به گزارش خبرنگار مهر، متنی که در ادامه می آید بخش دوم مقاله آگاهی در پراگماتیسم نوشته زهرا قزلباش دانشجوی دکتری فلسفۀ غرب دانشگاه تهران است که در ادامه از نظر شما می گذرد:
علاقه مندان می توانند بخش اول مقاله را اینجا بخوانند!
پراگماتیسم با توجه به اینکه ناظر به کارکرد و اجرای فعل است، از پرداختن به ذهن سرباز میزند، حتی اگر تعریف عمومی اندیشه را عبارت از ویژگیهای درونی ذهن (intrinsic property of mind) بدانیم؛ که فرم و محتوای ذهنی را بازخوردی از اشیای خارجی میداند و ما را به مفاهیمی همچون ابژه (object)، تصویر (picture) و ایده، تصور (idea) سوق میدهد، وانگهی پراگماتیسم همۀ اینها را رد میکند. پراگماتیسم معطوف به داده (DATA) است و محتوای اندیشه چیزی جز عمل و تفسیر نیست. برای ورود به شاخصهای پراگماتیسم بد نیست یادآور شویم دوگانههای معروف تاریخ فلسفه را که بعدها فیلسوفانی مثل فردریک نیچه بر آنها تاختند و دلهرهآوریِ تاریخی ـ تقدیری ـ تفکّریِ آنها را به همگان گوشزد کردند؛ دوگانههایی که مایل هستم با تعبیر نیچهایِ" آپولونی و دیونوسوسی" از آنها یاد کنم.
آپولون همواره مظهر نظم و هماهنگی و ثبات و اثبات و ایجاب در تراژدی است، درحالیکه دیونوسوس زمانی وارد میشود که میخواهد این همه زیبایی و هارمونی و نظم را بهم بریزد، و زمانی در یونان خیلی قدیم، استفاده از آیینهای دیونوسوسی که از خارج از مرزهای آتن وارد این دولتشهر شده بودند، نمادی از اعتراض به وضعیت موجود تلقی میشد و بنابراین مدتها ممنوع بود.
در هر حال میخواهم این هرمنوتیک را از نیچه و یونان قدیم عاریه بگیرم که اعتقاد به بینظمی و آشوب (خائوس) به منزلۀ زدن پتکی بر نظم و راستآیینی و توجه به ابعاد دیگر وضعیتهای موجود در هر دورۀ خاص تاریخی بوده است؛ چنانکه هگل فیلسوف ذاتاً رمانتیست ما با تعبیر مرگ هنر چنین پتکی را بر سر هنر فولکوریک قرن هجده و نوزده زد و عناصر زشتی و ناراستی و مرگ را نیز در ذات حقیقت وارد کرد و رمانتیسم را به عنوان آخرین رمق هنر باقیمانده از بزرگترین سبکهای گوتیک تا باروک و مسیحی و نیز یونانی به زمین زد. پس در هر دوره دوگانههای معروف به جنگ هم رفتهاند و اگر در قرن نوزده سخنی از سنتز بوده، وانگهی در دورۀ مدرن این روش دیگر ملغی شده است؛ اکنون سخن از حذف (elimination) یا تقلیل (reduction) یا مینیمالیسم (minimalism) است.
من بشخصه به این نتیجه رسیدهام و در واقع تمرکزم در مباحث پراگماتیسم روی این موضوع است که پراگماتیستها اگر زمانی حذفگرا نشوند؛ مثلاً کوآین (ازاین جهت که به سنت تحلیلیهای پراگماتیست آمریکا تعلّق دارد)، لاجرم باید مینیمالیست گردند. زیرا آنها اگر نتوانند ثابت کنند آگاهی صرفاً ادراک بدون داد و ستد با جهان خارج است (مثل شیر آبی که از درون لوله وارد مخزنی شود و فرض کنیم آن مخزن چیزی مثل ذهن ماست)، باید بتوانند سازوکار این داد و ستد را به نحوی دیگر (یعنی به شکلی غیر از آنچه کلاسیکها، ایده آلیستها، جان لاک، پدیدارگراها و کارنپ منطقگرا گفتند) تبیین نمایند، زیرا گفتیم که پراگماتیستها معطوف به عمل هستند و بنابراین منطق کارنپی هرچند با معیارهای عملاً پراگماتیستی، برای آنها چیز پیچیدهای است و حوصلهبر، همانطور که دستگاه منظم کانت برای اوایل قرن بیستم خستهکننده شده بود.
پیشتر گفتهایم که کوآین حذفگرا راه حل را در معرفتشناسی طبیعیشده (Naturalized Epistemology) دید؛ یعنی رسماً ذهن را کنار گذاشت و به قواعد نوروساینس یا رفتارگرایی اسکینری روی آورد و نقش علوم طبیعی مثل زیست یا عصبشناسی را در توجیه کارکرد آگاهی بسیار تعیینکننده دانست. ضمناً اشاره کردم که از این جهت جنبههای التفاتی (یعنی آن بخش مثلاً پیچیده و مرموز آگاهی که بیشتر ناظر به کارکرد ذهن است تا تجربه و جهان خارج) در وی مغفول باقی مانده بود.
اینکه حیث التفاتی در کوآین چگونه توجیه میشود، باید گفت او به چیزی جز پدیدارهای مادی و طبیعی (بخوانید علمی) قائل نیست و او به راحتی این بخش از آگاهی را کنار میگذارد. در کوآین چیزی به نام بازنمایی (representation) که رگ حیاتی فلسفه بخصوص در عصر جدید بوده است نداریم.
به معنی ساده، کوآین علاقهای به اعتقاد به رابطه بین درون انسان و جهان خارج ندارد. او معتقد است انسان کنشگر رفتاری ـ گفتاری است که نهایتاً با دیگری مفاهمهای نامتعیّن خواهد داشت؛ یعنی به کنه همدیگر پی نخواهیم برد و هر چه هست همین رفتار و بیرون انسان است.
حالا پراگماتیستها ناظر به این مسئله، همۀ این حیثیات درونی یا التفاتی یا عقلی یا ذاتی را تحت عنوان امور پیچیده و مرموز کنار گذاشته و سعی کردند دوگانههای دلهرهآور نیچه را کاملاً به یک جهت دیونوسوسی مینیمال نمایند. میخواهم بگویم پراگماتیسم کنونی بیش از آنکه معطوف به حذف این دیگریها (آنتیتزها) باشد، به دنبال توجیه آنها (یعنی همان تفسیر) و بعبارتی، تلفیق آنها بر اساس کارکردهای علمی و شناختی است. پراگماتیسم با اینکه عمیقاً به سنّت تجربهگرایی متعلّق است، اما عقل و مخلّفات آن را در همین کارکردهای ِ علمی و شناختیِ آگاهی اپوخه خواهد کرد (من همین اپوخه کردن را مینیمالیزه کردن میدانم).
حالا که به این بحث رسیدیم اجازه دهید چند تا از این دوگانهها را مصداقاً نام ببریم تا به شاخصهای آگاهی در پراگماتیسم برسیم:
وحدت / کثرت
بینهایت / نهایت
ثبات / حرکت
ضرورت / امکان
وجود / عدم
اگر برخوردهای آوانگارد از نوع آشوب دیونوسوسی را طبق آنچه در تاریخ فلسفه گذشته، ملاحظه نماییم، این پراگماتیسم آوانگاردترین نوع مواجهه با اندیشههای کلاسیک از فلسفی تا دینی و اساطیری و غیره بوده است.
من نگرانیام این است که مقابلۀ دیویدسن با این آشوب دیونوسوسی که طبیعتاً در تزهای کوآین مطرح شده بود، صرفاً بساط آگاهی را با یک مینیمالانگاری تباه نماید به جای اینکه آن را تعالی بخشد، زیرا دیویدسن عمیقاً با بازنمایی و التفات (یعنی همان جنبههای غیرفیزکی/مادیِ آگاهی) موافق بوده است. بهرحال این زمینه اکنون فعلاً مورد تحقیق و بررسی بنده است.
اما بازگردیم به برخی شاخصهای پراگماتیسم:
تغیّر و دگرگونی، گشودگی و امکان در بحث "واقعیت"؛ هیچ امر مطلق و ثابتی وجود ندارد و همه چیز محصول فرایندهای حاصل از نیروهای طبیعی و انسانی است.
تقدّم کنش و هدف انسانی حتی در مفاهیم عقلانی و معرفتی؛ زندگی ما نیازمند حقایق دقیقاً و کاملاً اثبات شده یا شناخت کامل و دقیق نیست؛ بلکه باورهای درست میتوانند به کار آیند، زیرا این باورها هستند که کنشها و تمایلات ما را شکل داده و به سمت و سویی سوق میدهند. ضمن اینکه این باورها هرگز محتوایی درونی و رازآلوده ندارند، بلکه صرفاً در همین کنشگری خود را نشان میدهند و برای رسیدن به محتوای این باورها صرفاً باید در نقش آنها در تمایلات و کنشگری انسان دقیق شویم.
طبیعتگرایی در بحث عقلانیت؛ این بخش در واقع آوانگاردترین قسمت پراگماتیسم هست که ریشۀ عقلانیت و علوم عقلانی و (اگر نگوییم) شهودی را در علوم طبیعی (از بیولوژی تا نوروساینس) دنبال میکند و اعتقادی به موهبت بودن عقل از سوی امر ترانساندنت یا الهی ندارد.
عدم اعتقاد به دانش یقینی و پایدار: میدانیم که دانش پایدار میراث افلاطون است که در عصر جدید دکارت و دکارتیها نیز در پیاش رفتند. مبناگرایی مبتنی بر یقین قطعی از دغدغههای مهم و درواقع شالودۀ فلسفۀ گذشته بوده است و پراگماتیسم در مقابل آن پیشنهاد میدهد که چه بسا همین باورهای خوب یا اطمینانبخشی که داریم کافی هستند و یقین جای خود را به کفایت میدهد. زیرا بر این باورند که وقتی جهان و عالم فیزیکی متغیّر است، چه نیازی به دانش یقینی هست و اصولاً چنین احساس نیازی نیز نامعقول میباشد.
ضرورت جامعه و نگاه اجتماعی: در واقع دیدیم که آگاهیهای ما در باورهای ما خلاصه شده و باورها برای بهبود یا تایید یا تقویت نیازمند اجماع و اجتماع انسانها هستند. اگر روی همین اجتماعات باور و زبان انسان و گفتمانهای بین انسانی تمرکز کنیم، میفهمیم همۀ امور معقول و مقدّس و محتوم محصولی از همین باورها و اجتماعات هستند و چیزی فرای آنها وجود ندارد.
در حقیقت در اینجا "جامعه" دقیقاً همان نقشی را ایفا میکند که در قدیم، "طبیعت" برای ارسطو و رواقیان ایفا میکرد. ارسطو در برابر دیدگاه ایدهآلیستی افلاطون دربارۀ عالم مثل به شدت از طبیعتگرایی [با صبغۀ عقلگرایی] دفاع کرد. رواقیان این بخش از ارسطو؛ یعنی تاکید بر طبیعت را به شکلی نومینالیستی گسترش دادند. حال امروزه پراگماتیستها جهان را در جوامع و گفتمانها (همان باورهای جوامع) خلاصه کرده و از آن در برابر هر نوع استعلاانگاری امور غیرطبیعی یا غیرگفتمانی (و اصطلاحاً فراتاریخی) دفاع میکنند.
تجربهمحوری: با این حال باید دقت کنیم که تجربهگرایی پراگماتیستها صرفاً معرفتشناختی نیست و آنها معتقد هستند که ادراکات ما تحتالشعاع باور، فرهنگ، تاریخ، ارزشها و اعتقادات ما هستند و نباید آنها را صرفاً ادراکات اتمی منفرد و جزئی لحاظ نمائیم.
کلگرایی: با توجه به آنچه دربارۀ ماهیت اجتماعی و مبتنی بر تجربهزیستۀ باورها در انسانها گفتیم و نیز دوگانههای دلهرهآور تاریخ فلسفه که قبلاً اشاره شد، پراگماتیستها این دوآلیسم (ثنویانگاری) را در کلگرایی منتفی نمودند و آنها به پیوستگی آن دوگانهها اعتقاد دارند. همۀ اینها در ذیل باورها و تمایلات و کنشها و گفتارها و گفتمانهای جوامع و انسانها، در ضمن شبکۀ گستردهای از باورها حضور دارند و تحتالشعاع همدیگر هستند و روابط متقابل آنها برای عرصۀ آگاهی بسیار حیاتی است.
این شاخصها نشان میدهد که پراگماتیسم سطح آگاهی را به جهانِ حسیِ تجربیِ زبانمندِ باورمندِ اجتماعی گسیل داده و ارزشها و ارزشداوریها و همۀ تعلّقات اگزیستانسی و غیراگزیستانسی انسان از این جهان ناشی میشود. آنها مطمئناً بر این باور هستند که همۀ رازها و رمزها و اسطورهها و حماسهها را میتوان از قلب همین جهان شکافت، همانطور که ذرات بنیادی و طبقات هوشمند سیستمهای کامپیوتری و تکنولوژی و دانش را از همین جهان میتوان بیرون کشید. آنها نیز مثل رواقیان دوست ندارند از این "جهان" بیرون بروند.
اما نکتۀ آخر اینکه پیشرفت نوروساینس و علوم عصبی به شدت معرفتشناسی را تحت تاثیر قرار داده و این عرصه همچنین در همۀ قسمتهای مهم آگاهی بشر از جمله دین و مذهب هم وارد شده و مهمتر از همه خودِ "آگاهی" که امروزه علوم شناختی (Cognitive Science) مدعی تبیین آن هستند.
پراگماتیستها طبیعتاً به این عرصه بسیار توجه دارند و گریزی نیست از اینکه این قسمت از تاریخ فلسفه به انواع بحثهای نوعاً جذاب روانشناختی دچار گردد. بنابراین چالش بزرگ عقل و روان و ذهن، در این دچارشدگیِ فلسفه و آگاهی به علوم جدید، چالشی مهم و حیاتی است و شاید پراگماتیستها برای حل این چالش، ظرفیتی به جز مینیمالیسم عقلانیت نداشته باشند.
نظر شما