به گزارش خبرنگار مهر، "به آهستگی" قصد به چالش کشیدن مفاهیمی را دارد که به نوعی در فرهنگ و آداب و سنن ما جا افتاده اند. قضاوت، به خصوص قضاوت جمعی که بر سرنوشت فرد تأثیر می گذارد از مفاهیم چالش برانگیزی است که همواره مورد بحث و بررسی علوم مختلف قرار گرفته است. حالا وقتی قرار است پیامد این مفهوم به نوعی به تصویر درآید، طبعاً آنچه بیش از هر چیز مهم جلوه می کند چگونگی طرح موضوع و باورپذیری آن است، به ویژه از این جهت که بازتاب عامی از این مفهوم باشد.
نمایی از فیلم "به آهستگی"
نویسنده با انتخاب مردی از طبقه کارگر به عنوان شخصیت اصلی اولین اقدام را در این جهت انجام می دهد. مردی از طبقه عام که با این ویژگی مسئله و مشکلش هم خاص نمی شود، بلکه ملموس و باورپذیر جلوه می کند. وقتی این مرد با خبر بیماری زنش مواجه می شود و به خانه برمی گردد، با غیبت بی خبر او مواجه می شود. نخستین بازخورد قضاوت جمعی که با این تمهید او را به جستجوی زنش وادار می کند و به نوعی به او خط داده می شود که دنبال این خط را بگیرد و بیاید.
روایت فیلم به گونه ای تو در تو طراحی شده که به نظر می آید بیشتر برای به چالش کشیدن همین نقطه نظرات مختلف و نزدیکی به مفهوم قضاوت است تا مخاطب و نقطه نظرش هم در این سیر و تجربه شرکت داشته باشد. با حضور چند آدم در گردش و پیدا کردن یک نوار کاست قصه به گونه ای غیرمستقیم در مسیر خود قرار می گیرد. نوار کاست حرف های زنی را پخش می کند که از روز گم شدنش و اتفاقاتی که در غیبتش شکل گرفته حرف می زند و تصویرسازی آغاز می شود.
با وجودی که روایت با حرف های زن آغاز می شود ولی تا بخش عمده ای از قصه زن حضور ندارد بلکه با تأثیرات غیبت او مواجه هستیم. شوهر در غیبت زن به گونه ای با قضاوت و حرف های اطرافیان مقابله می کند و حتی تشخیص هویت اشتباهی که در پزشک قانونی می دهد و زن دیگری را به جای همسرش تشخیص داده و دفن می کند، به گونه ای دفن کردن زنی است که دیگر نمی خواهد در جستجویش باشد چون این جستجو ممکن است به سرانجامی برسد که کنش و واکنش هایش به نوعی منحصر به آن موقعیت است و طبیعتاً اجتناب ناپذیر.
اما حقیقت خود را تحمیل می کند. تحمیلی که مرد را وامی دارد حرف های همسایه، مردم محل، صاحبخانه و حتی خانواده زن را بشنود و با جمع بندی این نقطه نظرات دیگر نتواند به قضاوت شخصی برسد. تلاش های مرد برای رسیدن به قضاوت و نقطه نظری ورای حرف های اطرافیان همه به بن بست می رسد و نهایتاً چاره ای نیست جز سه راهی که مرد بر سر راه زن می گذارد: قتل، طلاق یا فراموشی.
نویسنده در پیگیری ماجرا به خصوص در بخش میانی خیلی به دنبال روابط علت و معلولی و منطق و بنیان محکمی نیست. زن همانطور که یکدفعه ناپدید شده، یکدفعه هم پیدا می شود و روایت دست و پا شکسته ای از رفتن و آمدنش می کند که نمی توان خیلی آن را جدی گرفت. حتی تصویرسازی آنچه در این سفر غیرمنتظره بر او گذشته به قدری شخصی و بدون دلیل و مدرک خاص است که نمی توان به آن استناد کرد.
خط فرعی استاد دانشگاه و آشنایی او با زن و ماجراهایی که در پی دارد هم مشخص نیست با چه منطق و لزومی در قصه جای گرفته است به خصوص ماجرای فوت پیرزنی که حکم مادری برای استاد دارد و ماجرای سرراهی بودن او و ... که نیازشان به هیچ وجه در دنیای قصه توجیه نمی شود.
در ادامه هم وقتی سه راهی که مرد بر سر راه زن می گذارد با تصاویری متقاطع به تصویر کشیده می شود به نظر می آید بیش از هر چیز روند قصه و روایت را دچار آشفتگی می کند که لازمه قصه نیست. "به آهستگی" از قضاوت می گوید و به چالش کشیده شدن مفهوم قضاوت جمعی که می تواند بر سرنوشت فرد تأثیر بگذارد ولی روایت را دچار پیچ و خم ها و نوساناتی می کند که در خدمت قصه و حتی زیرلایه اش نیست و مهمتر اینکه لزوم این پیچیدگی در دنیای قصه و روایت مشخص نمی شود.
نظر شما