خبرگزاری مهر، گروه دین و اندیشه-علیرضا بلیغ*: فرّه از آن کسی است که دست به کارهای قهرمانانه بزند و اعجاز کند. اما این قهرمانی چگونه ممکن میشود؟ وقتی که فراخوانی برای رفتن به سوی خطر در کار باشد؛ خطری که همگان آن را حس میکنند و آرزوی گذر از آن را دارند اما همه کس را یارای رفتن به استقبال آن نیست. قهرمان و پهلوان در آئین ایرانی همانی است که آغوش به روی این خطر میگشاید. او به هنگامۀ نبرد و در نقطۀ مرزی یعنی زمان و مکانی که سیاست صراحت پیدا میکند پا پس نمیکشد. همین است که او را صاحب فضیلت و شرافت و شایستۀ تحسین و تقدیس مردمان میکند و این گونه پهلوان و قدیس بدل به «سرچشمۀ جریان روحی و معنوی تربیت قوم» میگردد.
او در چنین موقعیتی نه یک فرد بلکه گویی سمبلی از من متعالی یک قوم است که در نهایت برون ایستادگی از خویشتن آنان را به سوی خویشتن شأن فرامی خواند. او پیشانی یک ملت و در فقدانش نیز کانون خاطرۀ جمعی است و اساساً آن را بنیان می نهد.
سلیمانی از زمرۀ این مردان بود. او بر مرز و رو به مرگ ایستاد تا در پس او زندگی جریان داشته باشد. او مسئولیت جمهوری اسلامی را چونان قلمرو حیات یک ملت با همۀ گوناگونیها و تکثراتش پذیرفت تا شهروندی برای جمهوری اسلامی را ممکن کند. گواه این مدعا سخنانی از اوست که این چند روز دست به دست میگردد و در آن او با پس زدن دیگری سازی ها بر وحدت و با هم بودن پای میفشرد. اما حاج قاسم ضرورت این وحدت را چگونه دریافته بود؟
او برای جنگیدن به این وحدت نیاز داشت. اما در طرحش از این وحدت، مرز را؛ یعنی همان چیزی که از آن پاسداری میکرد به گونه ای ترسیم کرده بود که بیش از هر کس از میان سیاسیون و نظامیان مصداق آیۀ شریفۀ اشداء علی الکفار رحماء بینهم بود.
این وحدت طرحی از سیاست را پیش میکشد. این گونه بوده است پهلوان و مرد سیاست را همواره در مقابل یکدیگر تصویر کرده اند. اما او این دو را جمع کرده بود. مگر میشود بر مرز ایستاد، چشم در چشم دشمن بود و پیشنهادی برای سیاست نداشت؟ نمیشود اما میشود از آن غفلت کرد. میتوان تنها به روبرو نگریست و از پشت سر غافل بود. اما سردار ما هشیار بود.
اگر آخرین نقطۀ بازآغاز تاریخ مان را انقلاب ۵۷ بدانیم، سلیمانی در پاسداری اش از مرز استمرار ایدۀ انقلاب یعنی به هم رسیدن و درآمیختن استقلال و آزادی بود. چرا که با جدا افتادن این دو یعنی استقلال و آزادی در سیاست ایرانی، انقلاب یعنی آن خیزش جمعی خلاق از معنایی که آن را در جهان و تاریخ معاصر متمایز میکرد تهی میشد. حاج قاسم استمرار ایدۀ معنویت سیاسی بود چنان که مرزهای معنویت یعنی شهادت که مقامی بالاتر از آن نیست با مرزهای وطنش گره خورده بود.
حال او از میان رفته و ماییم و ادامۀ این راه. خون به ناحق ریختۀ او همچون داستان همیشگی همۀ خونهای به ناحق ریخته در این تاریخ و فرهنگ از ما طلب عدالت میکند تا جهان سامانی تازه بیابد. این که امریکا بر خلاف بسیاری موارد دیگر مسئولیت این ترور را پذیرفته حکایت همان لحظۀ صریح سیاست است یعنی جنگ. شاید اگر یکی از میان ما را کشته بودند میشد از قید این رویارویی گذشت و طرحی دیگر در انداخت اما زمانی که سمبل و مظهر یک ملت را نشانه میروند یعنی افق آیندۀ آنان را هدف گرفته اند. پس گریختن از این هماوردی نه عقلانیت پیشه کردن و سیاست ورزی بلکه عین بی خردی و نابودی بنیاد سیاست ماست.
شهید قاسم سلیمانی با ریخته شدن خونش نیز مجالی تازه را مهیا کرده تا سیاست ایرانی آیندهای داشته باشد مشروط به آن که بدانیم انتقام ادامۀ این سیاست است...
*دانشجوی دکتری فلسفه علم و فناوری
نظر شما