۱۳ اسفند ۱۳۹۷، ۱۲:۰۵

خوانش غرب‌زدگی و غرب‌ستیزی ایرانیان بر مبنای مفهومی فرهنگی

یک «خط افق توریستی» برای تماشای «غرب» از پشت ویترین

یک «خط افق توریستی» برای تماشای «غرب» از پشت ویترین

غرب، پیش از آنکه آنچه باشد که واقعاً هست، آنچه بود که ما می‌خواستیم باشد. ما در نخواستنِ این غرب برساخته، خود را آنی ساختیم که نبودیم و در خواستنش، از آنچه بودیم فاصله گرفتیم.

خبرگزاری مهر- سرویس فرهنگ - علی‌نجات غلامی (مترجم و مدرس فلسفه):

آلوفیلیا (allophilia) مفهومی است که «تود ال. پیتینسکی»، استاد دانشگاه هاروارد در سال ۲۰۰۶ وضع کرد - که از ریشه‌ای یونانی به معنای «غیر-دوستی» است - تا بتواند با آن به حالتی از داشتنِ احساسات خوب و مثبت نسبت به اعضای برون‌گروهی اشاره کند.

من در تأملات شخصی‌ام در باب موضوع عامِ «بحران خرد در خاورمیانه»، دارم از این اصلاح با برخی جرح و تعدیل‌های اساسی استفاده می‌کنم تا بتوانم ذیل آن، دسته‌ای از پدیده‌های اجتماعی و خاصه در ساحت جامعه‌شناسی تفکر را پدیدارشناسی کنم. برای من، این اصطلاح می‌تواند بسترهای روانشناختی-اجتماعیِ پدیدارشناسانه‌ی نظام‌های باوری را توضیح دهد که مفاهیمی که به‌طور روزمره با آنها فکر می‌کنیم، از دل آنها برآمده‌اند. ما خاصه در طول نیم‌قرن اخیر، با مفاهیمی همچون «غرب‌زدگی»، «خودباختگی»، «بازگشت به خویشتن»، «زوال اندیشه در میان ما»، «انسداد اندیشه در میان ما» و غیره و نیز مفاهیمی در تقابل با اینها مانند «جهانی‌شدن»، «گفتگو با غرب»، «شرق‌زدگی»، «بنیادگرایی» و امثالهم فکر کرده‌ایم و حجم عظیمی از ادبیات نوشتاری و شفاهی ما را هم در سطح آکادمیک و هم در سطح ژورنالی قوام داده‌اند و به قشربندی‌های مختلف اجتماعی و سیاسی منتهی شده‌اند و قوام‌بخش انواع مواضع و ایدئولوژی‌ها و برنامه‌های سیاست‌گذارانه و مدیریتی بوده‌اند.

طبعاً از دید یک پدیدارشناس، این مفاهیم از سطح نهایی بحث نمی‌کنند. زیرا سطح نهایی، بستر در زیست‌جهان به مثابه افق تجربه‌های زیسته دارد و ما باید به سمت فهم آن تجربه‌های زیسته‌ای حرکت کنیم که این مفاهیم در پاسخ به آنها تولید شده‌اند. مفهوم آلوفیلیا - با اینکه این نیز نهایتاً یک مفهوم است و هرگونه مفهوم‌پردازی‌ای در خصوص زیست‌جهان نهایتاً چیزی از آن را از دست می‌دهد، با این حال - به دلیل مفادش که دال بر تجربه‌های زیسته‌ای در اولیه‌ترین سطح قوام پدیدارشناختیِ نسبت «ما-آنها» است، یک قدرت واسازانه دارد تا تأملی ناظر به زیست‌جهان را آغاز کند.

این را باید در همین آغاز بگویم که روشن است که ما همواره «با» مفاهیم فکر می‌کنیم، و گاهی در تأملی رادیکال «به» خود آن مفاهیم فکر می‌کنیم که ببینیم معنا، اعتبار و خاستگاه‌شان چیست. برای فکر کردن «به» هر مفهومی یعنی موضوع کردنِ خود آن مفهوم، طبیعتاً نیازمند مفهومی پایه‌ای‌تر هستیم. مفهوم پایه‌ای‌تری که عمدتاً پیشاپیش مفروض گرفته شده و روشن‌سازی نشده است و یا اصلاً نمی‌دانیم که وجود دارد و به همین دلیل مفاهیمی که الان با آنها داریم فکر می‌کنیم را بدیهی پنداشته‌ایم. اما وقتی متوجه می‌شویم برای افراد دیگری در همان جهان ما، اضداد همین مفاهیم به همان اندازه بدیهی و مسلم هستند، طبیعتاً باید به بدیهی بودن مفاهیم‌مان شک کنیم و در نتیجه دیگر – دست کم فعلاً - «با آنها» فکر نکنیم، بلکه «به آنها» فکر کنیم که ببینیم چرا بدیهی‌اند و آیا اصلاً بدیهی‌اند. همین امر ما را به جستجوی مفاهیمی پایه‌ای‌تر وامی‌دارد که با آنها به اینها فکر کنیم. یعنی بداهت مفاهیمی که تاکنون داشته‌ایم اکنون معلق می‌شود – نه رد می‌شود و نه اثبات و به اصطلاحِ پدیدارشناختی، اپوخه می‌شود – و ناگزیزیم مفهومی پایه‌ای را بیابیم که بداهت خودش و در نتیجه اینها را تضمین کند.

مفاهیم فوق‌الذکر مانند غرب‌زدگی در دفاع از یک دیدگاه و ضد آن مثلاً غرب‌ستیزی برای رد آن دیدگاه، هر دو مفاهیمی هستند که برای طیف‌های اجتماعی معارض به یکسان بداهت دارند و مسلم‌اند. در حالت عادی، توگویی باید نبرد دو طیفِ اجتماعی تا ابد ادامه پیدا کند که هرکدام تعریف خود را از آن مفاهیم به مثابه یک اصل مسلم بپذیرند و از آن در عمل دفاع کنند و نیز مباحث نظری، پیرو این خواستِ عملی و صرفاً برای توجیه آن، پیش کشیده شوند. اما در حالت پدیدارشناختی، خود آن اصول مسلم، ناظر به یک سطح زیرین‌تر به سمت قوام اولیه‌ی خود جهان اجتماعی در دل زیست‌جهان به پرسش کشیده می‌شوند. آنجاکه قبل از تعقل، اراده‌ها در کارند.

نظر به اینکه در جهان انسانی، این امیال و اراده‌ها هستند که قبل از تعقل و تفکر، محرکِ پویایی‌های اجتماعی هستند، ما ناگزیریم مفهومی را بیابیم که به این ساحت ناظر باشد. یعنی ما باید با یک «روانشناسی پدیدارشناختی» به سمت فهم نیروهای پیکربندی‌کننده‌ی میل و اراده در جامعه برویم و نشان دهیم که چگونه یک فرد در دل زندگی‌اش درکی بیناسوبژکتیو از «ما-بودگی» و «آنها-بودگی» پیدا می‌کند. چگونه «جهانِ خانگی» و «جهانِ غیر» برای او معنادار می‌شوند و نحوه‌های اولیه‌ی همین معناداری است که امکان می‌دهد پدیده‌هایی دیگری که در پی می‌آیند را نام‌گذاری کنیم. تشکیل مفهوم «ما» برای یک فرد به مثابه یک مای ملی، یک مای مذهبی، یک مای قومی، یک مای زبانی و غیره و غیره، مانند هر پدیده‌ی دیگری ریشه در «ادراک» دارد. یعنی ادراک، به مثابه تجربه‌ی زیسته‌ای در دل جهانِ نگرش طبیعی که با امیال و اراده‌ها پیش می‌رود. بنابراین، واژه‌ی «آلوفیلیا»، برای من دال بر مفهومی است که می‌تواند ناظر به این امیال و اراده‌های پیشاتأملی در سطح قوام نسبت‌های مختلف «ما-آنها» باشد. زیرا با تحلیل ابعاد آن، ما ویژگی‌هایی را از زیسته‌ترین مؤلفه‌های قوام‌بخشِ حیات اجتماعی لمس می‌کنیم که با مفاهیم مزبور قابل لمس نیستند.

مثلاً وقتی ما می‌خواهیم با مفاهیمی مثل غرب‌زدگی یا غرب‌ستیزی، یک رفتار خاص در دل اجتماع را توضیح دهیم، نهایتاً به‌گونه‌ای سخن می‌گوئیم که پای عاملی بیرونی در میان است و دست کم به افرادی خودآگاهی‌ای را منتسب می‌کنیم که واقعاً در آن سطح وجود ندارد، چراکه هنوز در سطح یک نگاه تأملی آن رفتار پیشاتأملی را فهم می‌کنیم. به بیان ساده دو طرف برای فهم خاستگاه این دو مفهوم و درواقع دو نظامِ باور، تلاش می‌کنند همدیگر را به تخریب یا تحریف عامدانه‌ی واقعیت اجتماعی متهم کنند، ولی اینجا ما داریم از قوام و برساخت خود این واقعیت اجتماعی سخن می‌گوئیم. چنین جدال‌هایی عمدتاً در سطح ایدئولوژیک باقی می‌مانند و دوطرف برنامه‌های «مهندسی اجتماعی» می‌دهند که وضعیت را تغییر دهند یا به مسیر اصلیِ مفروض باز گردانند. اما بدون فهم آن سطح زیسته‌ی پیشاتأملیِ مبتنی بر میل، این برنامه‌ها عقیم و صوری باقی خواهند ماند. اکنون این مفاهیم «غرب‌زدگی» یا «غرب‌ستیزی» بیش از آنکه مفاهیمی روشنگر باشند، صرفاً برچسب‌های ایدئولوژیکی هستند که گروه‌ها بر هم می‌زنند.

با این حال، مفهوم آلوفیلیا، دست کم فعلاً، چنین نیست، و هنوز یک طراوت زیسته دارد که می‌تواند ما را به زیست‌جهان نزدیک‌تر کند. پیتینسکی، آلوفیلیا را اینگونه تعریف کرده است که دال بر داشتن احساسات خوب و مثبت نسبت به اعضای برون‌گروهی است. طبعاً او در سطح یک روانشناسی آمپریک (تجربی) دارد این مفهوم را تعریف می‌کند، که برخی رفتارهای فردی را در سطح واکنش‌ها، عواطف و احساسات فردی توضیح دهد. اما برای ما این واژه می‌تواند معنای بسیار عمیق پدیدارشناختی‌اش را بیابد و معنا و دلالات بسیار عظیمی داشته باشد. این مفهوم در معنای روشن پدیدارشناختی‌اش می‌تواند توضیح دهد که چگونه «به نحوی خاص» در همان سطحِ «نگرش طبیعیِ مبتنی بر میل و اراده»، یک «من» در یک گروه – ضمن درک بیناسوبژکتیوش از آن گروه به مثابه «ما» - آنگونه «دیگر-من» را - ضمن ادراکی فرا-بیناسوبژکتیو از او به مثابه عضوی از گروهی دیگر (اعم از متعین یا نامتعین) به مثابه «آنها» - ادراک می‌کند. یک من که «دوست دارد» «دیگر-من» یا خصیصه‌ای از او را از آنِ خودش کند یا خصیصه‌ای از خودش شبیه به خصیصه‌ای از او باشد، یعنی خودش را ازآنِ او کند. بنابراین، آلوفیلیا، تصور ساده‌ی هگلی-کوژوی ما از نسبت دیالکتیکی و سیطره‌ایِ من-دیگری را به هم می‌زند و خود این نسبتِ سیطره‌ای و تخاصمی را در سطحی پایین‌تر و در دل بیناسوبژکتیویته، بخشی از یک وضعیت متضادِ خواست دوستانه می‌کند که در درون خودش متناقض است.

تناقض‌هایی بسیار اساسی اینجا باید باز شوند که چگونه «من» می‌تواند ضمن دوست داشتن دیگری در تعین‌اش در دیگری بودن‌اش، خودش باقی بماند؟ یعنی با داشتنِ دیگری یا خصیصه‌ای از او، من همچنان عضوی از ما باشد و «دیگر-من» نیز همچنان عضو آنها باقی بماند؟ در پدیدارشناسی هوسرلی، درکِ «دیگر-من»، برای من از طریق «یکدلی (empathy)» ممکن است. اما باید افزود که این ادراکِ دیگر-من برای من همزمان «همدلانه (sympatic)» نیز هست، یعنی صرفاً درکی هم‌بودانه نیست که طی آن، من با ادراک‌غیرمستقیم خودم، طیِ ادراک مستقیمِ بدن‌ام به‌مثابه محل حلول من‌ام، بدن-دیگر را نیز به‌مثابه محل حلولِ دیگر-من ادراک کنم. علاوه بر این، باید افزود که دیگر-من در نگرش طبیعی، به‌مثابه دارنده‌ی خصایصی انضمامی آشکار می‌شود که من با آنها از طریق میل کردن، خیال کردن، و دیگر کنش‌های آگاهی فراتر از ادراک حسی، «همدلی» می‌کنم، خاصه آنچه غیاب‌اش را در خودم درک می‌کنم و حضورش را در دیگری.

میل کردنِ آن خصایص از سوی من، سبب می‌شود که من به نحو پارادوکسیکالی در عین اینکه می‌خواهم خودم باشم و عضو گروه خودم باشم، دیگری‌ای باشم و همچون او باشم و آنچه او را تبدیل به او کرده است را برای خودم بخواهم. این دگر-خواهی، در سطح ادراکِ زیسته‌ی اولیه را که مبتنی بر میل همدلانه و پیشاتأملی به صفات و حالاتِ «دیگریِ درونِ آنها» است آنگونه که بر «منِ درونِ ما» آشکار می‌شوند، آلوفیلیا می‌نامم. آلوفیلیا به نحو پارادوکسیکالی هم می‌خواهد نواقصِ من و نیز مایِ من را تکمیل کند و هم از سوی دیگر با این تکمیل کردن در دیگری استحاله یابد. در عین حال، پس زدن این امر نیز قوام اولیه من به مثابه من و مایِ من به‌مثابه گروهی که عضو آن‌ام را ناتمام می‌گذارد. من هویت‌اش را از طریق اتحاد با غیر می‌تواند بیابد، اما این اتحاد می‌تواند مرا در غیر مستحیل کند و یا غیر را در من.

همینجا می‌توان به فهم اساسی‌ترین لایه‌های مواجهه‌ی یک ایرانی با دیگری (خاصه دیگری اروپایی) در سطح پیشاتأملی نزدیک شد. یعنی نه در سطح نظریه‌ها، ایدئولوژی‌ها و باورها، بلکه در سطح همان نیروهای اولیه میل و اراده. یعنی اینجا می‌توان به تحلیل انواع بازنمایی‌های اولیه‌ی دنیای خودم در مقابل و در مرز دنیای دیگران و شکل‌گیری انواع رفتارهای ضدونقیض من در دل زندگی روزمره پرداخت. همچنین به‌طور تاریخی نیز می‌توان نشان داد که چگونه از آغاز دورانِ مواجهه ایرانیان با دنیای مدرن، هر ایرانی‌ای در یک وضعیت دوگانه‌ی خواست دیگری و هراس از عدم استحاله در دیگری قرار و قوام گرفته است، چگونه جریانات فکری و یا ایدئولوژیک گوناگون با عدم فهم تمامی ابعاد پیچیده‌ی این موضوع، یک سویه حکم داده‌اند و در نهایت هر کدام به شکل خویش به بحران خورده‌اند؟ دوست داشتن دیگری در سطح پیشاتأملی، در عین اینکه همچنان من، من و دیگری، دیگری است، حاوی یک دسته از دوگانه‌ها و تعارض‌هاست که می‌توان تاریخ اندیشه معاصر ما را به‌مثابه کشاکشی بر سر گزینش یک سویه و گاهی آشتی آنها دید.

قطعاً نمی‌توان در یک یادداشت به جزئیات ورود کرد. اما نفس تصویر همین وضعیت نیز می‌تواند اهمیت خودش را داشته باشد. زیرا تنها می‌توان تصویری اجمالی داد که چگونه فقدان یک پدیدارشناسی که بتواند آلوفیلیا را در همان سطح ادراک اولیه توضیح دهد، سبب شد خود آلوفیلیا بدل به یک پدیده‌ی برنهادیِ اجتماعی شود و برابرنهاد خودش را نیز ایجاد کند، چونان آلوفوبیا. آلوفوبیا، به‌مثابه انواع دیگری-هراسی، همان‌قدری از خلال تخیل، فراسوی میدان واقعیِ ابژکتیو حرکت کرد و ابژه‌های خود را نیز خلق کرد که آلوفیلیا نیز چنین کرد. دوستان و دشمنان برساخته، مخاطبان ما در سطوح مختلف حیات اجتماعی‌مان بوده‌اند. آلوفیلیا و آلوفوبیا، بسته به نحوه‌ی تعینِ ما، بنا به سازه‌ی منطق‌سازِ هویتِ مایی، اعم از ملی، زبانی، مذهبی، قومی و غیره، ادراکِ دیگریِ این ماها را نیز مخدوش کردند، چراکه عمدتاً در یک «خط افق توریستی» دیگری بنا به سرخط‌های میل از پشت ویترین دیده می‌شد. غرب، پیش از آنکه آنچه باشد که واقعاً هست، آنچه بود که می‌خواستیم باشد، اعم از منفی یا مثبت. ما در نخواستنِ این غرب برساخته، خود را به نحو نوستالوژیک آنی ساختیم که نبودیم، و در خواستنِ آن نیز به نحو خیال‌پردازانه‌ای از آنچه بودیم فاصله گرفتیم. و در غرب نیز مستحیل نشدیم، بلکه مستحیل در تصویری شدیم که از آن بر اساس خط افق توریستی‌ِ بازنمایی‌اش، ساختیم. فرصت پرداختن به تاریخ این دوگانگی نیست، زیرا خود این موضوع مباحث مفصلی می‌طلبد که باید در فرصتی دیگر بدان بپردازم.

کد خبر 4558580

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha