به گزارش خبرگزاری مهر، «وحید جلیلی» مدیر دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی و سردبیر نشریه «راه» یادداشتی درباره فیلم «خروج» به کارگردانی ابراهیم حاتمیکیا نوشته است.
متن یادداشت وی را در ادامه میخوانیم:
" توی دِه راهش نمیدادند سراغ خانه کدخدا را میگرفت"
این ضرب المثل دهاتی، حالا در فیلم حاتمی کیا صورتی شهری و مدرن پیدا کرده است:
" طرف را توی سینما راه نمیدادند سراغ دفتر رئیس جمهور را میگرفت."
"مزرعه"، یک لوکیشن کاملاً آشنای هالیوودی و از پرتکرارترین مناظر در سینمای آمریکا است؛ اما در سینمایِ آمریکافیل ها (و البته آمریکاالاغ ها) ی ایران، مزرعه و روستا؛ معمولاً منطقه ممنوعه و خط قرمز محسوب میشود.
سرمایه داریِ رانتیِ لیبرالِ ایران، تنها در صورتی حاضر است صندوق ذخیره فرهنگیان و بانکها و دیگر منابع عمومی را برای سینمای تهران شمالی، تاراج کند که قبلاً قول گرفته باشد داهاتی ها و جوات موات ها را از ذهن جامعه بفراموشانند!
در طول بیش از دو دهه، در سینمای اِشغالی ایران، سهم چندانی به حدود سی درصد ایرانیها که در روستاها زندگی میکنند و بیش از هفتاد درصد ایرانیها که در شهرهای بزرگ زندگی نمیکنند؛ نرسیده است.
اگر هزار فیلم سینمایی در لوکیشنهای بین شهرک غرب و کامرانیه ساخته شود آیا امیدی هست در کنار آن؛ دردها و حماسهها و نیازها و ظرفیتها و قهرمانها و ماجراهای دراماتیکِ عیسی آباد فارسان، جلایرساوه، شگیم بلوچستان، گوار اراک، کوتاه دره نهاوند، افین قائنات، وامنان آزاد شهر، کَزَج اردبیل، بلبل آباد بشاگرد، رکن آباد یزد، صدخرو سبزوار، سیروان ایلام، خانوک زرند، عمری نیک شهر، کرفس همدان، فلارد لردگان، قره داغ بوکان، غنی آباد بشرویه، چاش قائم شهر، سرتنگ لیراب کهگیلویه، تخته جان درمیان و بیش از "شصت هزار"! روستای دیگر؛ در حد تهران یا نصف آن یا یک پنجم آن یا یک دهم آن در سینمای ایران منعکس شود؟
حتی آنها که در تهران و دیگرشهرهای بزرگ، زندگی میکنند نیز، فقط در دو حالت، امکان بازنمایی در قاب سینمای اِشغالی ایران را دارند: یا جزو طبقه مرفهِ بی هویتِ غربزده (که برای رد گم کردن و بی هیچ معیاری، طبقه "متوسط"! نامیده میشوند) باشند و یا جز نکبت و فلاکت و سیاهی و تباهی و ناامیدی و اندوه را تداعی نکنند.
بخش مهمی از این قواره قناس و کج و معوج؛ نتیجه فروکاستن "نقد سینما" به "نقد فیلم" است. کار صنعت مفرّح نقد فیلم در ایران، که هواداران زیادی از نوجوانان دبیرستانی تا ژورنالیستهای ذوق زده دارد؛ انکار سینما بمثابه یک کلیت و یک امر ملی؛ و تعمیق این بی ریختی در فیلمسازی بی قواره کشور است.
هالیوودیها " گاوچران" ( COWBOY ) را به یکی از قهرمانان اصلی سینما در جهان تبدیل کردند و بسیاری از هنرپیشههای تراز اول سینمای غرب را در لباس کشاورز و مزرعه دار و گاوچران دیدهایم ؛ اما سینما و تلویزیونِ " طبقه متوسط"! ایران، اگر هم گاهی از سرِ ترحّم یا تنوّع، نگاهی به این سو بیاندازند؛ روستا و دهقان و برزگر را نوعاً به عنوان مزّه و شوخی، یا خس و خاشاکِ صحنه استفاده میکنند و کمتر سالیست که حتی پنج درصد فیلمها، دوربینشان به سمت ماجراها و قهرمانهای ِهفتاد درصد ایران (روستاها و شهرهای کوچک) بچرخد. در چنین سینمایی حاتمی کیا در بیستمین فیلمش به زیارت مزرعه داران ِروستای شهید پرور عدل آباد رفته است.
پرسش حاتمی کیا از اساس پرسش غلط و غیرمنصفانه ای است و رئیس جمهور محترم و محبوب را -که در انتخابش، رأی سلبریتی ها و از جمله خود حاتمی کیا را داشته - بی خود نشانه رفته است.
دهاتیها را در این دوره به کجا راه میدهند که حالا یقه رئیس جمهور را بگیریم که چرا به پاستور راهشان نمیدهی؟!
حاتمی کیا خوب میداند آن مرد که برای رحمت و نه برای قضای حاجت، هلی کوپترش در روستا مینشست؛ رفته است؛ و گزارش جشن خداحافظی اش را، رفقای فیلمساز با شوق زایدالوصفی در بوق کردند. کسانی که بیشتر از نقاط ضعفِ مهم و خسارت بارِاو با نقاط قوتش مشکل داشتند و از جمله اینکه برای یحییها بیش از بچه سوسول های سعادت آباد، برای رحمتها بیش از سلبریتی ها و برای عدل آباد بیش از پاستور، ارزش قائل بود.
و امروز تراکتور رحمت، هر کجای تهران که بایستد (از جمله خانه سینما یا هر کدام از دفاتر فیلمسازی) همان قدر غریبه و وصله ناجور است که جلوی ریاست جمهوری.
این ریاست جمهوری یک شبه از مریخ نازل نشده بلکه سالها در زمین مساعد یک عقبه فرهنگی -اجتماعی -رسانهای –سینمایی-تلویزیونی بالیده و به چنین قامت موزونی رسیده است.
سی سال است نزدیک به ۷۰ درصد مردم ایران از جمله حدود سی درصدی که در روستاها زندگی میکنند، اجازه ورود به هیچکدام از ایالات متحده تهران شمالی (از جمله سینما) را ندارند.
اخذ ویزا برای ورود روستاییان به سینمای ایران تنها در صورتی ممکن است که قبلاً دعوتنامهای از کن و برلین و ونیز و… برای نمایشِ " تباهی شأن" داشته باشی و نه " انگیزه و تحرک و حماسه وفرهنگ و تلاش و آرمان و امیدشان".
تجزیهطلبان سالهاست تلاش کردهاند تا کشور خودشان را در قلب جمهوری اسلامی، تأسیس کنند و به خودمختاری هم قانع نیستند چرا که ایالتهای خودمختار در حوزه دفاعی و سیاست خارجی تابع حکومت مرکزیاند و تجزیهطلبانِ تهران شمالی، پیش از هر چیز با سیاست خارجی و قدرت دفاعی جمهوری اسلامی مخالفند.
قدرت دفاعیای که اصلی ترین پشتوانه اش به گواهی دقیقِ حاتمی کیا، همچنان؛ عباسها و رحمتها و یحییها و نرگسها هستند که با برجام یک و دو و سه و … هم نمیتوان خنثایش کرد.
درهای "صنعتِ تخدیرِ تهران شمالی" که دوست دارند "سینمای ایران"! بنامندش، فقط به روی روستاییان ایران بسته نیست؛ در طی ۳۰ سال گذشته به ندرت یک سردار ایرانی از همت و باکری و خرازی گرفته تا زینالدین وصیاد و احمد کاظمی و قاسم سلیمانی اجازه ورود به قاب دراماتیک سینما و تلویزیون ایران را داشتهاند.
درهای قلعه سینمای تهران شمالی، عمدتاً بر روی قهرمانان ایران بسته بوده است و هزاران کماندار قلم به دست و غیور، بر باروهای فجازی کشیک می کشند، مبادا قلعه به روی مردمانی که آرمانشهرشان غرب نیست، گشوده شود. یکی دو صحنهاش را در واکنش رسانه "ملی "جمهوری اسلامی به "به وقت شام" و نشست خبری "خروج" در جشنواره "فجر" دیدیم.
هزاران دانشمند و پژوهشگر و متخصص و مخترعی که ایران را در نانو تکنولوژی، بیوتکنولوژی، هوافضا، انرژی هستهای، صنایع نظامی و غیره به ردههای اول تا هشتم جهان رساندهاند؛ اجازه ندارند در کنار تصویر پر تکرار قاچاقچیها و معتادها و دزدها وعرق خورها و لاتها و و فاحشههای مدرن و … حتی یک فریم، حتی یک پلان در این سینما و تلویزیون دیده شوند.
سلبریتی هایی که حتی از حضورشان در حلقههای چند ده نفری، سلفی منتشر میکنند و لایک میگیرند و "ما بیشماریم" هشتگ میکنند، در انقلابِ دهها میلیونی ایرانیها؛ در پاسداشت حاج قاسم از اهواز تا تبریزو ازمشهد تا اصفهان و از تهران تا کرمان، غایب اند و چه بسا خشمگین از موج اقیانوسی که حاج قاسم را چونان کشتیِ نجات، بر دست و دیده نشانده بود.
حالا اما "صنعت تخدیر تهران شمالی" که با شناسنامه جعلی "سینمای ایران" میشناسیمش
شگفت زده و خشمگین است.
حاتمیکیا خروج کرده است و با تراکتور از روی همه قواعد سینمای تهران شمالی - سینمایی که خود، دیرزمانی گروگانش بود - رد شده است.
"خروج"؛ ورود مصمّم به خط درگیری است.
تهران شمالی، سالها کوشیده است سینمایش را با شاسی بلندهای چشم پرکن و دخترکان بزک کرده و تیکههای سیاسی و شوخیهای جنسی غالب کند.
تراکتور دربرابر سانتافه؛
پیرمردان و پیرزنان در برابر تین ای جرهای عشوه گر،
فریاد صریح سیاسی در برابر آروغ های آنارشیستی نئوکان های وطنی،
و منطق نجیب و محکم ایرانی در برابر پرده دری غربزده های سخیف؛
سینمای دگراندیش انقلاب را دوباره سرافراز کرده است.
خروج اگر چه فرصت اکران بر پرده نقرهای را نیافت اما جنس داستان و تصویرش از "سینما" یی ترین های این سال هاست.
رحمتِ بخشی همان عباس حیدریِ آژانس شیشهای است که روی زمین کار میکرد با تراکتور- و بعد از جنگ، بی تراکتور- و حتی دفترچه بیمه هم نداشت و حالا پس از ۲۲ سال بازگشته است تا از حاج کاظم که روزی در ابتدای دوم خرداد، اسلحه سینما را به دست گرفته بود تا از حق او دفاع کند؛ بپرسد در تمام این سالها کجا بوده است؟
و شاید بگوید: " می دونی دسته بره نفر برگرده؛ همون نفر هم بره و برنگرده یعنی چی؟ "
و آیا مطالباتش در این همه سال، به اندازه سوالاتِ پوچ گلشیفته فراهانی که: " چرا در مقابل متجاوزی مثل صدام از خودتان دفاع کردید"!! ارزش طرح در سینما نداشته است؟
عباس –این بار با موی سپید و چهره شکسته- آمده است تا بپرسد در تمام این سالها که دهها بلکه صدها فیلم در دفاع ازدغدغه بچه سوسول های سعادت آباد و شهرک غرب ساخته شد؛ حاج کاظم هایی که مشفقانه دل به دل "طبقه متوسط بی هویت پرافاده" داده بودند چرا حتی یک بار، سراغی از رحمت و یحیی نگرفتند؟
حاتمی کیا- شاید به دعای مادرانی که سربند "کلنا عباسک" فرزندانشان را در سجاده دارند - دوباره به عباس برگشته است و فهمیده است که آنان که در تمرّد از توصیه آوینی؛ سالها یاسین به گوششان میخواند؛ وقتش را هدر کردهاند و نجات در همان کلمات ملکوتی سید شهیدان اهل قلم است که گفت: " جز برای شقایقها مخوان"!
و خروج شاید بیش از آنکه دیالوگ رحمت و رئیس جمهور باشد؛ گفت و گوی عاشقانه حاج کاظم و عباس است که از پس سالها نه در خیابان شلوغ توسعه، که در کوچه تنگ سینما دوباره هم را یافتهاند. عباس اما –گویی از بهشت- پاسخ تمام دغدغهها و پرسشهای سالیان حاتمی کیا را با خود آورده است.
حالا دیگر حاتمی کیا می بیند که یحییها نه تنها با پدر گلاویز نمیشوند که چرا به جنگ متجاوز رفتی بلکه به پشتوانه نرگسهایشان محکمتر از پدر؛ روانه دفاع از میهن با شکوه ِ شهیدپرور خویش اند.
این یحییها و نرگسها، درست در همان سالهایی برآمدند و بالیدند که رفقای لیبرال حاتمی کیا داشتند او را مجاب میکردند: " دهه ت گذشته مربی"؛ انقلاب سترون شده و جوان ایرانی، سمبلی جز دخترکان عاشق استریپ تیز در استودیوهای پاریس ندارد!
در تمام سالهایی که گندمزارها در حال تبدیل به مناطق آزاد تجاری بود؛ صاحبان آن مناطق آزاد در تهران شمالی، قلم به دستهایی داشتند که حاتمی کیاها را به تردید در حقانیت عباسها و دل دادن به وسوسه خناسها فرامی خواندند.
اما حججی ها و صدرزاده ها و حریریها و بیضاییها و کوچکی ها و جاودانی ها و … و "یحیی "ها نشان دادند که " دهه ت گذشته مربی"؛ برای لیبرالهای بی وطن، رؤیای شیرینی بود که به کابوسی تلخ بدل شد.
امروز حاتمی کیا در آستانه رهایی کامل از لیبرال هاییست که سالها تلاش کردند او را در دفاع از آرمانخواهی " به تعارف بیاندازند"، اوحتی بر خلاف حاج کاظم که تحمل دود موتورسیکلتهای معترض به لیبرالیسم فرهنگی، را نداشت، با دود تراکتورهایِ دشمنِ لیبرالیسم تجاری، صفا میکند و قلبا به آرامش میرسد اگرچه برای ریههایش که سالها آماج بمبهای شیمیایی روشنفکرها بوده و نفسش را تنگ کرده، ضرر داشته باشد.
حاج کاظم به وضوح می بیند آنها که دغدغه شأن متهم کردن دفاع و مقاومت بود از صف کشیدن جلوی سفارت خرس نقرهای به استریپ تیز در استودیوهای پاریس رسیدهاند؛ از اول هم غیر از این یوتوپیا و آرزویی نداشتند ولی آروغ های روشنفکری شأن را همچون بمب شیمیایی بر سر حاج کاظمها میریختند تا زمین گیرشان کنند و از خواندن برای شقایقها و مطالبه حق عباسها و رحمتها وروایت زیباییِ یحییها و نرگسها، بازشان دارند.
حاج کاظم در تمام این سالها بین احمد کوهی و سلحشور در تردّد بوده است.
غرب زدهها و لیبرالها همان سلحشورِ توجیه گرو مکّارِآژانس شیشهای اند که حاج کاظم را هم بازی داد و به وعدههای پوچ، تلاشش را هدر کرد.
سینمای حاتمی کیا در سالهایی که گروگان مکرِ سلحشور بود؛ ماشینی بود خوش رنگ و لعاب که سوئیچ نداشت و حرکت نمیکرد و نمیتوانست هیچ عباس حیدری و رحمت بخشیای را نجات بدهد.
آنها که در جشن انفعال حاج کاظم؛ روبان قرمز پاره کردند و با موج مرده رقصیدند، تاب خروج او ازارتفاع پست و اوج حقیقی اش با رحمتها و یحییها را ندارند.
و "اوج" همان احمد کوهیِ مریدِ مربّی است که با هلی کوپتر میرسد.
در روزگاری که هلی کوپترها بر زمین مزرعهای نمینشینند جز به اجبارِمزاج بی قرارِ کارگزارانی که شوقِ گفت و گویشان با کدخدای قاسم کُش است و نه با کشاورزهای یحیی پرور.
خبر نداریم که بالاخره آرزومندِ "کدخدای مؤدب و باهوش"، میز گفت و گو با رحمت داغدار یحیی را هم به رسمیت شناخت یا نه؛ و اگر چیزی بینشان گذشت ثمری داشت یا خیر.
خروج، پاسخی به این سوالها نمیدهد و چه بهتر؛ بگذار بلاتکلیفی مطالبه گری –آن چنان که در واقع هم هست- اذیتمان کند و شاید به چاره جویی برانگیزانَدِمان؛ اما "خروج"؛ یک نوید با خود دارد:
جنگ پارتیزانی فرزندان انقلاب در کوچه پس کوچههای سینمای ایران برای پس گرفتن سینمای گرانقدرِملی از تجزیه طلبان تهران شمالی، در جریان است.
و پرچم افراشتنِ حاتمی کیا در میدان، مژدهای چون حضور چمران در پاوه است.
نظر شما