خبرگزاری مهر؛ گروه مجله – جواد شیخ الاسلامی: دوازده سال است که عابران، مسافران و مجاوران خیابان طالقانی تهران مرد میانسال و جا افتادهای را روبروی مترو طالقانی میبینند که با کاپشنی مشکی، یک کلاه ساده سیاه و حالا ماسکی که صورتش را پوشانده و او را مرموزتر و ناشناختهتر از قبل کرده، روی یک صندلی ساده نشسته، کیف سامسونیت سیاهرنگش را روی دو زانو گذاشته و سربهزیر و ساکت و نجیب در حال تعمیر ساعت رهگذران است. شاید شما هم بارها و بارها از روبروی او رد شدهاید و به سادگی رفتار و استمرار کار و چگونگی درآمد و تعاملش با مشتریان و نیز نحوه اشتغال و زندگی او فکر کردهاید. شاید بارها فکر کردهاید که مگر کسی با تعمیر ساعت آن هم بدون مغازه و توی یک پیادهرو در یک خیابان نه چندان شلوغ، با یک کیف سامسونیت کوچک و ساده، میتواند زندگیاش را اداره کند؟ مگر این کار چقدر درآمد دارد؟ در روز چندتا مشتری دارد؟ از هر مشتری بابت تعمیر ساعت چقدر دستمزد میگیرد؟ مشتریانش چه کسانی هستند؟ در روزهای سرد و یخبندان چه میکند؟ در روزهای آفتابی و داغ کجا میرود؟ اصلاً کارش خوب هست یا نه؟! ساعت را صحیح و سالم به دست مشتری میدهد یا نه؟! و دهها سوال دیگر که در ذهنتان مرور میکنید و جوابی برایش ندارید. شاید با دیدن چنین آدمی، تصمیم بگیرید به او نزدیک شوید و با دلیل و بی دلیل چند دقیقهای با او همکلام شوید و این پیرمرد جاافتاده و صبور و نجیب را کشف کنید و به کنجکاویهای خودتان پایان دهید.
این دقیقاً همان حسی است که من داشتم. سالها در مسیر رفت و آمدم به خیابان و مترو طالقانی او را میدیدم که مثل هرروز دیگری روی صندلیاش نشسته و با همان تیپ و ظاهر همیشگی درحال کار کردن روی ساعتهای تعمیری است. گاهی حسرت میخوردم که چرا ساعت مچی ندارم تا خراب شود و برای تعمیر به سراغ او بروم! در این سالها چندباری سراغش رفته و از او خواسته بودم که زمانی برای گفتگو و مصاحبه در نظر بگیرد تا درباره چند و چون کارش گفتگو کنیم، اما هربار رو ترش میکرد و قبول نمیکرد. در بین همین صحبتها بود که فهمیدم ساعتساز معروف خیابان طالقانی افغانستانی است. جالب اینکه از روی لحن و لهجه ایشان اصلاً نمیشد فهمید ایرانی است یا افعانستانی. خب تعجبی هم ندارد. بسیاری از شیعیان و فارسزبانان افغانستان دهههاست که در ایران هستند و میتوان آنها را ایرانی حساب کرد. نسل جدید مهاجران، یعنی فرندان کسانی که سه چهار دهه پیش به ایران مهاجرت کردهاند که هیچ فرقی با یک ایرانی ندارند. آنها در فضای ایران متولد شده و زندگی کرده و درس خوانده و ازدواج کرده و بچهدار شدهاند، بنابراین همه جان و جهانشان ایرانی است. جدا از نسل جدید مهاجران، که کلمه «مهاجران» درباره آنها کلمه اشتباهی است و ما به ناگزیر از آن استفاده میکنیم، حتی بسیار عزیزانی که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به ایران آمدند نیز لحن و لهجه ایرانی دارند و با چند دقیقه صحبت هم نمیتوان فهمید که این فرد ایرانی است یا افغانستانی. من هم فکر میکردم این ساعتساز نجیب ایرانی است، اما در بین صحبتها به جزئیاتی برخوردم که تابعیت ایشان را بر من روشن کرد.
داشتم درباره مصاحبه حرف میزدم. در این سالها هر بار در جواب اصرارهایم برای مصاحبه، با همان لحن ساده و صمیمی خودش که البته آمیخته با جدیتی مردانه و نشاندهنده کولهباری از تجربه بود، به من میگفت من اهل مصاحبه نیستم و مصاحبه کردن را دوست ندارم. میگفت بارها و بارها خبرنگاران و مستندسازان و اهالی تلویزیون به سراغش آمدهاند تا از کار و زندگیاش فیلم و مستند و گزارش بگیرند اما همه آنها را رد کرده است. با هر بار اصرارم بیشتر متوجه میشدم که با سوژه سرسختی روبرو هستم. از هر دری وارد میشدم به در بسته میخوردم. با این همه به او میگفتم «من باز هم به سراغتان میآیم و راضیتان میکنم»! بعد راهم را میگرفتم و میرفتم تا باری دیگر که دیدمش به سراغش بروم و اصرارهایم را ادامه دهم.
دیروز برای بار چندم کنارش ایستادم. پیرمرد ساعتی زنانه در دستش بود و داشت با خانمی که صاحب ساعت بود درباره عیب و ایراد ساعت حرف میزد. تا نزدیک شوم به توافق رسیده بودند و ساعتساز ما در حال باز کردن ساعت بود. با ابزار آلاتی که اسمشان را بلد نیستم، پشت ساعت را باز کرد، به آرامی محتوای ظریف و کوچک ساعت را زیر و رو کرد و دل و روده ساعت را روی پارچهای که کف کیف سامسونیت قرار داده بود، پهن کرد. با ابزار ظریفی که مناسب برداشتن اشیا کوچک و ریز بود تکهای از محتویات ساعت را برداشت، یک ذرهبین چشمی روی چشمش گذاشت، بالا و پایین چشم راستش را به لبههای ذرهبین فشار داد و آن قطعه کوچک را به دقت برانداز کرد.
در میانه تعمیر ساعت بودند که سلام کردم. گوشی را هم طوری که ببیند این بار قصدم جدی است و دارم صحبتمان را ضبط میکنم، نزدیک دهانشان بردم.
-سلام حاج آقا. خوبید؟ خسته نباشید. ببینم این بار میتونم شما رو راضی به گفتگو کنم.
-سلام. ببین، من که به شما گفته بودم از این کارا خوشم نمیاد. میدونی چندبار مثل شما اومدن و اجازه ندادم تصویر بگیرن؟ اگر همینطوری دوست داری صحبت کنیم بیا اینجا بشین چندساعت با هم حرف میزنیم. ولی مصاحبه و ضبط و این چیزها نه. خودت رو دوست دارم ولی مصاحبهت رو نه. راضی نیستم. الآن داری ضبط میکنی؟! من که گفتم راضی نیستم. الآن هم تا پاک نکنی حرف نمیزنم.
میگویم «حاج آقا من که بدون رضایت شما کاری نمیکنم. شما بگید ضبط نکن میگم چشم. ولی خب حیفه. خیلیها دوست دارند بدونن شما چطور این همه سال اینجا کار میکنید، اهل کجا هستید، مشتریاتون چطوری و از کجا میان پیش شما. ضمن اینکه مردم باید با انسانهای شریفی مثل شما که اهل افغانستان هستند بیشتر آشنا بشن. ما میخوایم بین مردم ایران و مردم افغانستان نقش یک پل کوچیک رو داشته باشیم و شناخت این دو ملت رو از همدیگه بیشتر کنیم. مردم ایران و افغانستان هزاران سال جزو یک فرهنگ و تمدن و جغرافیا بودن و امروز هم اشتراکات فرهنگی و زبانی و دینی زیادی دارند. رسانه باید کمک کنه که این پیوندها بیشتر بشه و محکمتر بشه. وقتی آدمهای سختکوش و نجیبی مثل شما هستند، چرا نباید دربارهشون خبر و گزارش کار کرد؟».
از ایران جز خوبی ندیدم
میگوید «من دلم خیلی پر است. حرفهای تلخی دارم که گفتنشان هم شما را اذیت میکند هم خودم را. این حرفها هم درباره ایران نیست. حرفهای تلخ من درباره افغانستان است. اینجا، در ایران، ما جز خوبی ندیدیم. من از همه جای ایران خاطره خوب دارم. اینجا همه با من خوشرفتاری میکنند. اینقدر که من در ایران دوست و هوادار و همسایه خوب و رفیق دارم در هیچ جای افغانستان ندارم. من از افغانستان جز خاطرات تلخ چیزی در ذهن ندارم، ولی در ایران همه چیز خوب بوده. نمیگویم مشکلی نیست، ولی ایران و مسئولان ایران همیشه اعلام کردهاند که ما کشور مهاجرپذیری نیستیم. با اینهمه ما را پذیرفتهاند و ما اینجا امنیت و آسایش داریم».
میپرسم چه شد که از افغانستان به ایران آمدید؟ میگوید: دوره مجاهدین بود که به دختر همسایه ما تجاوز شد. من نه آن موقع و نه الآن، جزو هیچ گروهی نبودم و نیستم. وقتی دیدم در دوره مجاهدین هم ناموس ما امنیت ندارد، دست زن و بچهام را گرفتم و به ایران آمدم. در ایران حداقل اطمینان دارم که خانوادهام در امان هستند. خودم هم کار میکنم و در این امنیت زندگیام را میچرخانم. اگر از من بپرسند در ایران چه مشکلی داری؟ میگویم هیچ مشکلی ندارم. همه چیز خوب است. ما از ایران انتظاری نداریم. همین که سالهاست اجازه دادهاند من در این پیادهرو بنشینم و کار کنم ممنون هم هستم. ما از خودمان، از افغانستانیها، انتظار داشتیم و داریم که هنوز انتظاراتمان برآورده نشده. مشکل ما افغانستانیها همین قومیتگرایی و تعصبهاست».
دو تا لیسانس دارم و به زبان آلمانی مسلط هستم
وسط گفت و گو یادم میآید که من هنوز فامیلی حاجآقا را نپرسیدم! خجالت میکشم ولی آنقدر محو کار و صحبتهای ایشان هستم که به خودم کمی حق میدهم که از فامیلشان نپرسیده باشم! با مقداری شرمندگی میپرسم: حاجآقا فامیل شما چیه؟! قبل از اینکه بیایید ایران در افغانستان چیکار میکردید؟
جواب میدهد: «فامیلم را به خودت میگویم اما دوست ندارم توی گزارشت بیاوری دلیلش هم این است که اسم من مهم نیست، رسم آدمها مهم است. تو میخواهی به مردم ایران نشان بدهی که میتوان با یک کیف سامسونیت و بدون مغازه و دم و دستگاه کار کرد و نون درآورد دیگر؟ پس همین را بنویس که من چطور با یک کیف و صندلی دارم اینجا کار میکنم. شاید جوانها هم خواندند و انگیزه گرفتند و کار خودشان را شروع کردند. آدم اگر اهل زحمتکشی باشد هر کاری شدنی است».
بعد یاد جوانی خودش میافتد و ادامه میدهد: «قبل از این که به ایران بیایم در افغانستان معلم بودم. من دو تا لیسانس دارم. مسلط به زبان آلمانی بودم ولی در افغانستان اجازه تدریس زبان آلمانی نداشتم. چون نمیتوانستم آلمانی تدریس کنم ریاضی درس میدادم. بعضی وقتها میشد که دو تا زنگ ریاضی را درس نمیدادم تا با آنها درباره تعصب نداشتن و کنار گذاشتن دعواهای قومیتی حرف بزنم. شما فکر کنید که من وقت دو تا نود دقیقه زنگ ریاضی را میگرفتم تا نگاههای قومیتی و دینی را در آنها کمرنگ کنم، ولی درد اینجا بود که بعد از سه ساعت صحبت یک نفر دستش را بلند میکرد و میگفت آقا حالا شما خودتان شیعه هستید یا سنی؟! اینجا بود که میفهمیدم برای از بین بردن این خطکشیها حالا حالاها کار داریم. درد افغانستان همین نگاههای قومیتی و مذهبی است».
شیعیان را از روی اسم میشناختند و میکشتند
ماجرا برایم جذابتر میشود. اصلاً گمان نمیکردم و حدس نمیزدم ساعتسازی که سالهاست او را در پیادهرو خیابان طالقانی میبینم دو تا لیسانس داشته باشد، مسلط به زبان آلمانی باشد و در افغانستان معلم ریاضی بوده باشد و حالا در کنار پیادهرو ساعت مردم را کوک میکند. آقای علوی (از این پس ایشان را به همین نام میخوانیم) درباره تبعیض قومیتی و وضعیت شیعیان در افغانستان ادامه میدهد: «شیعیان و هزارههای افغانستان شریفترین و زحمتکشترین و در عین حال مظلومترین قوم در افغانستان هستند. همین که دیگران میفهمیدند یک نفر شیعه است رفتارشان با او عوض میشد. در افغانستان از روی اسم میشود فهمید که یک نفر کجایی است، چه قومیتی دارد و شیعه است یا نه. پدر خود من چون اسمش غلامعباس بود از خیلی مزایا و پیشرفتهای کاری و اجتماعی محروم بود. با اینکه کارش در سطح مدیران بود، چون شیعه بود و اسمش غلامعباس بود، نمیتوانست پیشرفت کند. بعضاً میشد که یک نفر را فقط به خاطر اسمش میکشتند، چون مشخص بود که اهل تشیع است. برای همین زندگی در افغانستان برای ما شیعیان سخت بود. همه اینها بود که باعث شد تصمیم بگیریم به ایران بیاییم».
صحبتمان گل انداخته. به آقای علوی قول دادم که گفتگومان را ضبط نکنم و بر اساس برداشتی که از صحبتمان دارم خودم مطلبی آماده کنم. در نتیجه خوب به صحبتها گوش میکنم و جملات و کلمات کلیدی را مینویسم. از آقای علوی میپرسم چندسال است که اینجا هستید؟ منظورم خیابان طالقانی و ساعتسازی است. جواب میدهد: «حدود سیزده سال است که اینجا هستم. هرروز از صبح ساعت ۱۰ اینجا مینشینم تا ساعت ۵ تا ۶ بعدازظهر. فرقی نمیکند هوا چطوری است؛ در برف و بوران و یخبندان و سرما… کارم را ترک نمیکنم. وقتی زمستان است این طرف، یعنی سمت ایستگاه مترو، مینشینم و وقتی تابستان است آن طرف خیابان مینشینم. آنجا کمی سایه است و از گرما کم میکند. تقریباً سه ماه از سال را آن طرف خیابان مینشینم که از سایهاش استفاده کنم، مابقی سال همینجا هستم».
وکیل و وزیر و نماینده مجلس مشتریام هستند!
آقای علوی درباره تنوع مشتریهایی که دارد میگوید: «من اینجا از وزیر و وکیل و نماینده مجلس تا مردم عادی مشتری دارم. با خیلی از مسئولان ایران آشنا هستم و آنها سالهاست که ساعتهایشان را برایم میآورند تا تعمیر کنم. چون در پیادهرو هستم و مکانم مشخص است، مشتریهای ثابت زیادی دارم. بعضی مشتریهای من شاید ده تا ساعتسازی را رد میکنند تا پیش من برسند. دلیل اینکه مسئولان و مدیران و مردم عادی به من اعتماد میکنند این است که با آنها خوب رفتار میکنم. آنها میدانند همین ساعتی که من برای تعمیرش مثلاً نود هزار تومن گرفتم، یک جای دیگر با صد و بیست سی هزار تومن تعمیر میشود».
در حین صحبتمان چندین نفر میآیند و ساعتشان تعمیر میشود و میروند. از آنها میپرسم که بار اول است که پیش آقای علوی میآیید؟ اغلب میگویند نه، سالهاست ساعتهایمان را اینجا میآوریم. هر چند دقیقه هم یکی از همسایهها و مغازهداران و رهگذران برای آقای علوی دستی تکان میدهند، میخندند، سلام و احوالپرسی میکنند و رد میشوند. آقای علوی هم با همه آنها احوالپرسی میکند و با لبخند جوابشان را میدهد. یکی از همسایهها، آقای فراهانی، به آقای علوی نزدیک میشود و با او کاری دارد. موقعیت را مغتنم میشمارم و سر صحبت را باز میکنم. میگویم چندسال است حاجآقا را میشناسید؟ دوست دارم درباره حاجآقا از زبان شما که همسایهشان هستید بشنوم. جواب میدهد: «ده سالی هست که حاج آقا را میشناسم. واقعاً باید بگویم جزو شریفترین آدمهایی است که میشناسم. هرچه بگویم کم گفتم. یک آدم شریف، سادهدل، بامحبت و سختکوش. در سردترین روزها کارش را ترک نمیکند و روی همین صندلی در گوشه خیابان کار مردم را راه میاندازد. اگر کسی از همسایهها پول لازم داشته باشد قرض میدهد. بارها شده که به او گفتیم بیا و در مغازه ما خودت را گرم کن ولی قبول نمیکند و از جایش تکان نمیخورد. نه آتشی درست میکند و نه مثلاً بخاری برقی با خودش میآورد که گرم شود. در سرما و گرما به همینجا میآید و زحمت میکشد. واقعاً افغانستانیها آدمهای شریفی هستند. خود ما در محله زندگیمان چند افغانستانی داریم که از ایرانیها بهترند! آقای علوی هم همینطور».
ایرانیها به شوخی میگویند از رئیس جمهور هم بیشتر هوادار دارم!
وقتی صحبتم با آقای فراهانی تمام میشود دوباه سراغ آقای علوی میروم. میگوید: دلیل این که من دوست ندارم مصاحبه کنم این است که دلم میخواهد مردم با عمل و رفتار من ببینند که افغانستانیها چه اخلاقی دارند و چه آدمهایی هستند. اگر فقط حرف بزنم چه فایدهای دارد؟ رفتار من با ایرانیها و مشتریها طوری است که همه به من احترام میگذارند. بعضیها به شوخی میگویند تو از رئیس جمهور در ایران بیشتر طرفدار داری! از بس که دوستان خوبی دارم. گوش من برای شنیدن باز است. بعضی وقتها جوانان به اینجا میآیند و میگویند عمو برایمان حرف بزن؛ حالم بد است، میخواهم حرف بزنی من خالی شوم. یا اگر حالشان خوب باشد میآیند تا حرف بزنیم و بیشتر سرحال شوند. من سعی میکنم با عملم نشان بدهم افغانستانیها چطور هستند. مثل مولا علی (علیه السلام) که حرف نمیزد، عمل میکرد. با اینکه امام بود و خلیفه بود و داماد پیامبر (صلی الله علیه و آله) بود، میرفت و کار کشاورزی میکرد. به مستمندان رسیدگی میکرد. آدم باید اهل عمل باشد، نه حرف. آدم باید مثل مولا علی (علیه السلام) زحمتکش باشد».
یک نفر ساعتی آورده که باید باطریاش تعویض شود. آقای علوی به مشتری توضیح میدهد که این باطری خوب است و این باطری معمولی. اگر باطری خوب بگذاری یک سال گارانتی دارد. مشتری باطری بهتر را انتخاب میکند. آقای علوی یک برچسب کوچک از کیف سامسونیت درمیآورد، روی آن تاریخ تعویض باطری را مینویسد و پشت در ساعت میچسباند. بعد در ساعت را دوباره نصب میکند و میگوید «اگر باطری در این یک سال خراب شد، بیاور تا برایت تعویض کنم. هیچ هزینهای هم ندارد». بعد رو به من میگوید: «من میتوانم به مشتری چیزی درباره گارانتی نگویم، ولی این کار را نمیکنم. باطریهای من گارانتی دارد. از قصد تاریخ را مینویسم که مشخص باشد چه روزی از من خریداری شده است. مشتریها وقتی این رفتار را میبینند اعتماد میکنند. برای همین وقتی میگویم هزینه تعمیر و تعویض باطری ساعت اینقدر شده با دل و جان پول میدهند. چرا؟ چون از طرف من انسانیت دیدهاند. آدم باید اینطوری کار کند و اعتماد مردم را جلب کند».
به ایرانیها بگو...
با اینکه تقریباً سه ساعتی کنار آقای علوی بودم، ولی احساس میکنم هنوز حرفهای زیادی برای گفتن داریم. هنوز سوالهای زیادی دارم که باید بپرسم. هنوز درباره زندگی شخصی و علائق و تجربههای کار در پیادهرو خیابان طالقانی خیلی چیزها هست که باید بپرسم. کنجکاویام کمتر که نشده هیچ، چندبرابر هم شده است. کم کم هوا هم تاریک شده و آقای علوی یک چراغ کوچک الکترونیکی را با کابل usb به پاوربانک وصل میکند تا کیف سامسونیتش را روشن کند و ابزار کارش معلوم باشد. مشتریها یکی یکی میآیند، ساعتشان را تعمیر میکنند، با خوشرویی هزینهشان را به صورت نقد پرداخت میکنند و میروند. از مصاحبت با آقای علوی سر ذوق آمدهام و خوشحالم که اصرارهای چندبارهام جواب داده و حالا ما از ساعتساز پیادهروی خیابان طالقانی یک روایت کوتاه و خواندنی داریم. در ضمن صحبتها هم قرار میگذاریم که بیشتر همدیگر را ببینیم و بیشتر صحبت کنیم. قبل از خداحافظی چندتا از مطالب مجله مهر درباره افغانستان و هنرمندان افغانستانی را نشان میدهم و میگویم اگر اجازه بدهید از روی همین صحبتهایی که داشتیم یک روایت کوتاه آماده کنم. ساعتساز هموطن ما وقتی مطالب مجله مهر را میخواند با خوشرویی و رضایتی که از پرداخت مناسب مطالب به چهرهاش آمده، میگوید خودت یک یادداشت و روایت بنویس تا اگر من روزی مُردم، به یادگار بماند. برای مردم ایران بنویس: یک مرد افغانستانی بود که سالها اینجا زحمت کشید و ساعت مردم را تعمیر کرد و با ایرانیها دوست بود و ایرانیها هم دوستش داشتند. همین که من یک نفر خاطره خوبی برای مردم ایران ساخته باشم کافی است.
نظر شما