به گزارش خبرنگار مهر، کتاب «سایه ناتمام» نوشته زینب پاشاپور روایت زندگی طلبه شهید فرشید فرشتهصنیعی به تازگی توسط انتشارات ۲۷ بعثت چاپ و روانه بازار نشر شده است. این کتاب سیویکمین کتاب از مجموعه بیستوهفتیها است که این ناشر چاپ می کند.
شهید فرشید فرشته صنیعی در ۲ اردیبهشت ماه سال ۱۳۴۲ در تهران پا به عرصه هستی نهاد. این شهید والامقام دارای ملیت ایرانی و مذهب اسلام شیعه بود. وی تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم تجربی ادامه داد و بعد راهی حوزه شد و به عضویت بسیج درآمد.
نویسنده در بخشی از یادداشت خود درباره این کتاب میگوید:
«سایه ناتمام روایت یکی از همین جوان هاست که بعد از سی و چند سال گمنامی و غربت خود خواسته ما را دعوت به تماشای زندگی پرفراز و نشیبش کرده است پسرکی که در کالبد برادر دوقلوی خودش یک روز به سراغم آمد و من را با دنیای یروبه رو کرد که جز خاطرات محو پدر و مادرم چیزی از آن را حس نکرده بودم و از همان روز بود که پابه پای او از خانهای که در آن قد کشیده بود، سردرآوردم؛ پشت نیمکتی که هنوز از صدای او پر بود نشستم و از دیوارهای آجری گذشتم و پا به مدرسهای گذاشتم که درس خواندن در آنجا آرزویش بوده، به حجرهای سرک کشیدم که صدای بحث و خنده و گریه دوران طلبگی اش بر در و دیوارش حک شده و عاقبت به سنگری رسیدم که شاهد اوج گرفتن و بزرگ شدنش بوده است.»
این شهید گرانقدر سرانجام در ۱۹ فروردین ماه سال ۱۳۶۶ در سن ۲۴ سالگی و در عملیات کربلای ۸ بر اثر حوادث ناشی از درگیری در شلمچه دعوت حق را لبیک گفت.
مزار این شهید در قطعه ۲۹ ردیف ۹۴ شماره ۵ بهشت زهرا (س) قرار دارد.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«با اینکه البرز مدرسهای بود که همه توقع داشتند بچهها فقط تویش درس بخوانند و بعدش هم روی یکی از صندلیهای مهندسی دانشگاه پلی تکنیک علم و صنعت یا پزشکی و دندانپزشکی دانشگاه تهران و دانشگاه ملی بنشینند، بعصی وقتها گوشه و کنار دیوارهای مدرسه چیزهایی میدیدیم که مطمئن میشدیم حتی اینجا هم میشود کارهایی بیشتر از درس خواندن کرد. شاید هم شعارهای یکه تک و توک روی دیوارهای مردسه به چشم میخورد ردپای کوچکی بود از اتفاقاتی که همه مردم با آن دست به یقه بودند و حالا سایه اش اینجا و بین فرزندان درباریها هم دیده میشد. با یک حساب سرانگشتی تعداد بچههایی که پدرشان هیچ منصب خاص دولتی یا کشوری نداشت. خیلی کم بود و هیچکس درست نمیدانست این هنرنماییها اثر دست کدام گروه است، هر چند میشد حدسهایی هم زد.
شعارهای یکه توی مدرسه میدیدیم بیشتر از آنکه اعتراض به وضع موجود باشد، تشویق به قیام و عوض کردن اوضاع بود و معلوم بود حساب شده انتخاب شدهاند تا اثر بیشتری هم داشته باشند.
هر چقدر فراشهای مدرسه رد روی دیوارها را محکمتر می شستند. صورت آن مرد که آرزوی برگشتنش را روی دیوار نوشته بودند. بیشتر توی ذهنمان حک میشد. به لطف پاساژی که مغازه آقاجون تویش بود هر روز تصویر این مرد را توی دست مردمی که جلوی دانشگاه تهران تظاهرات میکردند. میدیدیم و فریادهای محکمی را میشنیدیم که مردم برای آزادی میکشیدند. انگار گوش همه به شنیدن این کلمهها حساس شده بود و شاید ما هم مثل بقیه دلمان میخواست روزی به زبان بیاوریمشان. مدرسهها تق و لق شده بود و بیشتر وقت ما توی مغازه میگذشت. به نیروهای شهربانی مأموریت داده بودند برای پراکنده کردن مردم هر کار یکه از دستشان بر میآید دریغ نکنند. برای اینکه سربازها کاری به کار مغازه دارها نداشته باشند. کرکره پاساژ را پایین کشیده بودند. اما هم مغازه دارها و هم مشتریان میدانستند که بیشتر مغازهها باز است و رفت و آمدها باید نیم خیز و از زیر همان کرکره باشد.
این کتاب در ۱۵۲ صفحه با شمارگان هزار نسخه و قیمت ۵۵ هزارتومان نسخه عرضه شده است.
نظر شما