خبرگزاری مهر- گروه استانها- مهسا حشمتی: خانواده رضوانمدنی یکی از خانوادههای پر افتخار کرمانشاهی بوده که رشادتهای فرزندانشان در دوران دفاع مقدس در میان خانوادههای شهدا پرآوازه است و سه پسر و یک داماد خود را تقدیم آرمانهای امام خمینی (ره) و انقلاب کرده و یک پسر دیگرشان نیز از جانبازان پرافتخار دفاع مقدس است، مرحوم حاج ذبیح الله رضوانمدنی پدر بزرگوار شهیدان رضوانمدنی، دایی و پدر همسر شهید حاج مسعود امیری بود که وی نیز سابقه حضور در جبهه را داشت، ۲ تن از شهیدان این خانواده در عملیات مرصاد شهید شدند.
شهید حشمتالله رضوانمدنی متولد سال ۱۳۴۰ است و چهارمین فرزند خانواده رضوانمدنی است، پنج سال در جبهه به صورت مداوم حضور داشت و در سال ۶۷ در عملیات مرصاد در منطقه سرپلذهاب به هدف والای خود یعنی شهادت در راه حق رسید.
شهید مسعود امیری داماد خانواده رضوانمدنی و خواهرزاده مرحوم حاج ذبیحالله متولد سال ۱۳۳۹ است و قبل از انقلاب نیز در راهپیماییها و تظاهرات شرکت و به پخش اعلامیه و نوارهای مذهبی میپرداخت و بارها مورد تعقیب مزدوران رژیم ستمشاهی بود، حاج مسعود به همراه پسردایی شهیدش حشمتالله رضوانمدنی به عملیات مرصاد رفته و او نیز همانند شهید حشمت الله در این عملیات به شهادت رسید.
جانباز سرافراز حاج حسین رضوانمدنی برادر بزرگ شهیدان رضوانمدنی و پسردایی شهید مسعود امیری داماد خانواده رضوانمدنی است، او یادگار دوران هشت سال دفاع مقدس و خانواده پر افتخار رضوانمدنی بوده و رشادتهای مردان این خانواده را روایت میکند.
به بهانه ایام سالروز عملیات افتخار آفرین مرصاد پای درد دلهای حاج حسین رضوانمدنی نشستیم تا از خاطره شهادت برادرش شهید حشمتاله رضوانمدنی و پسرعمهاش شهید مسعود امیری بگوید: اواخر جنگ کار به جاهای حساسی رسیده بود رزمندگان اسلام پیشرویهای خوبی در جنگ داشتند فتح بصره نزدیک بود جزایر مجنون و جزیره فاو در اختیار ما بود، رزمندگان اسلام در شهرهای خُرمال و حلبچه عراق مستقر بودند، دشمنان انقلاب و اسلام همان آمریکا، شوروی و اروپا خیلی ترسیده بودند و خودشان را در خطر میدیدند از این واهمه داشتند که اسلام به تمام جهان نفوذ کند و منافع آنان در خطر بیفتد با وجود اینکه همواره به رژیم بعث عراق کمک میکردند احساس کردند که این کمکها جوابگوی سرنگونی رزمندگان کفرستیز اسلام نیست پس با همدستی یکدیگر و با تمام قوا همگی باهم خودشان را برای مبارزه با رزمندگان ایران آماده کردند.
اکثر قریب به اتفاق رزمندگان برای جلوگیری از حملات عراق به اهواز و دفاع از سرزمینهایمان در جنوب کشور بودند و غرب کشور را تخلیه کرده بودند در این راستا منافقین به خیال اینکه رزمندگان ضعیف شدند و آنان میتوانند که حاکمیت ایران را صاحب شوند در شرایط پذیرش قطعنامه، از طریق غرب کشور که نیروی رزمنده کمی در آنجا مستقر بود حمله کردند.
من در خرمشهر بودم و قرار بود که فردا شب به عراقیها حمله کنیم و مقداری از تصرفات آنان را که طی چند روز گذشت از سرزمینهای ما را تصرف کرده بودند پس بگیریم ساعت ۱۲ شب بود که از کرمانشاه تلفنی به فرماندهان ارشد سپاه اعلام کردند که منافقین تا اسلام آباد پیشروی کردند باورکردنی نبود اما متأسفانه حقیقت داشت شبانه تعدادی از فرماندهان با هواپیما به سمت کرمانشاه پرواز کردند فردای آن روز من هم نزد یکی از فرماندهان ارشد سپاه رفتم و از ایشان خواستم که اجازه بدهد که به کرمانشاه بروم و با نیروهای در حال استراحت که عقب هستند به مقابله با منافقین بپردازم ایشان بخاطر حملهای که شب قرار بود به دشمن داشته باشیم و با توجه به اینکه دشمن در عملیات حملات شیمیایی میکرد و از این طریق شهدای زیادی را از ما میگرفت و بنده نیز فرمانده تیپ پدافند شیمیایی بودم با رفتنم مخالفت میکرد که با جایگزین کردن معاون و فرمانده گردانهای ورزیدهای که در آنجا داشتم موافقت کرد و راهی کرمانشاه شده و ساعت چهار صبح قبل از اذان صبح وارد مقر یگان خودم شده و سریعاً نیروها را بیدار و همه را مسلح و آماده رفتن به منطقه کردم.
در حال سخنرانی برای نیروها بودم که اطلاع دادند از پشت تلفن شما را میخواهند، پای تلفن آمدم دیدم حاج حشمت پشت خط است بعد از احوالپرسی پرسیدم کجایی گفت کرمانشاه هستم و برای مبارزه با منافقین آمدم آدرس را گرفتم و یک راننده فرستادم که ایشان را پیش من بیاورد پس از اینکه نیروها را راهی منطقه کردم من و حاج حشمت هم همراهشان حرکت کردیم. در بین راه تصمیم گرفتیم که سر راهمان یک سری هم به پدر و مادرمان بزنیم و بعد خودمان را به نیروهایمان برسانیم همین که آن پدر و مادرمان را دیدیم و اجازه رفتن گرفتیم پدرم آمد و هر ۲ نفر ما را از زیر قرآن عبور داد.
به منطقه عملیاتی رفتیم و پس از ۲ شب به دستور فرماندهان عملیات مرصاد شروع شد آن روز، روز خوبی بود ما به منافقین حمله کردیم و شهر اسلام آبادغرب را آزاد کردیم ساعت ۲ نیمه شب به گردنه مرصاد برگشتیم و بعد از اذان صبح به من دستور دادند که نیروها را به شهر کرند برسانم و با منافقین به جای مانده از عملیات شب گذشته درگیر شویم، وقتی به شهر کرند رسیدیم حاج مسعود را دیدم پس از احوالپرسی ایشان چون انفرادی آمده بود و تنهایی نمیتوانست وارد درگیری با دشمن شود از من خواست که خودش و حاج ذبیحاله کرمی را همراهمان ببریم من هم پذیرفتم و آنها را سوار ماشین کردم.
به درگیری با منافقین مشغول بودیم و منافقین هم با عقبنشینی پا به فرار گذاشته بودند، آتش بسیار سنگینی از طرف عراق و منافقین روی سرمان میبارید که در این حین اصابت یکی از خمپارههای دشمن به بازوی حاج مسعود دستش را قطع کرد، حاج حشمت به خاطر جلوگیری از خونریزی شدید سریعاً دست حاج مسعود را با چفیه محکم بست و من برای آوردن آمبولانس برای انتقال حاج مسعود مقداری از آنها فاصله گرفتم.
پس از آوردن آمبولانس با بدنهای تکه تکه شده آنان مواجه شدم خیلی سخت بود که در یک لحظه ۲ نفر از عزیزانم را دیدم که در خون خودشان غلطیدند و حسرت تنها ماندن برای همه عمر همراهم شد با خودم میگفتم خدایا چه کار کنم تکلیف بچههای یتیمشان چه میشود چطور این خبر را به زن وبچهشان بدهم؟ اصلاً چطور برگردم، با پدر و مادرم چه کار کنم؟ مگر چقدر صبر و طاقت دارند، با قلبی شکسته و محزون با پیکر آنان درد دل و نجوا کردم و دست خالی و بدون برادر و شوهرخواهرم پیکرشان را با دستان خودم داخل ماشین گذاشتم و خبر شهادت آنها را به خانواده رساندم.
نظر شما