خبرگزاری مهر گروه دین و اندیشه_سید جواد طاهایی: تظاهرات خودجوش در خوزستان به مناسبت شهادت سردار سلیمانی با به کارگیری ادوات سنتی عزاداری و نیز نمادهای قبیلگی مردم عرب زبان این خطه همراه بود. در این مراسم خودجوش زنان بختیاری نیز مطابق رسوم سنتی خود به عزاداری پرداختند …. به عبارت دیگر در رثای شهادت این سردار، "سنت" ناخودآگاه قیام کرد و خود را در زمانی غیر از زمانهای معهود به نمایش کشید. تا آنجا که من میدانم فقط یک بار در هنگام رحلت امام (ره) در سال ۱۳۶۷ این واقعه اتفاق افتاده بود.
این نشان میدهد که شهید سلیمانی به عمق وجدان هر فرد ایرانی رسوخ کرده بود و شهادتشْ این فرد را سخت تکان داد. چرا سلیمانی چنین جایگاه ژرفی در درون فرد ایرانی یافته بود؟ آیا به خاطر این بود که او یک استراتژیست باهوش یا یک سردار ملی پیروز بود که باعث نفوذ ایران در منطقه و از این رو مایه افتخار ایرانیان بود؟ بیتردید این هم بود، اما در تظاهرات مردمی، علاوه بر غریو و غرور و خشم، اندوه و سر در جیب فرو بردن و سکوت اندوهناک هم به وضوح دیده میشد.
واقعیت این است که مادر کمسواد بختیاری که عمر خود را به رفتوروب خانه و بچهداری گذرانده یا پیر زن آذری چندان درکی از اهمیت یک استراتژیست برجسته سطح جهانی ندارد که به خاطر آن به خیابان هجوم آورد و ناله سوزناک سر دهد. پیرمرد عرب زبان اهوازی هم غرور ملی چندانی ندارد؛ او به خاطر نقض ارزشهای ملی و متغیرهای مدرن، آرامش و فنجان قهوه خود را به یک ازدحام خستهکننده و نفسگیر نمیفروشد و بسیاری دیگر در سراسر ایران نیز همچون او.
به جای او یک شهرنشین طبقه متوسط چنین واکنشی را صورت میدهد؛ اوست که امکان دارد با جریحهدارشدن غرور ملیاش به ابراز احساسات عمومی بپردازد و تازه، او نباید گریه کند و خیره و ساکت به تابوت بنگرد، بلکه باید با رگهای متورم در گلو خشمناکانه فریاد برآورد و انتقام بطلبد.
در واقع، فرد تهرانی طبقه متوسط، فقط خشمگین و ملتهب نبود؛ بلکه او نیز حسرتمندانه و غمگین به تابوتها مینگریست و آهسته میگریست. البته هر دو حالتِ انسانی (خشم و اندوه) در آن مراسم پرشکوه دیده شد. واقعیت آن است که با شهادت قاسم سلیمانی، سراسر قلوب ایرانیان را ابتدا بهت و حالت شوک، سپس اندوه و غم و بعد از آن خشم و انتقامخواهی در برگرفت، اما پرسش این است که از دو حالت یادشده یعنی غریو انتقام و سکوت اندوهناک، کدام حالتْ میزان بیشتری از فضیلت را در خود داشت؛ یعنی فراتر از احساسات غریزی همچون خشم، کینه، انتقامخواهی و برتریطلبی بود؟
واقعیت این است که وصفی از معصومیت، مردمیبودن و تصوری از رزمنده زاهد و پاکباز، همانهایی که زمان جنگ امثالشان دیده میشد، در ذهن مردم از قبل وجود داشت و طی دو- سه روز بعد از خبر شهادت سلیمانی، این تصویر در ذهن مردم مجدداً بازسازی و احیا گردید. شهید سلیمانی همچون یکی از آخرین انسانهای بازمانده از این جنس تصویر گردید که رفتنش، توگویی وداع عالیترین جلوه انسانِ پاک ایرانی بود. خاطره بسیجی شهید، رزمنده ایثارگری که کوتاه زیست و شجاعانه جنگید و مظلومانه کشته شد، وجدان فرد معمولی ایرانی را رها نمیکند. او با خاطره این انسان نمیزید، اما هیچ گاه از آن خلاصی هم نمییابد و هر زمان و به بهانهای ممکن است به آن ایرانی کبیر که جهان را موضوع اقدام خود قرار داد، ارجاع یابد؛ آدمی با اقتصاد کوچک و فلسفه بزرگ را همگان دیدهایم و مرگش را هم.
دشمن بسیجی آن زمان به او میگفت: آخر تو، جوان یک لاقبا، میخواهی جهان را تغییر دهی؟ میخواهی جهانِ جدیدی برای بشریت بسازی؟ بسیار خوب، اما جهان هم متقابلاً با تو میجنگد و تو، غم سخت تنهایی و اندوه در جهان- تنها- بودگی را باید تحمل کنی! این، سختتر از درد ترکش و گلوله و اضطراب مرگ است. غربت تو، نه غربت دوری از وطن، که غربت تنهایی در زندگی است. تو در غربت میمانی و در غربت میمیری! پوزخند تقدیر همواره توست! تو آموزش درستوحسابی ندیدی؛ ابزار درستوحسابی هم نداری؛ هیچ حمایت درست و حسابی هم از داخل و خارج نمیشوی. راحت، تو را می کشند و تو به یک داستانِ کوتاه بدل میشوی که تازه، خوانده- نشده هم هست.
بسیجی شهید از ابتدا هم در شهر و هم در جبهه درگیر این دیالوگ یکطرفه و آزارنده بود، در شهر به طور مستقیم و در جبهه با خاطره آن. در واقع، او با اندوه بزرگ ناشی از تصمیم بزرگ درگیر بود. کار او این بود که به پوزخند تلخند بزند. او مظلوم و غریب، فقط در میان اقران و همسنگران خود از انزوا به درمیآمد. اطرافیان بسیجی یعنی خانواده، خویشان و همشهریان، تصمیم او به بسیجیبودن و غربت و انزوای برخاسته از آن را درک میکردند اما عظمت و دورانسازی این تصمیم بعدها فهمیده شد و بعدها این فهم گسترش یافت.
بههرحال درک عمومی مردم از وضع و حال بسیجی هیچگاه از بین نرفت و خاصه آنگاه که او شهید شد در ذهن و دل این مردم برجستگی نیز یافت و برای او در هنگامی که دیگر نبود، احترامی مکنون و نهفته به همراه آورد. بدینترتیب او حیات دنیوی و ماندگاری یافت… و قاسم سلیمانی روایت زنده همان بسیجی شهید بود. قاسم سلیمانی گونهای زندگیکردنِ بسیجی شهید بود و این معنا با شهادت او برجستگی و تبلور یافت. سکوت و بهت مردم در نگاه به تابوت سرداران شهید و خاصه شهید سلیمانی، بهت ناشی از، از میان رفتن گونهای فضیلت اخلاقیِ زیسته بود که آنها در ذهن خود به آن اتکاء داشتند، آن را گونهای سرمایه میانگاشتند و گویی نزد خود میگفتند "البته که ما چنین نسلی از زاهدان شجاع را هم برای خود داریم که کشور را نگاه میدارند؛ آدمهایی پاک و مؤثر".
شهادت قاسم سلیمانی داستان غربت و زهد بسیجی شهید و ارادهگری او به امر عظیم را به اوج خود رساند. شهید سلیمانی به خاطره و وجدان مردم از رزمنده مظلوم و آخرتخواه گره میخورد و نه فقط این، بلکه این خاطره را به اوج میرساند. سلیمانی، اندوه رحلت رهبری آخرین نسل بسیجیانی است که بر تعهد آرمانی خود پایمردی کردند و در همین حالت شهید شدند.
داستان بسیجی شهید که قاسم سلیمانی اوج فرازین آن داستان بود، در واقع داستان تداوم حیات جمهوری اسلامی است. به خاطر داستان بسیجی شهید که سلیمانی نمک و زیبایی و اوج آن بود، توده مردم و حتی طبقات متوسط جدید کشور هیچگاه انگیزه کافی و قاطع برای سرنگونی نظام نیافتند و هیچگاه با سرمایهگذاریهای خارجی همنوا نشدند. کل ملت ایران به احترام آدمی سخت معمولی که فلسفهای سخت غیرمعمولی برگزید، آدمی فقیر که آرمانی غنی برگزید و حتی به بهای مرگ خود بر سر آن ایستاد، ای ستاری محافظهکارانه نسبت به رژیم جمهوری اسلامی یافتند، حتی به ضربهگیر آن بدل شدند و باوجود سختیهای فراوان، از نیروی خود برای سرنگونی آن استفاده نکردند.
تداوم حیات جمهوری اسلامی یک راز است. آن راز این است که ایرانیان سخت فردگرا و رهاییطلب و شکاک به نهاد حکومت، به بوی امر قدسی حساساند و در قبال آن محافظهکار و نرم میشوند. ایران، آری به پیام انبیاست. کمی انتزاع بورزیم؟ ایران مریم تاریخ بشر است؛ هر زمان منتظر دریافت نطفه روحاللهی.
داستان سلیمانی شهید، گواهی است بر سخن امامخمینی خطاب به ملت که میفرمود "من شما را میشناسم". از نظر نویسنده شاید بهتر بود امام میگفت: "فقط" و "انحصاراً" من شما را میشناسم. احتمالاً امام وحدت بنیادین ایرانیان را شناسایی کرده بود؛ وحدتی که فقط در لحظه واقعه و در "آن" قابل درک میشود و نه در لحظات عادی و طبیعی، لحظاتی که در آن ایرانیان اسیر کثراتند. تعقل ایرانیت را مشوه میکند. در انتخاباتی که در آن سعید جلیلی به عنوان نماینده تفکر بسیجی فقط چهار میلیون رأی آورد، بسیاری و از جمله خود نویسنده به اشتباه افتادند و گمان کردند جامعه انتخاباتی حزبالله بیش از ۴ میلیون نیست. ما نمیدانستیم که تقریباً کل ملت ایران به خاطره بسیجی شهید "نقطه ضعف" دارند و هرگاه این نقطه حساس روح ملت ایران تحریک شود، ملت ایران ناگاه ملتی دگر خواهد شد، واحد و یگانه میشود و … و در اختیار رهبر قرار میگیرد.
ما باید میدانستیم که ایده بسیجی شهید یک ظرفیت یا امکان است نه امری تحققیافته و تمامشده. ایده بسیجی شهید نزد ملت ایران همچون زمینی است مستعد و بارور که منتظر بذر است و سلیمانی بذری که بر روی این ایده و خاطره پاشیده شد. ایران سرزمینی است که در آن به رسالت انبیا از قبل آری گفته شده است. ما همواره این عبارت را که ایران سرزمین خداوند و امر قدسی است دستکم گرفته بودیم؛ آن را یک مفروض تنکمایه فرض کردیم و نیاندیشیدیم که این گزاره همانا بیانی از تقدیر است و تقدیر امری جاری است، کهنگی نمیپذیرد و هنگامی شروع میشود که آزادی و فردیت همه امکانات خود را به کار بستهاند.
نظر شما