خبرگزاری مهر؛ گروه مجله - فاطمه برزویی، جواد شیخالاسلامی: هرچه در فیلمهای هالیوودی از ایثار و فداکاری و گذشت و اینجور چیزها دیدهاید دور بریزید و همراه با ما به این خانه گرم و صمیمی و البته شلوغ قدم بگذارید. خانهای که والدین آن ۲۰ فرزند دارند و در سالهای جنگ از ۸ پسر خود، ۶ فرزند را راهی جبهه میکنند. از ۶ بسیجی داوطلب خانواده، حسین ۱۶ ساله و رضا ۱۵ ساله شهید میشوند و چهار پسر دیگرش جانباز.
اگرچه به سختی میشنود و ما برای سوال پرسیدن باید بلند صحبت کنیم، اما بهادر کاوسیفر پدر خانواده صدایش آنقدر رسا و گیرا و دلنشین است که از همان لحظات آغازین محو کلامش میشویم: «سال ۱۳۶۳ هر شش پسرم عازم جبهه شدند. حسین سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای یک شهید شد و پیکر مطهرش را در قطعه ۵۳ بهشت زهرای تهران به خاک سپردیم. رضا شهید دومم ده ماه بعد از او، اوایل سال ۱۳۶۶ در سردشت کردستان به شهادت رسید که او هم در قطعه ۵۳ بهشت زهرا دفن شده است.»
مهدی اولین فرزند آقای کاوسیفر است که در عملیات کردستان مجروح میشود. پدرش میگوید با گذشت حدود چهار دهه از جنگ، مهدی هنوز هم اثرات شیمیایی را با خود به دوش میکشد. او مهندس عمران و مجری یکی از خطهای مترو تهران است. حسن دومین فرزند جانباز خانواده هم مهندس عمران است؛ ۲۵ ترکش مهمان بدن حسن هستند که وقت و بیوقت اذیتش میکند. مهدی و حسن هردو فارغ التحصیل دانشگاه علم و صنعت تهران هستند و زندگی موفقی دارند.
هنوز به انقلاب بدهکاریم!
خانواده کاوسیفر دو تا دوقلو دارد. حسین و محمد که یکی از دوقلوها هستند هر دو عازم جبهه شدهاند. بعد از شهادت حسین، محمد هم در عملیات کربلای پنج مجروح میشود و ترکش میخورد: «تا مدتها در بیمارستان امام خمینی تبریز بستری بود اما چون با حسین دوقلو بودند، بعد از ترخیص و شنیدن خبر شهادت برادرش حالت انزوا و گوشهگیری گرفت و این دوری و مجروحیت هیچوقت التیام پیدا نکرد. مدتی کار کرد ولی وضعاش تغییری نکرد. حتی ازدواج هم نتوانست زندگیاش را سرپا کند. برای همین حالا مهمان آسایشگاه جانبازان است.»
حاجآقا درباره علی چهارمین فرزند جانباز خانواده هم میگوید پرده گوشش در جبهه پاره میشود، اما هیچوقت پیگیر پرونده جانبازی نمیشود. علی سالها کارشناس برق بوده و حالا بازنشست شده و ساکن قم است.
از خبرگزاری سه نفره سراغشان رفتهایم. سه جوان نشستهایم پای صحبتهای حاجآقا و در برابرش احساس کوچکی میکنیم. شش فرزندش را در راه انقلاب و اسلام و ایران فدا کرده، اما هنوز خودش را بدهکار میداند. طوری از انقلاب حرف میزند که انگار جوانی بیست ساله است: «از اول انقلاب کاری نبوده که دشمن بتواند در حق ما بکند و نکرده باشد. از تحریمها گرفته تا هشت سال دفاع مقدس و حمایت از منافقین و… اما در هیچکدام از اینها پیروز نبوده است.»
از سختی روزهای جنگ و حمله هوایی بعثیها به شهرهای ایران با هواپیماهای اهدایی غربی میگوید. روزهای مقاومت مردم: «بعضیها میپرسند چطور با اینهمه هزینهای که دادهای، هنوز از مقاومت حرف میزنی؟ من میگویم دشمن هرگز از ما راضی نخواهد شد، مگر اینکه آئین و روش آنها را انتخاب کنیم. اگر ما میخواستیم بندگی غرب را انتخاب کنیم، چرا انقلاب کردیم؟»
سالهای سال انتظار این انقلاب را میکشیدیم
حاجآقا کاوسیفر یک عادت قدیمی دارد؛ یا بهتر بگویم قراری چهل ساله! نزدیک چهل سال است که صبح و ظهر و غروب، گوشه حیاط میایستد و همراه با اوقات شرعی، با صدای بلند اذان میدهد. اینها را نوه خانواده برایمان میگوید. کاوسیفر که ساکن یکی از خیابانهای حوالی انقلاب است میگوید: «اینجا قبلاً یک منطقه یهودینشین بوده است. برای همین در این محله مسجد وجود ندارد. من به خاطر اینکه صدای اذان را در محله زنده نگه دارم، بیشتر از چهل سال است که همراه به وقت ساعت شرعی، اذان میگویم. همین چیزها به زندگی ما برکت میدهد…»
همسر آقای کاوسیفر و مادر دو شهید و چهار جانباز، در طول گفتگو کنار همسرش نشسته و موقع گفتگو دقیق و آرام به پدر شهیدان گوش میدهد و ایشان را نگاه میکند و هر از گاهی سری به تأیید تکان میدهد! سال ۴۲ ازدواج کردهاند، ولی هنوز بارقههای عشق و محبتشان مشهود است. مختصر میگوید: «شهادت فرزندانم برای ما افتخار بود. خودشان دوست داشتند که به جنگ بروند. بچهها از زمانی که ۱۵ سالشان میشد، در دورههای آموزشی شرکت میکردند و آماده جبهه میشدند. با آن سن کم دورههای سخت آموزشی را میگذراندند و راهی میشدند. ما هم خوشحال بودیم که در راه دفاع از کشور و انقلاب، پیشتاز هستند.»
پدر خانواده با حرفهای همسرش بغض کرده است: «سالهای سال بود که انتظار این انقلاب را میکشیدیم؛ شهید شدن فرزندانمان که به کنار، ما جانمان را فدای این انقلاب میکنیم. هر شب میگویم خداوندا تو نعمت بزرگی به ما عنایت کردی که این انقلاب را پیروز کردی.»
او شبیه یک تنه درخت پر شاخ و برگی است که بر هر شاخهاش ثمرهای درخشنده رشد کرده است: «من و تمام بچههایم آمادگی داریم که خاک بخوریم ولی این انقلاب بماند و به مسیر خودش ادامه دهد. این حرفها چیست که دو تا سه تا فرزند شهید دادی، سخت نبوده؟ ما افتخار میکنیم به شهادت فرزندانمان؛ نه تنها من، بلکه همه خانوادههای شهدا افتخار میکنند که فرزندشان را در راه انقلاب فدا کردهاند.»
با جدیت و تاکید بیشتر ادامه میدهد: «من و همنسلیهای من، طاغوت و بیدینی و ظلم و ستم دیدهایم. شبانهروز دعا میکردیم که خدایا! شر اینها را از سر ما کم کن. دشمن هم بر خلاف تمام خناسیهایش راه به جایی نبرده و خدا را شکر ما روز به روز به سمت پیشرفت حرکت میکنیم. مثل روز روشن است که عقبگرد نداشتهایم و نخواهیم داشت. انشاالله این انقلاب را به دست حضرت صاحب (عج) برسانیم.»
مادر شهیدان کاوسیفر میگوید: «زمان طاغوت خیلی از بیدینی رنج میبردیم. یادم میآید از خدا میخواستم که اگر قرار است بچههایم درگیر فساد اخلاقی و بیدینی شوند، جانمان را بگیرد. مرگ را به آن نوع زندگی ترجیح میدادم.»
قصه یک ازدواج شصت ساله: «رفتم جلوی مدرسه و یواشکی نگاهش کردم!»
وقتی حاجخانم صحبت میکند، حاجآقا صورتش را سمت همسرش میگیرد و دست روی گوشش میگذارد تا صحبتهایشان را بهتر بشنود و مدام صحبتهای یاور شصت سالهاش را تأیید میکند.
دل به دریا میزنم و از ماجرای ازدواجشان میپرسم: «حاجخانم چه شد که به آقای کاوسیفر جواب مثبت دادید؟ نکند عاشق شدید؟!». میخندد و جواب میدهد: «من در مشهد دبیرستان میرفتم و از اینکه نمیتوانستم حجابم را حفظ کنم رنج میبردم. درس خواندن را خیلی دوست داشتم ولی موقعیت، موقعیت مناسبی نبود و بچههای بیحجاب زیاد بودند.»
مشخص بود که از جواب دادن طفره میرود. حاج آقا نمیگذارد بحث از ازدواج منحرف شود و رشته کلام را به دست میگیرد: «همسرم کلاس نهم بودند که من با او ازدواج کردم. ۱۸ فرودین سال ۴۲ ازدواج کردیم و امسال شصتمین سال ازدواجمان است. من از سه دانشگاه دانشنامه داشتم که یکی از آنها برای دانشگاه شیراز است. بعد از تحصیل در شیراز، به زاهدان رفتم و آنجا استخدام شدم. آنجا حاج خانم را به من معرفی کردند. با قصد ازدواج به مشهد رفتم و بدون اینکه خودش بداند، رفتم جلوی مدرسه به دیدنش! دیدم و پسندیدم، خواستگاری کردم و جواب بله را گرفتم. به زاهدان رفتیم و آنجا ازدواج کردیم.»
برایم سوال است که چطور این ازدواج شصت سال دوام پیدا کرده؟ چرا جوانهای امروزی بعد از یکی دو سال طلاق میگیرند، اما نسل قدیم بعد از ۶ دهه، هنوز مثل روز اول با عشق و علاقه کنار یکدیگر هستند؟ آقای کاوسیفر میگوید دلیل این دوام، همدلی است: «ایشان هم مانند من عاشق دین و معنویت بود و میدانست که خدا خودش برای ما دنیا و زندگی خوبی خواهد ساخت. در تمام آن سالها با اینکه به خاطر مخالفت با حکومت پهلوی بارها و بارها به مشکل خوردم و از کارهای مختلف بیرونم کردند، با من همراهی کرد و خم به ابرو نیاورد.»
حاج خانم هم میگوید: «دو خصلت و ویژگی اصلی حاج آقا در جواب مثبت من خیلی تأثیرگذار بود. یکی مؤمن بودن و دوم تحصیلاتاش.»
یک لشکر تقریباً ۶۰ نفره!
زوجهای جوان امروزی که اغلب فرزندی ندارند یا با داشتن یکی دو فرزند خیال میکنند شاخ غول را شکستهاند، گرچه مشکلات اقتصادی زیادی دارند اما احتمالاً نسبت به زوج کم سن و سالی که نیم قرن پیش در زاهدان زندگی میکردند شرایط بهتر و امکانات بیشتری در رفاه داشته باشند. با خودم فکر میکنم چرا عمر ازدواج و کیفیت زندگی زوجهای امروزی مثل زریخانم و آقای کاوسیفر نیست؟ مشکل کار کجاست؟
ثمره ازدواج خانم و آقای کاوسیفر، ۲۰ فرزند است؛ ۱۲ دختر و ۸ پسر. فرزندانی که هرکدامشان در زندگی موفق هستند و امروز دور و بر آنها را حسابی شلوغ کردهاند: «آن زمان مرتب تبلیغ میکردند که دو فرزند کافی است و این تبلیغها تا اوایل انقلاب ادامه داشت. من میدانستم این یک طرح استعماری است و قصد دارد نیروی انسانی کشور را با مشکل مواجه کند. قدرت هر کشوری به نیروی کار و استعدادهای انسانی آن است. من به خاطر تحصیلاتم، تا مدتها مأمور تبلیغ این طرح بودم ولی نه تنها آن را تبلیغ نمیکردم، حتی خودم هم به آن عمل نکردم. دوست داشتیم فرزندان دیندار و انقلابی و صالحی به جامعه تحویل دهیم. دوست داشتیم نسل شیعه را تقویت کنیم. به لطف خدا امروز ۲۰ فرزند داریم که همه آنها سر و سامان گرفتهاند.»
خانواده ۲۲ نفره کاوسی فر با اضافه شدن ۳۷ نوه ۵۹ تایی شده است. زن و مرد بعد از همه این سالها از دیدن فرزندان و نوههای خود ذوق میکنند: «اصلا اینطور نیست که چون بچههای زیادی داشتیم، به تربیت و رشد آنها رسیدگی نکنیم. من به خانوادهام افتخار میکنم، چرا که همه آنها باسواد، اهل معنویت و سر به راه هستند.»
به هر فرزند خود به نوعی میبالند اما حرف هر چقدر هم بچرخد، جور دیگری از حسین و رضا که شهید شدهاند، تعریف میکنند. زهراخانم مادر خانواده کاوسیفر که حاجآقا و بچهها او را زریخانم صدا میکنند، اینطور علاقهاش به دو پسر شهیدش را با ما در میان میگذارد: «واقعا نمیدانم چطور از خوبیهای رضا بگویم. با کسی درگیر نمیشد. عاقل و فهمیده بود. وقتی کوچک بود، با وجود سن کمش، مراقب خواهر یک سالهاش هم بود. من رضا را طور دیگری دوست داشتم. یک روز حسین آمد و گفت شما رضا را بیشتر دوست دارید، نه؟ گفتم نه مادر؛ شما فرقی برای من ندارید. حسین در جوابم گفت اما او یک کارهایی میکند که من خیلی دوست دارم. بعد از این داستان حسین به رفتار و اخلاق رضا بیشتر دقت میکرد و سعی میکرد از او الگو بگیرد. مثلاً اگر رضا شبها زود میخوابید، او هم زود میخوابید. یا اگر رضا نماز اول وقت میخواند، حسین هم سعی میکرد نمازش را اول وقت بخواند. اینطوری شد که آنها شبیه هم شدند و هردو هم به شهادت رسیدند.»
تابستانها بچهها را جمع میکردم و دور هم قرآن میخواندیم
بعد از آن گفتگو بین مادر خانواده و حسین، زهراخانم شاهد بوده که او خودسازی خوبی برای خودش شروع کرده است: «برای خودش برنامهای چیده بود که در آن کارهایی مانند تلاوت قرآن، کمک به من و حتی حفظ کردن روزی دو حدیث و عمل به آن را نوشته بود. الگو گرفتن رضا و حسین از هم بسیار زیبا بود و این الگو گرفتن حتی در کارهایی مانند ساختن کمد برای خودشان هم دیده میشد. نه تنها روی زندگی خودشان توجه و برنامهریزی داشتند، بلکه حواسشان به دیگران هم بود.»
میان حرفها یاد خاطرهای افتاده و لبخند صورتش را پر میکند: «یکبار جاریام که باردار بود، به خانه ما آمده بود. یادم است میخواست برای من چیزی بدوزد و به همین خاطر پشت چرخ خیاطی نشسته بود. همان موقع حسین به من تذکر داد که چرا اجازه دادید زنعمو پشت چرخ خیاطی بنشیند؟! او باردار است و نیاز به استراحت دارد. گفتم مادرجان اشکالی ندارد؛ من هم وقتی باردار بودم از این کارها میکردم. به من جواب داد آخر مادرجان، شما هر سال باردار بودهاید ولی زن عمو بعد از چند سال باردار شده است! دلم میخواست بعد از این مکالمه او را بغل کنم و ببوسم؛ آنقدر که این بچه فهمیده شده بود و از آن حالت کودکی و بچگی در آمده بود، سرایدار مدرسه بعد از شهادت او میگفت حسین در این سال حتی یک شب هم نماز شبش را پشت گوش نینداخت»
بعد درباره استعدادش در درس خواندن ادامه میدهد: «حسین بعدها به مشهد رفت و طلبه شد و در درس هم موفق بود. وضعیت طلبگی حسین آنقدر خوب بود که یک سال او را جهش دادند و همکلاسی سال بالاییهایش شد.»
حاجآقا هم یاد دوران کودکی بچهها میافتد و با شوق و ذوق درباره روند تربیتی آنها تعریف میکند: «ما واقعاً برای تربیت بچهها وقت میگذاشتیم. تابستانها بچهها را جمع میکردم و دور هم قرآن میخواندیم. گاهی از قصد یک کلمه را اشتباه میخواندم تا بچهها من را تصحیح کنند و عبارت درست را بخوانند. بعد برای هرکس که درست میخواند و غلط من را تصحیح میکرد، جایزه میگرفتم. اینطوری نبود که آنها را به حال خودشان رها کنیم و خود به خود تربیت شوند.»
استخاره کردم تا کمی پشت جبهه نگهشان دارم، آیه عجیبی آمد...
جبهه رفتن رضا و حسین هم داستانی دارد که پدرشان اینطور تعریفش میکند: «یک روز حسین کنارم نشست و گفت بابا! امام فرمودند هرکسی که میتواند اسلحه دست بگیرد، باید به جبهه برود. من میتوانم اسلحه دست بگیرم. درسم را هم بعد از جنگ ادامه میدهم. اگر اجازه میدهید من میخواهم به جبهه بروم. اختیار را به خودش دادم. تصمیمش از قبل مشخص بود؛ رفت تربت جام و آنجا دوره آموزش نظامی را گذراند. بعد هم به جنگ رفت و در عملیات آزادسازی مهران، در ۱۱/۰۴/۶۵ به شهادت رسید.»
بعد از حسین، رضا با وجود سن کم، اصرار میکند که راه برادرش را ادامه بدهد و به جبهه برود: «قصد نداشتیم اجازه بدهیم. سنش خیلی کم بود، ولی به زور از ما رضایت گرفت و رفت. ۵/۲/۱۳۶۶ بود که او هم در سردشت کردستان به شهادت رسید.»
بچهها یکی یکی بزرگتر میشدند و آنهایی که سن و سالشان به قد تفنگ و سنگر میرسید راهی جبهه میشدند. ولی مگر دوری بچههایی که با هزاران امید و آرزو بزرگشان کردی کار راحتی است؟ با همه علاقهای که به انقلاب داشتند و دوست داشتند باری از روی جنگ بردارند، گاهی بهانه میآوردند تا از رفتن به جبهه پشیمانشان کنند. حاجآقا کاوسیفر میگوید: «بعد از شهادت حسین و رضا، پسر دیگرم مهدی از جبهه آمد و بعد از مدتی استراحت، قصد بازگشت به جبهه را داشت. این بار برایش شرط گذاشتم. گفتم تنها در صورتی به تو اجازه بازگشت میدهم که قرآن را باز کنم و ببینم چه آیهای میآید. قرآن را به این نیت باز کردم که آیا خداوند صلاح میداند مهدی دوباره به جبهه برود یا نه؟ آیهای که آمد این بود الا تحبون یغفرالله لکم؛ آیا دوست نمیدارید که خدا شما را مورد رحم خودش قرار دهد؟ پس شما نیز بگذرید! آنجا بود که فهمیدم این بچه باید به جبهه برگردد و نمیتوانم جلوی او را بگیرم. گفتم برگرد به جبهه. با همه سختیها، خودمان مشوق آنها بودیم و هیچوقت از اینکه بچههایمان شهید و جانباز شدند، پشیمان نشدیم.»
کم کم به لحظات اذان نزدیک میشویم. آقای کاوسیفر مدام یادآوری میکند که هنگام اذان به او اطلاع بدهیم تا از قرار چهل سالهاش عقب نماند. خودمان هم دوست داریم صدای اذان را از گلوی مردی بشنویم که دو فرزندش را در راه دفاع از کشور و انقلاب فدا کرده و چهار پسرش را نیز به دست تیر و ترکش سپرده، اما لحظهای دست و دل و صدایش از این تصمیم نلرزیده است. تلفن یک نفر از ما ساعت شرعی را اعلام میکند. حاجی چالاک و قبراق به حیاط میدود و اذان میگوید: «الله اکبر الله اکبر…»
نظر شما