۱۳ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۳۶

روایت یکی از مدافعان حرم از سردار سلیمانی؛

یک روز بارانی در سنگر با حاج قاسم/ پدری مهربان را از دست دادیم

یک روز بارانی در سنگر با حاج قاسم/ پدری مهربان را از دست دادیم

مشهد ـ یکی از مدافعان حرم با بیان اینکه حاج قاسم پدری مهربان و فرماندهی دلسوز بود، از روزی بارانی گفت که سردار سلیمانی به تنهایی به سنگرهای فاطمیون سر زده و جویای کیفیت سنگرها شده بود.

خبرگزاری مهر - گروه استان‌ها: سالروز شهادت سردار شهید قاسم سلیمانی بهانه‌ای شد تا سراغ رزمنده ای برویم که خود را از افغانستان برای دفاع از حریم آل الله به سوریه رساند. او که به گفته خود شیفته و عاشق حاج قاسم بوده و سعی می کرده از هر فرصتی برای دیدار و گرفتن عکس یادگاری با او استفاده کند و حال بعد از یکسال این عکس‌ها همدم لحظه‌های فراغ از فرمانده اش شده است.

امیرحسین حیدری که متولد سال ۶۸ و فارغ التحصیل رشته داروسازی از کشور افغانستان است، معتقد است شاید تنها فردی از لشکر فاطمیون باشد که توانسته لحظه‌هایی خاص را کنار سردار باشد، وی در گفتگو با خبرنگار مهر از این لحظه‌ها برایمان گفت.

چه چیزی باعث شد تا شما حضور در سوریه و دفاع از حرم را انتخاب کنید؟

از کودکی عکس امام خمینی و حضرت آقا بر دیوار خانه بود و ولایتمداری پدرم باعث شد ما نیز از همان دوران با دشمنان ایران دشمن و با دوستانش دوست باشیم. از سال ۹۲ و مشاهده ظلمی که گروه‌های تکفیری علیه مردم عراق و سوریه داشتند، پیگیر حضور در سوریه شدم و بالاخره توانستم در زمستان سال ۹۳ به عنوان مدافع حرم عازم شوم. من احساس وظیفه می‌کردم که برای دفاع از حرم اهل بیت پیامبر (ص)، دفاع از مظلوم و نیز ماندگاری ولایت فقیه و جمهوری اسلامی، باید به خط نبرد رفته و با تکفیری‌ها بجنگم. می‌دانید، ایران، امید تمام کشورهای مظلوم است. نگاه ما به جمهوری اسلامی ایران، تنها به عنوان یک کشور نیست بلکه بیرق اسلام در این کشور افراشته شده و مطمئنیم هر مظلومی در هر جای دنیا هم باشد، این ایران است که از آن مظلوم دفاع می‌کند.

شناختی از تیپ فاطمیون نداشتم و نمی‌دانستم برای اعزام باید کجا نام نویسی کنم ولی بعد از خوابی که دیدم و حضرت زینب (س) به من گفتند «بیا سمت ما»، مصمم شدم که حتماً عازم سوریه شوم. آنقدر تصمیمم ناگهانی شد که حتی به مادرم نگفته بودم می‌خواهم بروم و وقتی با من تماس گرفته بود که خریدی برای خانه انجام دهم، با شنیدن اینکه من مشهد هستم، متعجب شد.

وقتی به مشهد رسیدم، با فردی آشنا شدم که از مدافعان حرم بود و بعد هم بالاخره بعد از دو سه روزی که در مشهد بودم، ثبت نام کرده و راهی دوره ۱۲ روزه برای آموزش شدم. بعد از ورود گروه ۱۱۰ نفره ما در سوریه، تقریباً همه افراد تقسیم شده و راهی منطقه شدند. اسم همه خوانده شد جز من! وقتی پرسیدم، گفتند شهید فاتح گفته فلانی را نگه دارید تا بیایم. بعداً متوجه شدم که شهید فاتح وقتی لیست اعزامی‌ها و تحصیلاتشان را دیده بود، اعلام کرده بود که من را نگه دارند. مسئولیت دیگری به من داده شد و تاکنون نیز در همان مسئولیت فعالیت می‌کنم.

اولین دیدارتان با حاج قاسم چگونه رقم خورد؟

من قبل از سوریه یکی از علاقه‌هایم، دیدن حاج قاسم بود و آنقدر دوست داشتم با ایشان عکس بگیرم که همه به من می‌گفتند چقدر افراطی شدی. هر مسئولی را می‌دیدم، می‌گفتم به من بگویید حاج قاسم کجاست تا ببینمش. اولین بار در سال ۹۴ حاج قاسم را در آزادسازی یکی از مناطق سوریه دیدم. در ساختمانی جلسه داشتند و من در حیاط زیر باران نشستم تا جلسه تمام شود. حدود یک ساعت و ربع زیر باران بودم که حاج قاسم از جلسه بیرون آمد. اطرافیان مانع شدند ولی حاجی گفتند مشکلی نیست. فردی را نیز با خودم برده بودم تا از من و حاجی عکس بگیرد! با اینکه اولین باری بود که ایشان را می‌دیدم اما گویی سالیان سال است که با حاجی رفیق هستم و هیچ ملاحظه‌ای در کار نبود. بعد از عکس خیلی خونسرد عکس‌ها را نگاه کردم و به فردی که همراهم بود گفتم دوباره بگیر، عکس‌ها خوب نیست! سرداری که معادلات دنیا را عوض کرده و ۲۰، ۳۰ همراه نظامی دارد، وقتی اشتیاق یک رزمنده فاطمیون را برای گرفتن عکس می بیند، منتظر می‌ماند تا او به خواسته‌اش برسد. دید عکس‌ها را بالا و پایین می‌کنم گفت خوب نگاه کن ببین عکس‌ها خوب شده یا نه. فرمانده ای که قاعدتاً باید وقت زیادی برای کارهایی به این سبک نداشته باشد ولی با صبوری با رزمنده ای که نمی شناختش، برخورد کرد.

عکس بعد از جلسه فرماندهان و چای داغی که بر روی پای حاج قاسم ریخته شد

حاج قاسم در پاسخ به نگرانی‌ها من از تحولات افغانستان گفت: «من از تو بیشتر نگران افغانستان و شیعیان این کشور هستم و بی قرارترم، ولی صبور باشید» در دیداری دیگر از نگرانیم نسبت به تحولات افغانستان به سردار گفتم. حاج قاسم بعد از صحبت‌های من با همان لهجه شیرینش، با کلامی دلسوزانه گفت: «بچه جان من از تو بیشتر نگران افغانستان و شیعیان این کشور هستم و بی قرارترم ولی صبور باشید». برگشت گفتم حاجی انگشترتان را در بیاورید. او آنقدر صمیمانه برخورد می‌کرد که وقتی می دیدیمش، احساس نمی‌کردیم الان نباید نزدیکش شویم. بنده خدا انگشتر را درآوردند و یادگاری به من دادند.

آیا در جلساتی که حاج قاسم حضور داشتند، شرکت داشتید؟

بله. یک بار بدون اینکه دعوت شوم به جلسه‌ای رفتم که حاجی حضور داشت. من دنبال این بودم که حاجی هر وقت می‌آید بروم و ببینمشان. در حیاط یکی از ساختمان‌های روستای العماره با حضور فرماندهان حزب الله، فاطمیون، درجه داران سوری و حاج قاسم جلسه‌ای بود. با اینکه به جلسه دعوت نشده بودم وارد حیاط شدم، نگاهی به جلسه انداختم و خود را در حدی ندیدم که به این جمع اضافه شوم. برای خودم چای ریختم و گفتم به یکی از اتاق‌های این ساختمان می‌روم تا جلسه تمام شود. تنها فردی که من را می‌دید، حاجی بود، یک دفعه دیدم حاجی در همان حال که با فرماندهان صحبت می‌کند، با دستش نیز به من اشاره کرد که به کنارش رفته و آنجا بنشینم. ایشان گویا فهمیده بود من به عشق ایشان آمده‌ام. خلاصه از بین فرمانده‌ها رد شدم و در کنار حاجی نشستم. هنگام نشستن پایم به موکتی گیر کرد و باعث شد چای داغی که دستم بود، روی پای حاجی ریخته شود، با خجالت سرم را پایین گرفتم. افرادی که آنجا بودند با لحن تندی به من گفتند که بچه جان چه کردی و…؛ حاجی همینطور که دستشان را روی شانه‌ام گذاشته بودند، گفتند «پای من است، شما برای چه سر و صدا می‌کنید؟ جلسه را ادامه بدید».

برخورد سردار سلیمانی به عنوان فرمانده با رزمنده‌ها چگونه بود؟

در شمال سوریه منطقه‌ای بود که بچه‌های فاطمیون در آن مستقر بودند. به مسافت دو کیلومتر و هر صد متر، پشت خاکریزها سنگرهایی با ارتفاع یک و نیم متری با گونی ایجاد شده بود. در یکی از روزها، به بچه‌ها پلاستیک‌هایی رسیده بود تا سقف سنگرها را با آن بپوشانند. کسی نمی‌دانست علت توزیع این پلاستیک‌ها چیست. چند ساعت بعد، باران شروع به باریدن کرد. با یکی از فرماندهان در یکی از سنگرها بودم. دیدیم یک موتوری که چفیه ای بر صورت زده، به سنگرها نزدیک می‌شود. چند دقیقه‌ای بعد همان فرد وارد سنگر ما شد. چفیه را که باز کرد دیدیم، حاج قاسم است.

سردار سلیمانی خیلی نگران عقبه بچه‌های فاطمیون بود و می‌گفت فشار روی خانواده‌های اینها باید کمتر باشد او خودش سنگرها را یکی یکی وارد می‌شد و بعد از اینکه مطمئن می‌شد، پلاستیک‌ها به بچه‌ها رسیده و در سنگرها نصب شده، پس از احوالپرسی کوتاهی، به سنگر بعدی می‌رفت. آنجا بود که متوجه شدیم این پلاستیک‌ها به دستور سردار به بچه‌های فاطمیون رسیده است تا از بارانی که قرار بود بیاید، در امان باشند. حاجی بعد از اینکه می‌دید بچه‌ها سنگرها را خوب درست کرده و پلاستیک‌ها را نصب کرده‌اند، از آنها تشکر می‌کرد که از جان خودشان مراقبت می‌کنند. او همیشه تاکید داشت که بچه‌های محور مقاومت و به خصوص فاطمیون باید کمترین آسیب را ببینند. او خیلی نگران عقبه بچه‌های فاطمیون بود و می‌گفت فشار روی خانواده‌های اینها باید کمتر باشد.

آیا سردار شیوه خاصی در عملیات‌ها داشتند؟

حاج قاسم همیشه تاکید داشتند که در آزادسازی روستاها و شهرها به گونه‌ای عمل کنیم که ساختمان‌ها خراب نشوند چون قرار است صاحبان این خانه‌ها که از دست تکفیری‌ها فراری شده‌اند، دوباره بیایند و زندگی کنند. در آزادسازی بوکمال وقتی توپخانه‌های ارتش می‌خواستند شهر را بکوبند و محور مقاومت وارد شهر شود، صدای حاجی را پشت بی سیم می‌شنیدم که تاکید داشتند تا جایی که امکان دارد شهر کامل و بدون تخریب و ویرانی گرفته شود.

در عملیات دیگری توپخانه‌های ارتش سوریه شب تا صبح در مقابل تکفیری‌ها فعال بودند. حاج قاسم یک روز آمد و فرماندهان آن محور را خواست و گفت «برای چه دارید شهر را تخریب می‌کنید؟ قرار هست ساکنان قبلی اش بیایند و زندگی کنند». فرمانده ارتش سوری به حاجی گفت «اینجا پر از تک تیرانداز است و باید آتش سنگین بزنیم و..».

حاجی با آرامش گفت: «صبور باشید، من تا آخر شب می گویم چه کنید». آخر شب شد، حاجی فرماندهان آن محور را خواست و گفت چند ماشین داریم. حساب کردیم، حدود ۴۰ ماشین می‌شود. گفتند راننده و یک نفر به عنوان تأمین راننده مسلح در هر ماشین آماده باشند. حاجی به اینها دستور داد که چراغ روشن از این ارتفاع به سمت دشمن رفته و چراغ خاموش برگردند طوری که دشمن متوجه نشود که شما برمی گردید. این کار را تا ساعت سه و نیم صبح انجام دادند. هیچکس نمی‌دانست چرا حاجی چنین دستوری داده است.

بعد از نماز، هوا که کمی روشن شد. حاجی با آرامشی که در وجودش بود، گفت که نیروهایتان از سه جهت با احتیاط وارد شهر شوند. فرمانده سوری گفت اینجا تک تیرانداز هست نمی‌شود وارد شد. حاجی گفت من می گویم بروید مشکلی پیش نمی‌آید. نیروها وارد شهر شدند. بعد از نیم ساعتی، پشت بی سیم صدای الله اکبر می‌آمد و تیر هوایی می‌زدند و…. گفتند شهر تخلیه شده. حاج قاسم باز هم با آرامش و صبوری به فرماندهان آن محور گفت با احتیاط به نیروهایتان بگویید وارد شهر بعدی شوند. چند شهر کوچک را که یک هفته کوبیده بودیم، دشمن خالی نکرده بود ولی با آن حرکت حاج قاسم بدون هیچ شلیکی، دشمن فرار کرده بود. دشمن احساس کرده بود که در این چند ساعت، هزاران هزار نیرو را پیاده کرده‌ایم و وحشت زده شده بود و به خاطر همین دو سه شهرک را بدون تیراندازی رها کرده بودند.

در دیدارهایی که با سردار سلیمانی داشتید، چه چیزی بیشتر در ذهن شما از سیره ایشان باقی مانده است؟

من یکی دوباری پشت سر حاجی نماز خواندم. ایشان با شنیدن صدای اذان، هر کاری که داشتند را متوقف کرده و خود را به نماز می‌رساندند. تأکید بسیاری به نماز اول وقت داشتند و جلسات را با رسیدن وقت اذان تعطیل می‌کردند. یک بار بعد از نماز پشت سر ایشان در صف نشسته بودم، چنان تسبیحات حضرت زهرا (س) را می‌خواند که گویی اصلاً بر روی زمین نیست. حال حاج قاسم در هنگام ارتباط با خدا و ائمه (ع) اصلاً با زمان‌های دیگر قابل مقایسه نبود.

خاطرم هست یکی از شب‌ها در حرم حضرت رقیه (س) نشسته بودم. حرم تقریباً خلوت بود. یک دفعه دیدم حاج قاسم به گوشه‌ای از ضریح تکیه داده و در حال زیارت است. آنقدر غرق در زیارت بود که کسی به خود اجازه نمی‌داد خلوت او و خدایش را بر هم بزند. من که همیشه دنبال لحظه‌های خلوت برای حضور در کنار حاج قاسم بودم، نتوانستم حال عرفانی حاجی را برهم زنم. حاجی بعد از زیارت با همان چشم‌های پر اشکش از حرم بیرون رفت. او آنجا متوجه اطرافش نشد که چه کسانی هستند ولی همین فرد در دیداری دیگر در حرم، خاطره‌ای به یاد ماندنی را برایم رقم زد.

یک روز دیگر در وضوخانه حرم حضرت رقیه (س) بودم که یک لحظه احساس کردم اطرافم خالی شد. در این فکر بودم که چرا هیچکس نیست، آخر همیشه چند نفر در حال وضوگرفتن در وضوخانه بودند که یک دفعه حاج قاسم وارد وضوخانه شدند. بعد از اینکه حاجی وضویش را گفت، به ایشان اشاره کردم که می‌خواهم عکس بگیرم. به قدری ذوق زده بودم که قبل از رسیدن به حاجی، به دلیل خیس بودن کف وضوخانه، زمین خوردم. حاج قاسم طرفم آمد و گفت: «بچه داری چکار می کنی»، من را روی صندلی آنجا نشاند. در حالی که دستم داغون شده و سرم خورده بود زمین، به حاجی گفتم می‌خواهم عکس بگیرم. حاجی گفت: «من نگرانم دست و پات نشکسته باشد، تو می‌خواهی عکس بگیری بچه؟!» دست راست من را گرفت که از وضوخانه برویم بیرون.

سردار سلیمانی نه تنها نگران محور مقاومت بود بلکه نگران شهروندان و کسانی بود که در محدوده محور مقاومت زندگی عادی دارند سردار مثل پدری مهربان، فرمانده ای دلسوز و برادری قوی و محکم دستم را گرفته بود و به سمت حرم می‌رفتیم. در همان حال، خادم آن قسمت را صدا کرد که با مسئول مالی حرم حضرت رقیه (س) هماهنگ می‌کنم همین امشب این دمپایی‌ها را عوض کنید که زیرش زبر باشد تا زائران و بچه‌هایی که وضو می‌گیرند، زمین نخورند. او نه تنها نگران محور مقاومت بود بلکه نگران شهروندان و کسانی بود که در محدوده محور مقاومت زندگی عادی دارند. نزدیک حرم که می‌خواستیم بشویم، پرسید می‌توانی راه بروی؟ گفتم بله و وقتی مطمئن شد حالم خوب است، دستم را رها کرد و از او جدا شدم. آن چند ثانیه‌ای که حاج قاسم دست من را گرفته بود با هیچ چیزی قابل جبران نخواهد بود.

و بعد از سردار…؟

سخت کوشی های سردار و توجهی که به نیروهای فاطمیون داشت، امید را به ما تزریق می‌کرد و ما را زنده نگه می‌داشت. می‌گفت شما با دست خالی و جثه‌های کوچک ولی با ایمان کامل معادلات و محاسبات در منطقه را عوض کردید. ایشان در صحبت‌هایش همیشه اشاره می‌کرد که اسرائیل به ذلت افتاده و روزی این غده سرطانی را محو می‌کنیم. این سخن سردار دیگر برای محور مقاومت فقط یک شعار نیست بلکه واقعیتی است که قرار است روزی محقق شود.

نیروی فاطمیون بعد از حاجی با درایتی که ایشان داشتند مصمم‌تر از قبل برای نابودی اسرائیل ایستاده است. این نیرو نه پایگاه بسیجی داشته و نه فضایی برای آموزش داشته ولی درس بصیرتی و معرفتی‌ای که در همان دقایق کوتاه ارتباط با حاجی کسب کرده، باعث هویت به این مدافعان شده است. سردار سلیمانی گرد مظلومیت را از روی مهاجرین افغانستانی برداشت.

آنچه از سردار آموختیم نسل به نسل در افغانستان می چرخد و نخواهیم گذاشت خون ایشان پایمال شود.

کد خبر 5110323

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha