خبرگزاری مهر – گروه استانها: زمستان سال ۶۰ و انقلاب هنوز نوپا بود و کشور دوره پرالتهابی را تجربه میکرد. آتش جنگ در مرزهای جنوب و غرب کشور شعله میکشید. دیگر مرزها هم درگیر غائلههای تجزیهطلبانه کردها، ترکها، ترکمن صحرا، سیستان و بلوچستان بودند و جنگلهای شمال هم با پوشش انبوه خود، مأمنی برای گروههای تجزیهطلب چپ شده بود؛ شاهکوه گرگان، سیاهکل گیلان، رامسر، نور و چمستان، آمل و سوادکوه مازندران.
این گروههای چپ با اندیشههای لنینیستی و مائویستی خود، گمان میکردند با سکونت در عمق جنگلها و اقدامات مسلحانه چریکی، بر دل مردم روستایی و شهرهای کوچک مینشینند و بواسطه آنها شهرهای بزرگ و سرانجام کل کشور را تسخیر میکنند؛ اندیشهای که سیلی بزرگ خود را در ۷ اسفند سال ۶۰ از مردم شهر کوچک شیرگاه خورد و یک تیم چریکی آموزشدیده ۴۵ نفره با امکانات فراوان از مردم شهر شیرگاه که تنها سلاحشان فریاد اللهاکبر و بیل و کلنگ و ادوات کشاورزی بود، در کمتر از یک ساعت شکست خورد.
یک تیم چریکی آموزشدیده ۴۵ نفره با امکانات فراوان از مردم شهر شیرگاه که تنها سلاحشان فریاد اللهاکبر و بیل و کلنگ و ادوات کشاورزی بود، در کمتر از یک ساعت شکست خورداینجا و این زمان، ۷ اسفند ماه سال ۶۰؛ نوجوانان و جوانان بسیجی مطابق هر شب، شام را در خانه خوردند و به پایگاه مقاومت بسیج شهر رفتند تا شب را در آنجا نگهبانی دهند. آن شب، بچههای بسیجی از اکبر رهنما خواسته بودند تا برای خاطرهگویی از حماسه ۶ بهمن آمل، شب را با آنها بگذراند. رهنما، عضو نیروی سپاه آمل بود و در حماسه ۶ بهمن آمل حضور داشت و پس از پاکسازی برای مرخصی به زادگاه خود شیرگاه آمده بود.
حوالی ساعت دهونیم شب و شیفت های نگهبانی مشخص شده بود؛ آن شب در آن ساعت دو نفر از بچهها مقابل در جلویی و پشتی مشغول نگهبانی شدند و ۱۶ نفر دیگری که در پایگاه بودند، برای استراحت و تحویل شیفت در ساعات دیگر به استراحتگاه رفته بودند. رهنما هم که صبح فردا قرار بود به آمل باز گردد، همانجا مانده و مهیا برای خواب شد که صدای شلیک گلوله را شنید. آن روزها صدای یک شلیک عادی بود؛ اما صدای مهیب نارنجک پس از آن، دیگر صدای عادیای نبود. برخاست و به اسلحهخانه رفت، اسلحهخانهای که تنها ۷ اسلحه داشت، سه کلاش و بقیه برنو قدیمی و ام ۱.
روایت آن لحظات پر هول را رهنما اینگونه میگوید: هنوز نمیدانستم که چه گروهی حمله کرده است و در تصورمان نبود که آنها برای تصرف آمدهاند. به اسلحهخانه رفتم و یک کلاش و یک نارنجک دستی گرفتم و به سمت سالن پیش رفتم، ناگهان صدای پچپچی را از آن سوی سالن شنیدم؛ با این گمان که حملهکنندگان وارد ساختمان شدهاند، ضامن نارنجک را کشیدم اما به موقع صدای دوستانم را تشخیص دادم؛ محسن عبادی، سیدهادی حسینی و مرتضی عبادی. سیدهادی زخمی شده بود. چراغ روشن راهرو و تیراندازی که از بیرون به سمت راهرو میشد اجازه عبور نمیداد، آن زمان همه ما حدود ۱۷ سال داشتیم و بخاطر سن پایین و کمتجربگی به ذهنمان نرسید که چراغ را با شلیک اسلحه خاموش کنیم و بچهها هم فشنگ کافی برای رگبار نداشتند تا حرکت مرا پوشش دهند. در همین گیرودار که من شلیک میکردم و یورشکنندگان پاسخ میدادند و در شیرجه به سمت دیگر سالن، کتف چپم تیر خورد و تا ریه فرو رفت و همانجا افتادم.
موج ضربه انفجار نارنجک در نیم متری او، از دست دادن خون، بوی دود و خون همهوهمه، رهنما را به حالت اغما فرو برد و وقتی محمدابراهیم عابدی بر بالین او رسید، او زخمی و بیهوش افتاده بود و ریه زخمیاش او را به خسخس انداخته بود.
عابدی آن زمان ۱۵ سال داشت و شب حمله زمان استراحتش بوده است؛ اما حالوهوای آن سالهای اول انقلاب و شوق خدمت به بسیج او را آن شب هم به پایگاه آورده بود و قرار بود ۴ تا ۶ صبح نگهبانی دهد و از آن شب هنوز هم چند ترکش در بدن دارد.
صدای انفجار نارنجکهای تخممرغی همه ساختمان را میلرزاند و دود نارنجکها همه جا پیچیده بود. اتاقی که او حضور داشت پر از دود و دیدش تار شده بود اما در همان سن و سال با شجاعت به دشمنانی که بیامان از بیرون شلیک میکردند، با شلیک پاسخ میداد و با همین شلیکها، دشمن موضع او را تشخیص داد و در یک لحظه نارنجک در بالای سرش منفجر شد و ترکشهایش با چنان سرعتی در بدنش فرو رفت که ابتدا درد چندانی را حس نکرد و گمانش بر آن بود با تیر تیرکمان زخمی شده اما فواره خون چیز دیگری میگفت و کمکم درد هم آمد و خونریزی شدید شد و تفنگ از دستش فرو افتاد. به زحمت خود را از تیررس دشمن رهانید و در گوشهای افتاد.
کمکم صداها فروکش کرد و ساختمان اول به تصرف گروهک حرمتیپور درآمده بود و آنها به سمت سالن آمدند؛ جایی که عابدی در آن سوی آن، در اتاقی افتاده بود. صدای خسخس نفس کشیدن رهنما را میشنید و در دل دعا میکرد که کاش آرام شود که اگر دشمن صدایش را بشنود با تیر خلاص او را خواهند کشت. او آن لحظات را اینگونه بازگو کرد: پنج نفر بودند و گفتند خودتان را تسلیم کنید تا شما را نکشیم و من مرگ را در پیش چشم خود میدیدم که از دور صدای مردم را شنیدم که با صدای اللهاکبر به طرف ما میآمدند؛ به زحمت از پنجره خود را به بیرون پرت کردم و از پایگاه خارج شدم و مردم را دیدم که در پل منتهی به پایگاه با بیل و چماق ایستاده بودند.
زمستان بود و آن وقت سال، زندگی مردم شیرگاه که به کشاورزی و سحرخیزی میگذشت، ساعت دهونیم، دیگر وقت خواب بود اما صدای شلیکها و انفجارها آنها را بیدار و هوشیار کرده بود و ابتدا از یک خانه و کمکم دو و سه خانه و در نهایت از همه خانهها، فریاد اللهاکبر بلند شد تا جایی که کل شهر یک صدا اللهاکبر شده بود و طنین این صدا کل سیاهی شب و جنگل اطراف را میشکافت و خیل مردم از زن و مرد، پیر و جوان با بیل، چوب، کلنگ و حتی دست خالی از کوچهها و خیابانهای شهر به سمت پایگاه بسیج روان شدند و این اتحاد و صدای اللهاکبرشان فراتر از صدای هولناک انفجارها و قدرت گلولهها، قلب دشمنان را نشانه رفته بود و ترس در دل آنها ایجاد کرد.
« مردم دارن میان، زودتر باید برویم» این گفته یکی از افراد گروهک بود که یعقوبالدین کلاگر شنیده بود. او هم آن شب در پایگاه شیفت ۴ تا ۶ صبح بود و بخاطر کمبود اسلحه به او اسلحهای نرسیده بود و هرچند میتوانست از در غربی بیرون برود اما مانده بود تا اگر نیاز باشد؛ کاری انجام دهد و از جانش دریغ نداشت.
«۴۵ دقیقه بچههای بسیجی مقاومت کردند و سپس سکوت همه جا را فرا گرفت و تنها از دور صدای اللهاکبر مردم به گوش میرسید. افراد گروهک وارد ساختمان شده بودند، در این ماجرا دو نفر از دوستان ما شهید (قربانعلی دوستعلیزاده و خسرو داوودیان) و چهار نفر مجروح (اکبر رهنما، محمدابراهیم عابدی، سیدهادی حسینی و مرتضی عبادی) شدند و از آنها هم یک نفر کشته شد و اگر مردم دیرتر میرسیدند شاید همه بسیجیهای داخل ساختمان شهید میشدند.» این بخشی از روایت کلاگر از آن شب یورش بود.
اندیشه گروهک تروریستی فتح شهرهای کوچک تا پایتخت بود
آیتالله داوودیان، فرزند شهید خسرو داوودیان هم همان شب در پایگاه بوده است. تأکید دارد که بگوییم که این افراد گروهک مجاهدین یا منافقین نبودهاند بلکه آنها گروهک کمونیستی فدایی خلق به سرکردگی اشرف دهقان بودند که هدایت این گروه در جنگلهای سوادکوه را جانشین و همسر او (حرمتیپور) به عهده داشت و تز آنها فتح شهرهای کوچک تا پایتخت بود، همچنان که کوبا و چین اینگونه بوده است. اما این یک کجفهمی بود چرا که برداشت درستی از اوضاع و فرهنگ مردم ایران و شدت اعتقادات دینی آنها نداشتند و نتیجه تفکر اشتباه خود را در حمله به پایگاه مقاومت بسیج شیرگاه چشیدند.
از پدرش میگوید؛ کسی که پیش از انقلاب هم مؤمن و خداترس بود و انقلاب را میشناخت و فقط به مرام دینی و انقلاب اسلامی اعتقاد داشت و از بذل مال برای خدمت به مردم دریغ نمیکرد و سرانجام جانش را هم در این راه فدا کرد. در آن شب، شهید داوودیان به همراه شهید دوستعلیزاده و سیدهادی حسینی دستگیر شده بودند و افراد گروهک با شنیدن صدای فریاد مردم، پیش از فرار به عمق جنگلها، آنها را به رگبار بستند که در این ماجرا حسینی مجروح شد اما زنده ماند تا بعدها راوی داستان خود باشد.
غلامحسین عابدی نیز در تأیید حرفهای پسر شهید داوودیان، میگوید: شهید داوودیان در آن زمان ۴۳ سال داشت و پدر معنوی همه ما بود و آن شب با وجودیکه نوبت او نبود اما آمد و هرچقدر اصرار کرده بودم که نیاید ولی انگار از پیش آگاه شده بود که امشب قرار شهادت و ملاقات با خدا را دارد.
حمله که شروع شده بود، هر کس به کاری مشغول بود و عابدی نیز با تلفن هندلی به ژاندارمری شهر و پاسگاههای اطراف اطلاعرسانی میکرد تا برای کمک به آنها بشتابند اما مردم بسیار زودتر از آنها به کمک بسیجیان داخل پایگاه آمده بودند. آن شب، همه آمده بودند، همسر شهید داوودیان بچه به پشت بسته، کودکان، مردان و زنان، پیر و جوان و حتی زنان باردار برای حمایت آمده بودند. هنگامی که عابدی تفنگ به دست، از پایگاه خارج شد؛ مردم اللهاکبر گویان روی پل ایستاده بودند، تفنگش را به شهید اسماعیلی که یکی از پیشقراولان بود سپرد و شلیک تیر او این جرات را در مردم ایجاد کرد که وارد پایگاه شوند و آن را دوباره بازپس بگیرند و در عرض چند دقیقه سنگربندی داخل شهر را شروع کردند و ۲۵ روز بعد، سپاه از این گروهک انتقام سختی گرفت و حرمتیپور و ۶ تن از افرادش کشته شدند.
روایت حماسه ۷ اسفند شیرگاه، روایتی مغفول مانده از آن شبی است که همه آمده بودند، در ۷ اسفند، ۴۵ چریک به شهر یکهزار و ۵۰۰ نفری شیرگاه حمله کردند و غائله با حضور مردم در یک ساعت ختم شد. حماسه ۷ اسفند مردم شیرگاه، خلق یک شاهکار مردمی دیگر در تاریخ انقلاب این سرزمین بوده است.
نظر شما