۳۰ بهمن ۱۳۹۶، ۱۸:۲۱

دل نگرانی‌های عاشقانه زنی ۳۰ساله؛

زنان؛ نخل های بی سر تاریخ جنگ/مبارزان ایستاده می میرند

زنان؛ نخل های بی سر تاریخ جنگ/مبارزان ایستاده می میرند

قزوین- دفاع مقدس از شیرزنان این سرزمین مبارزانی ساخت به قدرت سرنوشت، مبارزانی که پا به پای رزمندگان ایستادگی کردند و در افتخار کشور سهیم شدند.

خبرگزاری مهر- گروه استان ها، مریم کشاورز مسعودیان: انقلاب اسلامی ایران اگر چه بعد از چندین سلسله و حکومت روی کار آمد اما شاید تنها جایی بود که توانست به زنان به عنوان نیمی از جمعیت کشور نگاهی جدی و به دور از دغدغه های جنسی داشته باشد، این سخن اندیشمندان و جامعه شناسان نیست بلکه گوشه ای از درد و دل های حاجیه خانم ۷۵ ساله ای است که در راه دفاع از میهن اسلامی سالها تلاش کرده و همسر و پسر جوانش را تقدیم انقلاب کرده است.

زهرا قنبری حاجیه خانم ۷۵ ساله و مسئول کمیته پشتیبانی جنگ بانوان استان قزوین است. حاجیه خانم به یادگار از روزهای مبارزه و تلاش حالا در کهنسالی تنها روزگار می گذارند. زهرا خانم وقتی صحبت از جنگ و مبارزه می کند، برای او جان فشانی در جنگ حرف تازه ای نیست. اصرار دارد که فقط گوشه ای از کار را عهده دار بوده است.

وی گفت: اگر آن روزها بودید وشور و حال کشور را می دیدید متوجه میشدید که ما کار زیادی نکردیم. ما سال ها مبارزه کرده بودیم با جان و مال در خدمت انقلاب بودیم تا توانستیم پیروز شویم. نمی توانستیم اجازه دهیم این پیروزی را از ما بگیرند.

قنبری افزود: زنان ایران همرنگ شاه نبودند. حضوردر کاباره ها و استفاده هایی که از زنان مورد توجه آنها بود با فرهنگ و نجابت زن ایرانی همسو نبود به همین دلیل بسیاری از بانوان ترجیح می دادند در خانه بمانند. درس نخوانند. بچه داری کنند و در تربیت فرزندانشان عمر را سپری کنند تا این افراد روزی حق واقعی این زن ها و این ملت را از رژیم بگیرند.

حاجیه خانم قنبری بیان کرد: موقعی که انقلاب شد من سی و چند ساله بودم و تنها کاری که از دستم بر می آمد این بود که در خانه حامی بچه هایم باشم. با وجود این که روزهای جوانی من به بزرگ کردن ۸ فرزندم گذشته بود ولی احساس ناراحتی نداشتم و همه تلاشم این بود که بتوانم بچه ها را به گونه ای تربیت کنم که یار امام باشند و همه کارهایی که احساس می کردم وظیفه دارم اما نمی توانم در اجتماع انجام دهم را عهده دار شوند.

خروج حاج محمد آقا از نظام به بهانه بیماری

وی گفت: شوهرم نظامی بود. اوایل سعی می کرد پوششی باشد. حواسش به پسرانم بود. جعفر و ناصر پسرانم فعالیت های انقلابی داشتند، پدرشان حواسش به بچه ها بود که راحت تر اعلامیه ها رو پخش کنند، من هم با یک سری دیگری از خانم های محله جلسات پنهانی قرآن و روضه داشتیم. کاری هم بیشتر از این نمی توانستیم انجام دهیم.

از او پرسیدم پدر بچه ها که خودشان نظامی بودند مخالف فعالیت های انقلابی پسرها نبودند، که حاجیه خانم گفت: نه اتفاقا خیلی خوشحال بود. حاج آقا خیلی تلاش کرد بتواند از سیستم نظامی خارج بشود ولی در آن زمان به این راحتی ها اجازه خروج به کسی نمی دادند به خصوص که به ایشان مشکوک شده بودند که از بچه های مبارز حمایت هم می کند که در نهایت توانست به واسطه کمیسیون پزشکی اثبات کند از نظر شنوایی و بینایی مشکل جدی دارد.

خانم قنبری یادآورشد: خروج حاج محمد آقا ذوالقدر از نظام شروع فعالیت های جدی ایشان بود و پا به پای پسرانش تلاش می کرد زیرا خیلی از راه ها را بلد بود و خیلی ها را می شناخت و همین باعث می شد راحت تر فعالیت انقلابی داشته باشد.

روزهای سخت مبارزه انگار با یادآوری این خاطرات برای خانم قنبری زنده می شود، آهی می کشد و می افزاید: یک روز پسرانم خواب بودند و آمدم ناصر را بیدار کنم که دستم خورد به پهلویش و ناگهان ناله اش بلند شد. مجبورش کردم لباسش را از تن خارج کند که دیدم جای باتوم در بدنش دیده می شود . در سفر آخری که با برادرش به قم داشت برای بردن اعلامیه گویا دست ساواکی ها افتاده بود ولی چون چیزی از آنها پیدا نکرده بودند فقط حسابی کتک خورده بودند.

قرآن و کاسه آب همراه همیشگی زنان انقلاب

حاجیه خانم اضافه کرد: خوب یادم هست دختر بزرگم تازه ازدواج کرده بود. ساواک به برادرانش شک کرده بود و مجبور شد اعلامیه ها را از خانه خارج کند. خواهرش اصرار کرد و اعلامیه ها را به منزل وی بردند و زیر فرش مرتب چیدند رو زمین که کار خطرناکی بود . اگر ساواک متوجه می شد حتما برای همه دردسر ساز می شد ولی دخترم خیلی مصمم بود و می گفت اشکال ندارد مادر، اگرچه زن هستم و خیلی نمی توانم بیرون باشم ولی خوشحالم که کاری از دستم بر می آید تا انجام دهم.

خانم قنبری گفت: مبارزه به انسان هدف می دهد و این که بدانید برای چه هدفی می جنگید. اگر دستور خدا و پیامبرش باشد که باعث می شود با جان ودل کار کنید و همین هم شده بود. فقط ما نبودیم. همه همراه بودند، جوانان زیادی مانند فرزندان من کارشان سفر بود. از این شهر به شهر دیگر تا اعلامیه پخش کنند و بزرگترها همراهی می کردند و ما زن ها هم فقط تلاشمان این بود که برای این بچه ها یک حامی باشیم. درخاطر دارم در آستانه پیروزی انقلاب یک روز وسط رختخواب در زیر زمین یک قبضه «تفنگ دولول» پیدا کردم که اول خیلی ترسیدم ولی می دانستم این حتما کار جعفر و ناصر هست اما یادم نیست چقدر این اسلحه را نگه داشتیم ولی زمان خیلی طولانی بود که در داخل زیر زمین پنهانش کردیم و برای روز پیروزی انقلاب نگه داشته بودیم.

او ادامه داد: الان دیگر سنی از من گذشته؛ تلخ و شیرین روزگار را زیاد چشیده ام ولی چیزی که خیلی خوب از آن روزها یادم مانده این است این که زنان واقعا از مردان حمایت می کردند و هیچ غرور و خودخواهی در کسی نبود و بانوان نمی گفتند نروید و جلوی شوهر و فرزندانشان را نمی گرفتند بلکه با دود کردن اسپند و زیرقرآن رد کردن و آب ریختن پشت سر آنها با توسل به حضرت زهرا(س) فرزندانشان را راهی و مردان را برای مبارزه در راه خدا تشویق می کردند و همین زن ها بودند که در جنگ هم کم نیاوردند و همه پا به پای مردان گاهی حتی با چشم گریان کار و تلاش کردند تا به پیروزی رسیدیم.

کام شیرینی که با جنگ تلخ شد

حاجیه خانم اما وقتی به روزهای پیروزی انقلاب می رسد با شور و هیجان خاصی از آن ایام تعریف می کند و می گوید: برای ما پیروزی انقلاب فوق العاده بود. این که بتوانیم بعد از مدت ها در کشوری که دوستش داریم با یک نظام اسلامی زندگی کنیم حس خوبی بود که شاید قابل وصف نباشد زیرا ما برای این انقلاب جنگیده بودیم. زخمی دادیم. شهید داده بودیم و حالا می دیدم که نتیجه این همه زحمت باعث پیروزی شده اما خیلی زود قبل از این که بتوانیم شیرینی پیروزی رو بچشیم جنگ تحمیلی شروع شد.

خانم باقری افزود: آخرین روزهای ماه مبارک رمضان بود، حاج محمد آقا اصرار داشت که روز آخر ماه رمضان راهی مشهد بشویم و نماز عید فطر را در حرم امام رضا(ع) بخوانیم. همه خانواده راضی بودند ولی ناصر همراهی نمی کرد و مدام به پدرش می گفت روزه واجب را قضا کنیم به خاطر زیارت مستحبی؟ خیلی اصرار کرد ولی فایده نداشت بالاخره با اکراه همراه ما شد.

فردای عید فطر بود که برگشتیم. ناصر از سرکارآمد. دم غروب بود گفت: مامان چایی میاری برام؟

گفتم : ناصر جان الان چه وقته چایی خوردن است، صبر کن الان پدرت می آید و شام می خوریم. نگاهم که به لب های خشکش افتاد گفتم: مادر روزه بودی؟ گفت: آره؟ گفتم:پسر جان حالا صبر می کردی یک سال خدا وقت داده تو به خودت وقت نمی دی؟ سری تکان داد و گفت: مادرجان از کجا معلوم یک سال وقت داشته باشم.

حرفش را جدی نگرفتم و برایش افطاری حاضر کردم. بعد از آن روز رفتار و اخلاق ناصر فرق کرده بود و دیگر ناصر قدیم نبود. ناصر چند روز بعد از جنگ عازم جبهه شد.

خانم باقری از توانمندی های علمی ناصر هم یاد کرد و گفت: چند روز تمام در داخل انباری بود تا این که یک روز دیدم شوهر همسایه ما جلوی در گفت ناصر با بی سیم زده به رادیوی ما که بیا اینجا کارت دارم؛ بعدا فهمیدیم با وسایل رادیو قدیمی یک نوع بیسیم درست کرده بود. می گفت مامان دیگه نگران نباش بعد از این که بریم سفر دیگه همدیگر را گم نمی کنیم و با این وسیله می توانیم به رادیوهای ماشین های همراهمون اطلاع دهیم کجا هستیم.

چند روز بعد ناصر راهی جبهه شد و در شرایطی که فوق دیپلم الکترونیک داشت. تازه دانشگاه امام حسین تهران برای لیسانس قبول شده بود انصراف داد و راهی جبهه شد.

اعزام جعفر به جبهه/ناصر نهمین شهید قزوین

حاجیه خانم افزود: از طرفی پسر بزرگ جعفر تازه از خدمت سربازی برگشته بود که اعلام شد باید ۶ ماه دیگر برای مبارزه برود . دل نگرانی ام از رفتن ناصر کم نشده بود که جعفر هم راهی شد. غصه دار بودیم همه ما خیلی زیاد ولی نه برای رفتن عزیزانمان بلکه برای درگیری کشور و برای همه رزمنده ها و پیروزی کشور دعا می کردیم.

وی اضافه کرد: ناصر فقط ۲ماه مبارزه کرد. یک روز به ما خبر دادند که ناصر مجروح شده، خودمان را به کرمانشاه رساندیم. منتقل شد به تهران و پسر ۲۳ ساله ام جلوی چشمانم فقط ۸ روز دوام آورد.

با بغضی که صدایش را خش دار کرده است می گوید: شهادت ناصر اولین ضربه محکمی بود که صدام به ما زد. دلم خیلی آشوب بود اما وقتی رضایت دادم تا جوانم راهی جنگ بشود بارها به این روزها فکر کرده بودم. ما انتخاب کرده بودیم بجنگیم. برای خودمان و برای همه و همین باعث می شد به راهمان ایمان و اعتقاد واقعی داشته باشیم. توسل کرده بودیم به حضرت زینب و لباس رزم بر تن بچه هایمان کرده بودیم به همین دلیل از شهادت دلگیر نمی شدیم از نبود پاره تنمان عزادار بودیم ولی خوشحال بودیم از این که ما هم توانستیم کاری مفید انجام دهیم.

مجروح شدن جعفر پسر بزرگ خانواده

وی ادامه داد: مراسم تشییع را برگزار کردیم. جعفر پسر بزرگم جبهه بود راه دسترسی به وی نداشتیم وقتی خبر شهادت برادرش را داده بودند در داخل بیمارستان بود. روز هفتم ناصر بود که جعفر با پای لنگان رسید مجروحیتش جدی بود. گفته بودند به دلیل نزدیک بودن ترکش به شاهرگ امکان خارج کردنش نیست.

حاجیه خانم ادامه داد: هنوز هم ترکش یادگار آن روزها در پای جعفر باقی مانده و گاهی اذیتش می کند. بعداز شهادت ناصر به مرور خبر شهادت عزیزان دیگرمان را هم برایمان می آوردند ۲ نفر از برادر زاده هایم در همین ایام شهید شدند. درست یادم هست در مراسم تشییع یکی از برادرزاده هایم من و زن برادرم خیلی آرام گوشه ای نشسته بودیم. میهمان ها تعجب کرده بودند. همه می گفتند شاید این ها قرص اعصاب خورده اند. اما ما به راهمان ایمان داشتیم و همین عامل به ما صبر می داد.

فعالیت در کمیته پشتیبانی خانم ها از جبهه

در همین حین مسئولیت ستاد کمیته پشتیبانی بانوان از جنگ در قزوین به حاجیه خانم باقری سپرده شد. بانویی که داغ جوان ۲۳ ساله و مجروحیت پسر ۲۵ ساله اش را به دل داشت این روزها مسئولیت فعالیت در این کمیته را نیز به دوش می کشید.

حاجیه خانم ادامه داد: فعالیت در کمیته پشتیبانی برای بانوان خیلی جدی بود تلاشمان این بود که با تمام وجود کار کنیم. حتی شهادت و غم عزیزان مارا مصمم تر می کرد و تلاشمان بیشتر می شد. روزهایی بود که اشک می ریختیم و کار می کردیم. شب تا صبح بیدار می ماندیم و قند می شکستیم و بسته بندی می کردیم. تا صبح یا بفرستیم برای جبهه یا این که بتوانیم با فروش آنها پولی برای رزمندگان به دست بیاوریم.

حاجیه زهرا خانم گفت: کوچک ترین فرزند من ۵ ساله بود که با خودم به ستاد می بردم. من ۸ تا فرزند داشتم. در کنار کار ستاد و دل نگرانی برای جعفر و غم از دست دادن ناصر جوانم باید مراقب کارهای خانه هم بودم. البته فقط من نبودم که این شرایط را داشتم. همه مردم در همین وضعیت بودند. هر خانمی که می آمد فعالیت کند در ستاد خودش هم شهید داده بود اما کسی نمی گفت من سهم خودم را ادا کرده ام همه با جان ودل کار می کردند.

حاج محمد آقا: ناصرم رفت اما یک لحظه دیدن امام داغم را کم کرد

حاج محمد آقا بعد از شهادت ناصر و مجروح شدن جعفر حال خوبی نداشت، اما یک روز دیدم با خوشحالی به خانه آمد، بچه کوچک را بغل کرده بود و با او بازی می کرد، گفتم: حاج آقا چه خبره؟ حالتان خوب است؟ گفت: زهرا خانوم می خواهم چیزی بگویم و آرام گفت: ناصر شهید شد، داغش به دلم موند ولی اشکال نداره خبر خوشی دارم بهت بدم؟
گفتم : بگو حاج آقا؟ گفت: قراره بریم دیدن امام، بعد از دیدن امام حاج آقا حالش بهتر بود. خوب یادم هست که جماران خیلی شلوغ بود، امام می گفتند: ما از روی شما شرمنده ایم. خانواده شهدا مارا حلال کنند.

نوار آهنگران تنها خرید حاج محمد از سوریه

بعد از سال ها انتظار درست در شلوغی های جنگ اسم ما برای سفر سوریه درآمد. خیلی سخت بود، این که بعد از سال ها انتظار درست زمانی که نیاز به حضور ما بود قرار شد به سوریه برویم، حاج محمد آقا هم رفته بود آموزشی برای جبهه، چند بار تماس گرفتم ولی راضی نمی شد، تا این که به پیشنهاد برادرش راهی تهران شدیم. تو اردوگاه حاج محمد آقا به اصرار ما راضی شد که اجازه بگیرد از فرمانده و فرمانده هم به شرط آزمون قبول کرده بود اجازه سفر  بدهد.

حاج محمد آقا توانست امتحانش که هدف گیری بود را خوب انجام بدهد و بعد راهی سوریه شدیم. قبل از این که راه بیفتیم با من شرط کرد در یک هفته فقط در حرم بمانیم و به من گفت شما اگر خواستید جایی بروید می توانیم اما من هیچ جا نمی روم.

وی بیان کرد: درست یادم نیست ولی با خانم ها مکان های زیارتی دیگری را هم دیدیم ولی حاج محمد آقا تمام مدت حرم ماند فقط موقع برگشتن آمد و ۵ لیر از من پول گرفت و برای خودش یک نوار مداحی آهنگران خرید.

دل نگرانی های عاشقانه زنی ۳۰ ساله

حاجیه خانم افزود: بعد از این سفر حاج محمد آقا راهی جبهه شد، آخرین سفر ما بود. بعد از آن سفر ۱۱ سال بی خبری سهم ما و خانواده بود.

به این قسمت مصاحبه که می رسیم انگار دل نگرانی های ۱۱ ساله یک زن برای همسرش دوباره جان میگ یرد، زنی ۳۰ ساله با ۷ فرزند قد و نیم قد. انگار لحظه ای صدا قطع می شود. ، می گویم: حاجیه خانم خوبید؟ با خوشرویی همیشگی ادامه داد: بله دخترم. یاد آن روزها افتادم. خیلی سخت بود. ۱۱ سال رادیو به دست منتظر بودم تا اسامی اسرا اعلام شود یا خبری از حاج محمد آقا برسد.

خانم باقری افزود: شاید تصورش هم سخت باشد. زنی ۱۱ سال منتظر بماند. هر لحظه که زنگ در را می زنند احساس کند، این بار دیگر برگشته، ولی این روزها درد مشترک من و خیلی از بانوانی است که روزهای جنگ را چشیدند. در این سالها با خانم یکی دیگر از همرزمان حاج محمد آقا در ارتباط بودم. ایشان هم خیلی انتظار کشیدند ولی من باور داشتم که ایشان اسیر نیست. چون مردی که در سالهای قبل از انقلاب به بهانه بیماری از خدمت انصراف داده بود، در زمان جنگ مثل یک جوان چالاک فعال بود و برای پیروزی تلاش می کرد.

زنان ایستاده سرزمین من

حاجیه خانم از سال های انتظار زیاد صحبت نمی کند، یادآوری هر لحظه دلتنگی و نبودن همسر برایش دشوار است. خلاصه می کند و می گوید: ۱۱ سال از مفقود الاثر بودن حاجی می گذشت، پلاک و استخوان هایش را برایم آوردند. حاج محمد آقا همسرم که می شد در تمام این سالها کنارم باشد، ۱۱ سال دوری را انتخاب کرد. وقتی بازگشت استخوان بود و پلاک، ولی برای من همان حاج محمد آقای سابق بود که سایه اش را حس میکردم. او بالاخره بازگشت.
اما این راه ادامه دارد

کد خبر 4231572

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha