به گزارش خبرنگار مهر، همایش مجمع جهانی حضرت علی اصغر (ع)، شیرخوارگان حسینی از صبح جمعه در مساجد و مصلی برخی مناطق استان مازندران از جمله ساری آغاز شد و در این همایش مادران مازندرانی کودکان و شیرخوارگان خود را به این همایش آوردند تا با سرباز کوچک کربلا و عاشورا همنوایی کنند.
مادران مازندرانی کودکان و فرزندان خردسال را بر روی دست گرفتند و به یاد شش ماه کربلا و عاشورا لایی سر دادند و نوای «یا حسین» در فضای مصلی ساری پیچیده است.
در این مراسم مادران فرزندان خود را نذر علی اصغر کرده و با سربندهای یا حسین، یا حضرت علی اصغر، یا زهرا و با لباسهای یک شکل همنوا با دل سوخته حضرت رباب به یاد تشنگی لبهای حضرت علی اصغر (ع) سوگواری کردند.
مادران دل سوخته حسینی با بستن سربندهای سبز ومشکی «یا علی اصغر (ع)»' و خواندن لالایی، همنوا با مادر داغدار دشت نینوا، شهادت مظلومانه طفل شش ماه حضرت اباعبدالله الحسین (ع) را به سوگ نشستند.
در این مراسم گروه سرود ۱۰۰ نفره سربازان ولایت وابسته به ستاد نمازجمعه ساری نیز به اجرای برنامه پرداختند.
سرزمین کربلا و روز عاشور بود و دیگر حسین (ع) کسی را نداشت، ناگهان از خیمهها صدایی بلند شد، امام حسین (ع) آمد و فرمود شمارا چه شده؟ گفتند این طفل شیرخوار، سهروز است آب نخورده است.
امام حسین (ع) شیرخوار خود را گرفت و بردست بلند کرد و گفت: پروردگارا تو میدانی غیرازاین کودک کسی را ندارم و این طفل شیرخوار از شدت عطش بر خود میپیچد، آنگاه بهطرف لشکر رفت و برای او آب خواست.
هنوز سخن امام تمام نشده بود که تیر سه شعبه زهرآلود «حرمله بن کاهل اسد» بر گلوی نازک علیاصغر (ع) نشست. پدر فرزندش را دید که چون ماهی به خود میغلتد و میپیچد، دست برد زیر گلوی علیاصغر (ع) و خون او را بر جامه خود مالید و به آسمان پاشید و فرمود: خدایا شاهد باش، این قوم بر ذریه پیغمبرت (ص) رحم نکردند.
امروز همپای محرم، کودکان با سربندها و تنپوشهای سبز با شش ماهه کربلا همنوایی میکنند و صدای گریههای مادران مازندرانی در رثای علیاصغر، شیرخواره کربلا در آئین شیرخوارگان حسینی طنینانداز شد. همزمان با اولین جمعه محرم، مصلا و تکایای مذهبی مازندران مملو از حضور کودکان و شیرخوارگان با سربندهای «یا علیاصغر» و «یا حسین (ع)» است و مادران مازندرانی صبح جمعه با حضور در همایش شیرخوارگان حسینی، سوگ حضرت علیاصغر (ع) را به ماتم نشستند.
«شیرخوارگان حسینی» بازخوانی حماسهای است در آن دشت پربلا، یک طفل تشنه و یک لشکر. لبهایش از تشنگی مفرط خشکشده بود، دهان کوچکش نیمهباز بود و دیگر حتی نای گریه هم نداشت، سه روز بود که آبی نخورده بود، با دستان کوچکش مدام به سینه مادرش رباب چنگ میانداخت تا شاید آبی به او برسد، مادر تاب نگاه کردن به چشمان معصوم ششماهه را نداشت و دردلش خدا خدا میکرد که جرعهای آب برای علیاصغرش بیابد.
نظر شما