و از طرف دیگر این باور را نداشتیم که علم باید ماده گرایانه و تقلیل گرایانه باشد. در این حالت به نظر میرسد یک راه حل نسبتا ساده برای مسئله بدن و ذهن وجود دارد. و آن این است که حالات ذهنی (قصدیت و آگاهی) پدیدههای طبیعی و واقعی هستند و به اندازه هر پدیده بیولوژیک دیگری طبیعی هستند و علت آنها تماما فرآیندهای نوروبیولوژیک است. جزییات را هنوز نمیدانیم ولی پیشرفت زیادی کردهایم.
الان از زمانی که من برای اولین بار به این بحثها علاقمند شدم خیلی بیشتر درباره مغز میدانیم. وقتی من وارد این بحث شدم تنها پنج نوع نورون ترانسمیتر شناخته شده بود. در حال حاضر بیش از پنجاه مورد شناسایی شده و همچنان شناسایی آنها ادامه دارد. ما درباره مغز بیشتر میدانیم، و این را میدانیم که علت تمام حالات ذهنی ما فرآیندهای نوروبیولوژیک است. این مسئله هستیشناختی ما را حل نمیکند، ولی پاسخ به آن نیز نسبتا ساده است. آنها توسط مغز به عنوان ویژگیهای مرتبه بالاتر تحقق پیدا میکنند. همانطور که مایع بودن آب درون این لیوان در فرمول h۲o آب نهفته نیست بلکه حالتی است که این مولکولها درون آن قرار دارند. آگاهی درون مغز من ترشحات اضافی نیست که توسط نورونها تولید شده باشد بلکه حالتی است که مغز درون آن قرار دارد و میتوان آن را با رفتار نورونها به صورت علت و معلولی توضیح دهیم. فیلسوفها از اسم و لقب خوششان میآید. از من پرسیده شد که عنوان دیدگاهتان چیست؟ من هم اسمی نداشتم و همان جا درجا گفتم «طبیعتگرایی بیولوژیکی» و این عنوانی است که بر دیدگاه من مانده است. به هر روی این دیدگاهی است که من پیشنهاد میکنم.
اگر واقعیت ذهنی داشته باشیم و آن بخشی از طبیعت و بیولوژی باشد و این را بپذیریم که واقعیت ذهنی هیچ ارتباطی به سنت دوگانهانگار ما نداشته داشته باشد که مدعی است روح نمیتواند بخشی از جهان فیزیکی باشد، پذیرفتن این سخت نیست که چگونه جانورانی داریم که قصدیت دارند و ظرفیت امید، ترس، باور، امیال، و ادراک داشته باشند، چگونه این جانواران قصدیت جمعی دارند، قصدیت مشترک دارند، و حتی باورها و امیال مشترک دارند. یعنی جایی که در یک فعالیت مشغول هستید که فقط من آن را انجام نمیدهم ولی من آن را به عنوان کاری که هر دو انجام میدهیم انجام میدهم، چیزی به نام قصدیت جمعی داریم. وقتی قصدیت و قصدیت مشترک داریم، اغلب امکان دست یافتن به هستیشناسی غنیتری را داریم. هرچند بسیاری از حیوانات هر دو این خصوصیات را دارند. آنها قصدیت و آگاهی دارند و ظرفیت اشتراک قصدیت را نیز دارند. پس چه چیزی در مورد انسان ها خاص است؟ یکی از چیزهای خاص این است که انسانها زبان دارند. پس وظیفه عمده بعدی که در فلسفه باید بدان پرداخت این است که چگونه میتوان از این زندگی ذهنی، خام، و پیشزبانی به غنای زبانهای طبیعی انسانها برسیم. این را مختصر میگویم و خطوط اصلی آن را بیان میکنم. کلید فهم قصدیت این است که قصدیت شرایطی دارد که یا برقرار هستند یا نیستند. این شرایط چیزی هستند که باعث میشود باورها صحیح باشند، آنچه عامل ارضای امیال میشود، آنچه باعث میشود قصدیت افراد اعمال شود.
اگر اینطور است چگونه معنای زبانشناختی داریم؟ گمان میکنم در جهانی که نوروبیولوژی غنیای دارد در کنار ساختار قصدیت و قصدیت جمعی، پاسخ دست کم در ترسیم خطوط کلی آن ساده است. از خود بپرسید تفاوت بین صرف به زبان آوردن یک چیز و اینکه واقعا معنای آن را قصد کنید چیست؟ فکر میکنم پاسخ سادهای برای این سوال وجود دارد. ویتگنشتاین از اینگونه سوالها میپرسید. چرا که میخواست ما را از این ایده که «معنا» یک فرآیند درونینگری (Introspection) است رها کند. تفاوتی بین صرف به زبان آوردن چیزی و به زبان آوردن چیزی و مراد کردن معنای آن وجود دارد. فرض کنید من به عنوان تمرین زبان آلمانی بگویم es regnet، من این جمله را به زبان میآورم ولی منظورم این نیست که باران میبارد. ولی اگر واقعا بروم بیرون و بگویم es regnet و واقعا منظورم این باشد تفاوتی وجود دارد. تفاوت چیست؟ سخن گفتن با معنا شرایطی دارد که باید برقرار باشد که تمرین کردن تلفظ این جمله آلمانی آن شرایط را ندارد. وقتی فقط میگویم es regnet بدون اینکه چنین منظوری داشته باشم فقط تلفظ صحیح واژگان آلمانی است. ولی اگر این جمله را بیان کنم و منظورم هم این باشد آنگاه بیان جمله با تلفظ صحیح هم شرایط دیگری برای برقرار بودن خواهد داشت. این شرایط این است که باید بارانی در حال باریدن باشد. این نکته ساده کلید فهم مسئله معناست.
از طریق دهان خود صداهایی تولید میکنید، پس آیا این یک فعالیت قصدیتدار است؟ برای تولید صدا به شکل قصدیتدار باید شرایطی برقرار باشد یعنی اینکه این صداها باید با چیزی در جهان خارج مطابقت داشته باشند. این گام اول در مورد معنا در زبان است. حال باید بتوانیم این معانی را به دیگران منتقل کنیم. در گام بعدی به مفهوم قرارداد نیاز داریم یعنی فرآیندی که میتوانیم آن را دنبال کنیم. شما همان صداهایی را را تولید میکنید که افراد در قبیله شما تولید میکنند که تنها در صورتی که در شرایط به خصوصی بیان شوند میتوان توقع داشت صحیح باشند. بنابراین، از طریق قرارداد میتوان معنا را منتقل کرد، چرا که قراردادها مشترک هستند. گام بعدی که در تعریف خود از زبان بدان نیاز داریم و این خارق العاده است و همه چیز را تغییر میدهد مفهوم «ساختار درونی» است. این نشان دهنده این است که زبان انسان خارقالعاده است. همه جور سیستمهای اشاره میان حیوانات وجود دارد. ولی هیچ چیزی مانند ساختار درونی یا جملهشناسی زبانهای طبیعی بین دیگر موجودات وجود ندارد. سگ من، تارسکی، که سگ باهوشی است میتواند باور داشته باشد که شخصی دم در است ولی نمیتواند چنین باورهایی را داشته باشد که «شاید ۱۷ نفر دم در هستند» یا «بهتر نبود این افراد هفته بعد میآمدند دم در» یا «آیا مالیاتت را به موقع پرداختهای امسال؟». سگ من نمیتواند این افکار را داشته باشد، نه به این خاطر که احمق است، او خیلی باهوش است، ولی او ساختار دورنی لازم برای این افکار را ندارد. پس جملهشناسی (سمنتیک) به شکلی ظرفیت افکار بیشمار را به ما میدهد که دیگر حیوانات آن را را ندارند.
خب حال، این حیوانات بیولوژیک را که خودمان باشیم داریم، که این ور آن ور می رویم، و آگاهی و قصدیت داریم که بین ما و دیگر حیوانات مشترک است، ولی ما همچنین معنا، قرارداد و جملهشناسی داریم، و این قدرت خارقالعادهای به ما میدهد. این قدرت تنها به ما توانایی برقراری ارتباط نمیدهد، بلکه این امکان را به ما میدهد که نوعی از واقعیت را بسازیم که دیگر حیوانات آن را ندارند. میخواهم در مورد این واقعیت چیزی بگویم.
کنشهای گفتاری واقعیت را بازنمایی میکنند. هدف ادراک بازنمایی واقعیت به ما، آن گونه که وجود دارد است. محتویات ذهن میبایست واقعیت را بازنمایی کنند و تا حدی که این کار را انجام میدهند میگوییم آن محتویات حقیقت دارند. کنش گفتاریهایی که جهت آنها به سمت بیرون است مثل آدرس دادن، قول دادن و دستور دادن و غیره هدفشان این نیست که واقعیت را آنچنان که هست بازنمایی کنند بلکه هدفشان تغییر واقعیت است؛ تغییر واقعیت به شکلی که با محتوای کنش گفتاری همخوانی پیدا کند. این فکت خارق العادهای است و من سیستمی ارتباطی به غیر از آنچه که انسانها دارند نمیشناسم که چنین تواناییای داشته باشد. آن هم این ظرفیت بازنمایی یک پدیده به عنوان واقعیت موجود است. رییس یک ملاقات میتواند با اعلام خاتمه جلسه آن را به پایان برساند، برخی مقامات میتوانند اعلان جنگ بدهند، میتوان کنشهای گفتاری دیگری را اجرا کرد با بیان اینکه آنها را اجرا میکنید. میتوانید با گفتن اینکه «قول میدهم» قول بدهید. این کنشهای گفتاری هم از سمت ذهن به جهان و هم از سمت جهان به ذهن هستند. و با گفتن اینکه چیزی چنان است آن را چنان میکنند.
وقتی چیزی چنان میشود، جهت ذهن به جهان برقرار است، و واقعیت را به وسیله بازنمایی تغییر میدهند. این کنشهای گفتاری این واقعیتها را به بار میآورند که جنگ شده، که شما زن و شوهر هستید، که شما یک تکه از املاک را گرفتهاید، باراک اوباما رییس جمهور آمریکاست، من استاد دانشگاه برکلی کالیفرنیا هستم. همه این فکتها توسط کنش گفتاری که این شکل را دارند خلق شدهاند. تمدن نهادی بشر به طور کامل توسط برخی از این اعلانها که کنش گفتاری هستند خلق شده است. ولی چگونه میتوان با یک آپاراتوس ضعیف این همه کار کرد؟ چگونه فکتهایی میسازیم؟ اینجا پیوند جالبی بین واقعگرایی و سازهگرایی به دست میآوریم. واقعا اینگونه است که من یک پروفسور دانشگاه هستم و این تکههای کاغذ در کیف من پول هستند. اینها فکتهایی هستند که به لحاظ معرفتشناختی عینی هستند، ولی این فکتها تنها به واسطه موافقت انسانها فکت محسوب میشوند. یک اسکناس پنچاه یورویی به خاطر ویژگی فیزیکی به خصوصی یک اسکناس پنجاه یورویی نیست، بلکه به این خاطر که پذیرفتهایم که یک اسکناس پنجاه یورویی باشد. پذیرفتن پول بودن این اسکناس پنجاه یورویی به کنش گفتاری وابسته است.
برای توضیح اینکه چگونه چنینی چیزی ممکن است باید مفهوم مهمی را معرفی کنم. انسانها ظرفیت بالایی در تحمیل کارکرد به ابژهها دارند. ساعت من یک کارکرد دارد، این لیوان آب یک کارکرد دارد، کیف پول من کارکرد دارد. برخی از حیوانات هم این توانایی را دارند، ولی انسانها توانایی خارق العادهای در این کار دارند و تا جایی که من میدانم دیگر گونههای جانوری در این حد مهارت ندارند. یک دسته از کارکردها به خاطر ساختار فیزیکی مقوله مورد نظر مطرح نمیشوند، بلکه به این خاطر که از طریق قصدیت گروهی برای انسانها یا اشیا، کارکرد یا جایگاهی تعریف میکنیم. پول بودن، رییس جمهور آمریکا بودن، یا رییس دانشگاه بن آلمان بودن جایگاههایی هستند که به واسطه یک سری کارکردها تعریف میشوند و تنها در حالتی امکان اجرایی شدن دارند که جایگاه آن ابژه یا شخص، مورد پذیرش جمع باشد. این نکته خارق العادهای در مورد تمدن بشر است، چیزی که باید مدام تکرار شود، و بدان شکل که توصیف کردم واقعبینانه و عینی است، این تنها نظر من نیست که به این کاغذ میگویند پول؛ این واقعا پول است. این تمدن بشری، پیامد طبیعی ساختار بیولوژیک ماست، به واسطه زبانی که داریم واقعیتی را میسازیم، که واقعیت تمدن بشری است، واقعیت پول و مالکیت را میسازیم، دولت، ازدواج، مهمانی، مالیات بر درآمد، و کنفرانسهای فلسفی، همگی با تکرار کاربرد خود به وجود آمدهاند.
نکته این کار چیست؟ آیا همه اینهایی که درست میکنیم یک فانتزی نیست؟ پاسخ این است که ساخت اینها قدرت ایجاد میکند. در طول زندگی خود در دریایی از جایگاهها غرق میشوید، یا دانشجویید یا استاد، یا زن هستید یا شوهر هستید، یا شهروند آلمان و مالک ماشین و صاحب گواهینامه هستید، همگی اینها را ما ساختهایم و همگی روابط قدرت هستند. این چه نوع قدرتی است؟ قدرت نامهای گوناگونی در انگلیسی دارد: وظایف، تعهدات، حق، مسئولیت و ... یک لیست میتوان تهیه کرد از گونههای قدرتی که میتوان با استفاده از دستگاهی که توصیف کردم ایجاد کرد. حال پرسش این است که اگر این روابط قدرت را درست کردیم، چگونه کار میکنند؟ پاسخ این است که تمدن انسان خصوصیت خارقالعاده ای دارد که دیگر حیوانات ندارند، ما مجموعهای از روابط قدرت درست میکنیم که برای افراد دلایلی برای عمل کردن به وجود میآورند. این دلایل از خواستهها و نیازهای اولیه افراد به وجود نمیآید. اینها دلایل مستقل از امیال هستند.
اگر بپذیرید که وظیفهای دارید، یا کس دیگری حق دارد، در این حالت دلیلی برای رفتار را پذیرفتهاید که از امیال و خواستههای فوری شما برنخواستهاند. به همین دلیل، واقعیتِ نهادی، قدرتی بسیار زیاد دارد. یک شخص برای شرکت در کنفرانسی در بن آلمان با من تماس میگیرد. به نظر ایده خوبی میآید و دعوت او را میپذیرم. ولی روز سفر که میرسد باید ۵ صبح بیدار شوم و بروم به فرودگاه سانفرانسیسکو و همه کارهایی را که این روزها باید انجام داد انجام میدهم، در فرودگاههای آمریکا باید حتی کفشهای لعنتی را هم در بیاوریم. من پیش خودم نمیگویم، پسر چه خوب، ساعتها در هواپیما خواهم بود و باید غذای هواپیما بخورم، و سعی کنم آرنجم رو بگذارم رو دسته صندلی در حالی که نفر بغلی هم میخواهد همین کار را بکند، ولی با این حال میام بن، چرا؟ چون قول دادم، این دلیلی برای انجام دادن این کار است. الان هم خوشحالم که انجامش دادم. اگر بتوانیم از یوغ سنت بسیار نامطلوب خود خارج شویم، و از شرِ اشتباهات آن رها شویم، اشتباهات دوقلوی دین و علم که هر دو زمانی مطرح میشوند که دین و علم بد تفسیر شوند. اگر از شر این اشتباهات رها شویم، امید وجود دارد به فلسفهای بپردازیم که سازندهتر باشد. در اینجا من سه وجه این نوع فلسفه را بررسی کردم: ذهن، زبان و جامعه. این سه مهم هستند، ولی دیدگاهی که من معرفی میکنم همچنین رویکردی صحیح به اخلاق، زیبایی شناسی و فلسفه سیاسی هم خواهد بود. پیام کلیای که میخواهم با آن شما را ترک کنم این است که ما در یک جهان زندگی میکنیم و حیرتبرانگیزترین پرسش فلسفی امروز این است که چگونه میتوانیم خودمان را به عنوان انسان فاعل عاقل در دنیای فیزیکی بفهمیم؟
نظر شما