به گزارش خبرنگار مهر، متن زیر گزارشی از درسگفتارهای «آگاهی، معنا، زبان» است که توسط سارا قزلباش دکترای فلسفه دین و پژوهشگر فلسفه ارائه شده است:
رابطه آگاهی و معنا، اگرچه رابطهای پیچیده بوده و به لحاظ معرفتشناختی، به فعالیت آگاهانه ذهن در فرآیند ادراکی مربوط میشود، بهطورکلی، به جهانبینی انسان در مواجه با متعلقات ادراک و یا همان رابطه دوگانه سوژه ابژه بستگی دارد، چنانکه بر مبنای دیدگاههای مختلف، معنا در فرآیند شناختیِ انسان، میتواند امری قابلکشف و یا برنهادی از وجه آگاهانه آن مبتنی بر انتخاب آزادانه باشد. آنچه مهم است اینکه تعیین چیستی و جایگاه معنا از دیدگاه فلسفههای گوناگون، مبتنی بر تعیین چیستی و جایگاه جهان و انسان بهعنوان عنصر عقلانی در جهان و رابطه سوژه و ابژه است.
آگاهی را بایستی یک موضوع ارتباطی دانست، یعنی اساساً آگاهی امری التفاتی و معطوف به متعلقی است که نشانههای ادراک و وجدان را با خود به همراه دارد. چنان که میتوان نشانههای آگاهی را تجربه ادراکی، ذهنیت و ادراک حسی و روانی دانست. ازاینرو، آنچه در تبیین آگاهی مهم است، تعیین رابطه سوژه ابژه است.
آنچه کیفیت و چیستی رابطه سوژه و ابژه را تعیین میکند، دیدگاه ما نسبت به واقعیت و تعریف آن است. بهطورکلی، بیشتر افراد معتقدند واقعیت، مربوط به جهان بیرون از ما بوده و باکیفیت حسی موجودات واقعی و حقیقتِ وجودی آنها قابل تبیین است. چنانکه برخی از دانشمندان، واقعیت را معادل میزان تداوم امر واقع در برابر تجارب حسی و ادراکی ما میدانند. بر این اساس، در دوران پیش از مدرن، سوژه، موجودی از موجودات ابژه بزرگی به نام جهان محسوب شده و در آن قرار داشت، اما در دوران مدرن، سوژه، واقعیتی مجزا و در برابر ابژه محسوب میشد، چنانکه همواره فاصله معرفتشناختی بین این دو وجود داشت. اما در دوران پسامدرن، تنها سوژه امری واقعی محسوب شده و واقعیتِ ابژه، بر اساس فیزیک نسبیت، امری نسبی و نامتعین است، چنانکه ابژه، از عدم تعیّن و نسبیت برخوردار است. بر این اساس، واقعیت، همان تداوم تجربه انسان (سوژه) است که بهوسیله آگاهی گرد هم میآید.
در رابطه با «معنا»، اگر آن را بهمثابه هدف و ارزش زندگی و پرسش از چراییِ آن در نظر بگیریم، پیشفرض ما این خواهد بود که هستی، دارای هدف و طرحی است که الزاماً بایستی طراح مدبّر و هدفمندی نیز داشته باشد. بر این اساس، معنا امری پیشینی و کشف شدنی خواهد بود. اما اگر فرض ما این باشد که «معنا» نه یک طرح از پیش تعیینشده برای حیات، بلکه ساخت معنا و ارزشها برنهادی آگاهانه از سوی انسان است که برجهان عرضه میشود، دیگر طرح و هدفی پیشینی برای جهان و انسان، قائل نبوده و همهچیز را بایستی محصول صرف فرآیند فیزیکی و علی و معلولی جهان بدانیم. بر این اساس، با توجه به اینکه انسان همان آگاهی، آزادی و انتخابهایش است، میتوان گفت که معنا و ارزشهای زیستی او، محصول انتخابهایش و مقیّد به مسئولیت وجودی اوست، بهطوریکه انسان، همان چیزی است که انتخاب میکند و خود را با آن تعیّن میبخشد. درواقع، او همان «معنایی» است که برای وجود خود میآفریند.
حال طبق دو رویکرد فوق، مسئلهاین خواهد بود که آیا انسان، یک جستجوگر معنا در رابطه با واقعیت و در وجه التفاتیِ آن است و یا اینکه تعیینکننده و بر سازنده آن بر مبنای وجه وجودی و شناختاری است؟ درواقع، انسان بهمثابه آگاهی، جستجوگرِ ذات و حقیقت است یا اینکه اساساً خود، حقیقتِ پدیداری جهان را تعیّن میبخشد؟ بهطورکلی، برای تبیین رابطه بین آگاهی و معنا، همواره بایستی در جستجوی مبنایی ضروری و کافی برای کشف یا تعیین معنا از سوی آگاهی یا سوژه آگاه بود که این مبنای ضروری، یا در نهاد سوژه نهفته است و یا ضرورتی بیرونی است که در وجه شناختی و التفاتی دوگانه سوژه ابژه به دست میآید. حال اگر چنین مبنای ضروری برای برنهاد معنا و ارزشهای ضروری از سوی آگاهی وجود نداشته باشد و به تعبیری آگاهی، خود، مبنای خود باشد، برنهاد معنا همواره نامتعین، شخصی و بیبنیان است، بهطوریکه همواره بایستی شاهد فرآیند تعیّن معنای غیرقطعی از سوی سوژۀ متشخص باشیم. با چنین دیدگاه انسانمحوری میبایست طرح معنا را به ساختار درونی انسان مرتبط دانست، یعنی انسان در درون خود، ارزشهای حاکم در معناداری را احساس کرده و آگاهانه آنها را خلق کرده و به تجربه درمیآورد.
اما در این میان، زبان، وجه عریانی و برون یافتگیِ چنین معنای کشفشده یا تعین یافتهای است، بهنحویکه زبان، «دیگری» را با شناخت انسان از معنا یا تعین بخشیِ وی به آن، شریک میگرداند. زبان به وجهِ شناختاری معنا و آگاهی مرتبط بوده و ادراک انسان را به چالش میکشد، بهطوریکه اگر آگاهی و معنای برآمده از آن یا بهطورکلی، آگاهیِ مؤدی به معنا را وجه درونی و ذاتی انسان بدانیم که در تجربه ادراکی و التفاتی خود، از ارتباطِ بیهوده و بیمحتوا گریخته و درصدد ساخت، شناخت و پذیرشِ معنایی ارتباط محور در قلمروی حیاتی خویش است، زبان، پنجره و دریچۀ وجودیِ چنین آگاهی و ارتباط ادراکی است که معنا را در وجهِ انسانیِ آن و در قالب کلمات و علائم زبانی، برجهان و دیگری»، عرضه میکند.
وجهِ التفاتیِ آگاهی
چنانکه پیشتر گفتیم، وجه التفاتیِ آگاهی، ما را به مفاهیمی همچون واقعیت، ابژه و اطلاعات ادراکیِ دریافت شده، مرتبط میسازد. در آستانه دریچه شناخت، وجه پیداییِ هر چیز، همان وجه التفاتی آن است که معنا بهمثابه نشانی برای پیدایی و شناخته شدن آن، بر ابژه حمل شده و آن را وارد قلمروی سوژه میکند. ازاینرو، در وجه التفاتی آگاهی، ما با قلمروی شناختیِ سوژه مواجه هستیم که همان قلمروی معنا و وجه پدیداری جهان است. درواقع، شناخت جایگاه سوژه و جایگاه قلمروی متعلق شناخت، از مهمترین مسائل فلسفی است؛ آیا سوژه خود قلمروی شناختیِاش (قلمروی پدیداریِ ابژه) را تعیین میکند یا برعکس، قلمروی سوژه را ابژه تعیین میکند؟
در این راستا، مکاتب و دیدگاههای فلسفی بسیاری درصدد پاسخ این پرسش برآمده و به روشهای گوناگون و با مفاهیم متنوع، نظریاتی را ارائه دادهاند که در میان بحث به آنها خواهیم پرداخت، اما آنچه در بحث ما مهم است، معانی زبانشناختی حاصل از آگاهی و جایگاه آن در چنین نظریاتی است؛ درواقع مسئله ما این است که آگاهی مؤدی به معنا در این دیدگاهها و نظریات مختلف، چه محتوایی از ابژه را در قالب زبان، به ما نشان داده و چه میزان از وجه پدیداری جهان را بر ما مینمایاند. آیا اساساً در تمام دیدگاههای فلسفی، وجه التفاتیِ آگاهی، مؤدی به معنا بوده و ابژه را به کنترل فعالیتهای ذهنی سوژه درمیآورد؟
اگر معنا را وجه باورپذیرِ شناخت بدانیم، این پرسش پیش میآید که چه چیز واقعیت را برای ما باورپذیر میسازد؟ اساساً ما چه چیز از واقعیت را باور میکنیم؟ آیا آنچه باور میکنیم، واقعیت است یا واقعیت، آن چیزی است که ما باوری از آن برای خود ایجاد میکنیم؟ درواقع، نسبت واقعیت و باورهای ما از آن چیست و چگونه است؟ آیا باورهای ما تعینبخش واقعیت هستند یا واقعیت، در حال تغییر باورهای ما نسبت به خود است؟ بدیهی است پاسخ به همه این پرسشها، بستگی به شناخت و دیدگاه ما نسبت به واقعیت و باور و دیگر مفاهیم مربوطه دارد، اما پرسش اساسیتر این است که همین دیدگاهها، هر یک باوری نسبت به واقعیتی هستند که باز همین پرسشها در مورد آنها قابلطرح است!
شاید یکی از روشنترین و منطقیترین روشها برای ادامه بحث، بازگشت به سوژه اصیل دکارتی یا همان «من [۱]» است که مطمئنترین جایگاه را در دریچه شناخت ما داشته و آگاهی را بهطور قدرتمندانه در جایگاه معناسازی، حفظ میکند. اما آگاهی، پیشرونده بوده و زبان، بهمثابه هویت بارز آن، وجه حیاتی «من» بوده و نمیتوان ابژه را همواره از درگاه چنین یقین ثابت و محافظهکارانهای نگریست؛ ابژه بهمثابه امری است که به درون آمده و حتی در دیدگاه اگزیستانسیالیستیِ سارتر، معنا را به وی عرضه میکند. ازاینرو، طبیعتاً این پرسش پیش میآید که آیا معنا بدون ابژه، بدون در نظر گرفتن آن، قابل تعیّن و قابل حصول است؟ آیا این سوژه اصیل دکارتی، بدون ابژه، میتواند خالق هیچ معنایی باشد؟
رویکرد سهلانگارانهتری که امروزه وجود دارد، توجه به «اطلاعات» ادراکی، بدون توجه به تعریف ما از واقعیت یا ابژه است. طبق این رویکرد، جهان، یا همان قلمروی شناختیِ سوژه، همان اطلاعاتی است که دریافت میکند. بر این اساس، آنچه سوژه انجام میدهد، نظاممندسازی هدفمندانۀ این اطلاعات برای ایجاد فهم معنادار از این اطلاعات است. گویی ما با موجوداتی ناشناخته در سیارهای دیگر مواجه هستیم که تنها راه ارتباطی ما با آنها، پیامهایی است که از آنها دریافت کرده و طبق کدهایی که دریافت میکنیم، آنها را ترجمه کرده و به فهم درمیآوریم. بهطوریکه، سوژه همان دریافتکننده پیامهای ادراکی است که برای ارتباط معنادار با این قلمروی ارتباطی، مدام در حال ترجمۀ فهمپذیر آن بوده و این فهم را به دیگری نیز انتقال میدهد. اما به نظر میرسد چنین دیدگاهی، فاصله معرفتی بین سوژه و ابژه را حتی بیشتر از دیدگاه سوبژکتیویستی، نمایانتر ساخته و تعیین معنا و جایگاه هویتیِ آن را به چالش کشیده است. بخصوص اگر در نظر بگیریم که طبق دیدگاههای کوانتومی، این اطلاعات، از هیچ تعین و ثباتی برخوردار نبوده و واقعیت، بهمثابه امری معین و معنا پذیر، مطرود و غیرقابل اثبات است.
حال با چنین فرضیاتی، اگر عمیقتر به وجه التفاتی آگاهی بنگریم، خواهیم دید که دیدگاهها و باورهای ما درباره آنکه بهصورت نظریات و تئوریهای معنادارِ زبانشناختی ارائه میشوند، خود وجه التفاتی داشته و متعلقِ آگاهی ما نسبت به این موقعیت ناشناخته هستند؛ موقعیت ناشناختۀ سوژه در قبال ابژۀ به التفات درآمده و یا موقعیت ناشناخته ابژهای که حتی در وجه شناختاری و به فهم درآمده، متعلقِ التفاتی سوژهای است که جایگاه شناختهشدهای در قبال واقعیتِ ناشناخته ندارد. حال پرسش این است که در چنین قلمروی شناختی مبهمی، باورپذیری چه جایگاه معرفتی میتواند داشته باشد و اساساً آیا معنا، صرفاً ارزش و جایگاه زبانشناختی داشته یا فهم اصیلی را در مواجهه با قلمروی ابژه، تعیین میکند؟ ادامه دارد...
معنا از وجهِ خودآگاهی و زمینههای آن
ما در وضعیت خودآگاهی، توانایی تشخیص فردیتِ خود از زمینههای آگاهی یا پیرامون و قلمروی ادراک شونده را داشته و قادر به تأملات و احساسات آگاهانه نسبت به خود هستیم. اما ازآنجاکه آگاهی، همواره آگاهی از چیزی است و متعلق دارد، نوعی مواجهه با اطلاعات و دریافتهایی است که به کنشها و واکنشهایی درونی یا بیرونی انجامیده و عملاً فرآیند دانستن، پیگیری میشود. بهطورکلی، ما در حالت ِخودآگاهی و آگاهی از قلمروی ادراکی خود، در وضعیتآگاهی از خود هستیم. به تعبیری، ذهن ما در حالت آگاهی، در وضعیت خود سازماندهی [۲] بوده و زمینه خودآگاهی، آگاهیِ زمینه مند (بستر آگاهی) است، همانطور که آگاهی زمینه مند نیز با خودآگاهی همراه است. اگر معنا را جز اصلی ساختار این ارتباط دوسویه و پیچیده بدانیم، تنها وجه کارآمدی آن، زبان و وجه منطقی آن است که اهمیت آگاهی را به لحاظ ارتباطی جلوهگر میسازد. درواقع، علائم فهمپذیری در نظام پیچیده این ارتباط آگاهانه، زبان است که بستر اولیه آن، مواجهه درونی ذهن با خود یا خودآگاهی درونی است.
پیشتر اشاره کردیم که آگاهی، رویدادی یکباره نیست، زیرا قلمروی ادراکی، همواره در حال تغییر بوده و آگاهی، امری مستمر است. درواقع، تا زمانی که قلمروی ادراکی ما، فهمپذیر و معنادار است، در وضعیت آگاهانه به سر میبریم. به دیگر سخن، بستر فهم و معنا، همواره متغیّر و غیرقابلکنترل است، ازاینرو، آگاهی و خودآگاهی، با سیالیتی گریزناپذیر در ارتباطی نامتعین و نامطمئن مواجه است که فهمِ زمینهمند و معنا را چه از وجه منطقی و چه از وجه کاربردی، به چالش میکشد. بهراستی اگر مواجهه معنادار در قلمروی آگاهی را مواجههای پرسشگرانه بدانیم، ما در زیستِ آگاهانه خود، در جستجوی نوعی هدف و شاید نوعی نظم و طرح هستیم. ازاینرو، برخی افراد که در تأملات آگاهانه و التفاتی، به چنین هدفی شناخت نمییابند، جهان ادراکی را بیمعنا میپندارند، زیرا چنین نظام پاسخگویی را درنمییابند. اگرچه این نظر نیز با خود تناقضاتی به همراه دارد، از آن جمله که بیمعنایی در ذات خود، دارای معنا و فهم است، زیرا آنچه بهمثابه بیمعنایی برجهان حمل میشود، نوعی معنای سلبی برای جهان است که طی آن، هر آنچه آگاهیِ زمینهمند و خودآگاهی معتبر میداند، از جهان سلب شده است.
اما شاید مهمترین چالش در مواجهه با چنین چرخه فهمپذیر متغیری این است که در آن، معنا بهمثابه برنهادی آگاهانه، اعتبار خود را در ساحت ارزشگذاری یا ارزشیابی، نامطمئن و نامعلوم دیده و از جایگاهی نامشخص برخوردار خواهد بود. همینطور زبان نیز در مواجهه وجودی و ارتباطی ما با پیکره معنادار جهان، از ابهام و عدم تعین برخوردار خواهد بود و همواره میتوان این پرسش را مطرح کرد که آیا انسان در مواجهه معنادار و زبانی با خود و هستی (متعلقات ادراک یا قلمروی آگاهی)، از فهمی معتبر حکایت میکند یا خیر، البته نمیتوان چنین مسئلهای را به ابهام مفهوم فلسفی یا علمی یا حتی روانشناختی «واقعیت» تقلیل داده (این مسئله که آیا واقعیت همان ابژه است یا سوژه است یا هر دو واقعیتی مجزا هستند) و چنین اذعان داشت که با استمرار آگاهی و گستردگی قلمروی شناخت ما بهعنوان ذهن آگاه یا سوژه واقعی، واقعیت شکلگرفته و معنا یافته و فهمپذیر خواهد شد؛ بهنحویکه آنچه در قلمروی فهم و معنا بازیافته و یا برساخته میشود، واقعیت نهفته را آشکار ساخته و آن را شکل میدهد، زیرا اگر به این مسئله توجه کنیم که همین فهمپذیری و ساخت معنا یا واقعیت، در وجه آگاهانهاش، همواره مسئله خود بوده و بهنوعی، متعلق فهم، همان فهم است، به نحوی درمی یابیم که آنچه ما واقعیت بهمثابه امر فهمپذیر میدانیم، از دسترس ما خارج بوده و باز امری غیرقابلکنترل و متغیر محسوب میشود، زیرا کلیه این تغییرات و قلمروی ادراکی متغیر و نامتعین نیز از جایگاه نوعی خودآگاهی، به فهم درآمده و واقعیتِ معتبرِ فهمپذیر، از اعتبار و وجاهت برای فهم کنونیِ سوژه برخوردار است، بهنحویکه فهم، برای خود، امری قابلفهم است، درحالیکه اعتباری خودآگاهانه و متغیر دارد.
بر این اساس، فهم و معنا یا برنهادی بهمثابه واقعیت، همواره در چالش بافهم و معنایی «دیگر» قرار داشته و فهم بهمثابه متعلق خود، معنا و اعتبار آگاهانه خود را بهعنوان نوعی از خودآگاهی یا باورسازی زمینهمند (آگاهی زمینهمند)، در چرخه پیچیده فوق، پذیرفته و ارائه میدهد، بدون اینکه اعتباری واقعی برای آن قائل باشد، زیرا واقعیت در اینجا مفهومی است که همواره از وجهی التفاتی و ارتباطی برخوردار بوده و چهبسا در چرخه برسازی معنا و واقعیت و چرخه پیچیده فهم، جایگاه سوژه و ابژه، نامتعین و متغیر بوده و دیگر نتوان بهصراحت، جایگاهی همچون امر فهمپذیر یا امر معنادار را به آن بخشیده و به آن اعتبار داد. این امر حتی جایگاه مفهوم «فردیت» را نیز به چالش کشانده و آن را بهعنوان امری مؤثر و نیز تأثیرپذیر، در مواجههای التفاتی با خود قرار میدهد؛ بهنحویکه فردیت، همواره از وجه خودآگاهی، متعلق خود بوده و فهم و آگاهی از آن، منوط به خودآگاهی در این چرخه پیچیده فهم است. از اینرو، شاید جهان نیز در مواجهه زبانی ما، بهعنوان امری مفهوم شده آشکارنشده باشد، یعنی چهبسا زبان نیز همواره در مواجهه با خود، امر مفهوم شده را ارائه کرده و به اعتبار معانی، به واقعیت دستیافته است؛ واقعیتی که خود، همواره متعلق خود بوده و دور از دسترس خود، از اعتباری متغیر و نامتعین برخوردار است.
پی نوشتها:
[1] Ego/ Cogito
[2] self-organization
نظر شما