۸ بهمن ۱۴۰۲، ۱۵:۵۱

روایت «مجله مهر» از وداع با اعتکاف ۱۴۰۲؛

آمدیم؛ فقط برای حال خوبش...

آمدیم؛ فقط برای حال خوبش...

بعضی تنها آمده‌اند و بعضی با عضوی خانواده‌؛ یک سری هم با گعده دوستانه‌شان معتکف شده‌اند. حرف مشترک‌شان این است: «نیامدیم از خدا چیزی بگیریم، آمدیم برای حال خوبی که فقط اینجا پیدا می‌شود.»

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: چمدان‌ها گوشه‌ای بود و سجاده‌ها به ردیف کنار هم؛ قفسه قرآن و مفاتیح مسجد خالی بود، چون مسافران سه روزه اعتکاف همه را برداشته و مشغول خواندن بودند. «حوریه» دخترک ۱۰ ساله چیزی از سن تکلیفش نگذشته بود که معتکف شده بود و فقط یکی از چندین هزار دانش‌آموزی بود که در اعتکافی امسال حضور داشت.

لباس‌های ملیح و چادر صورتی جشن تکلیفش را پوشیده، شبیه به فرشته‌ای کوچک که از آسمان‌ها روی زمین آمده باشد. مادر حوریه هم همراه دخترش آمده بود؛ زن جوانی که معاون پرورشی مدرسه بود و امسال تعدادی از دانش‌ آموزانش را به اعتکاف رجبیه جذب کرده بود. می‌گوید: «اعتکاف امسال را بسیار پرشکوه دانسته و گفته‌ اند آمار شرکت در آن واقعاً تصاعدی بوده؛ گویا بیشتر از ۳۷ هزار نفر فقط در قم برای اعتکاف ثبت نام کرده‌ اند که فقط ۱۸ هزار نفر توانسته‌ اند در مراسم شرکت کنند. می‌خواهم بگویم جا مانده‌ها ده‌ها برابر افرادی بوده‌ اند که معتکف شدند.» مساجدی که توانسته‌ اند فضای برگزاری اعتکاف را مهیا کنند به اندازه خیل مشتاقان نبوده است.

مثل برق و باد گذشت

در گوشه‌ای دیگر از مسجد چند بالش برای استراحت جا خوش کرده بود و خواهرانی دو قلو که تازه بیدار شده بودند و روزه بودند، مشتاقانه منتظر افطار و همان آش ساده ای بودند که با تکه‌ای نان قرار بود آن را نوش جان کنند. رقیه و نرجس، سیزده سال داشتند و ۲ سال است که موفق می‌شوند ثبت نام کنند و از این قافله جا نمانند. روز آخر اعتکاف و برگزاری دعای «ام داوود» قدری طولانی است و با زبان روزه سخت است اما رقیه و نرجس تمام وقت را روی سجاده برای ظهور امام زمان دعا کرده‌اند.

هنگامه وداع با این سه روز سفر معنوی، اشک روی صورتشان جاری شده. رقیه می‌گوید: «باورم نمی‌شود اعتکاف تمام شده. مثل برق و باد گذشت. سال بعد هم می‌آیم. اینجا سن و سال نمی‌شناسد. هم ما بچه‌ها می‌آییم و هم بزرگترها و حتی مادربزرگ‌ها. اما راستش به نظرم ما که کوچک‌تر هستیم به خدا نزدیک‌تر هستیم و دعایمان بیشتر قبول می‌شود.» و بعد با شیطنت می‌خندد.

کنار رقیه، زن جوان تسبیح به دستی نشسته است. خودش را استاد دانشگاه معرفی می‌کند. به نظر می‌رسد بهترین لباس‌هایش را برای خلوت با خدا در ضیافت اعتکاف پوشیده است. می‌گوید: «این روزها خلوت عشق و تفرج روح را تجربه کردیم؛ امیدوارم این پایان و آغاز و بریدن و وصل شدن برایمان ماندگار باشد.»

فقط برای حال خوب

خوشحال بود از اینکه با مردم روستاهای دور و شهرهای بزرگ ایران، این عبادت را انجام داده است. خوشحال بود از اینکه هر سال اجتماع معتکفان پر رونق‌تر می‌شود و نوجوانان و جوانان بیشتری از هر قشر و سنی در آن شرکت می‌کنند: «کاش همه دنیا ببینند که این صحنه‌ها را؛ واقعیت امروز ایران اسلامی این است نه فقط آنچه در کوچه و خیابان می‌بینیم.»

بعضی تنها آمده‌اند، بعضی با عضوی از خانواده‌شان. یک سری هم گعده دوستانه را برای این سفر سه روزه انتخاب کرده‌اند. چند دختر نوجوان که در قالب گروه دوستی برای اعتکاف آمده بودند؛ نقطه مشترک حرف‌شان این بود: «نیامدیم از خدا چیزی بگیریم، آمده‌ایم برای حال خوبی که فقط اینجا پیدا می‌شود.»

در پانزدهمین روز رجب المبارک و آخرین روز اعتکاف آنجا بودم و مسجد حال و هوای خاصی داشت. نوزادی گریه می‌کرد و خواهر خردسالش او را تکان می‌داد تا آرام بگیرد و نماز مادر تمام شود. زن جوان با دو فرزند خود معتکف شده بود. می‌گوید: «مثل من در این مراسم زیاد است؛ مادرهایی که با چند بچه کوچک شرکت کرده‌اند. سخت؟ نه… خدا خودش کمک می‌کند. دخترم را آورده‌ام تا این آدم‌های خوب و درستکار را ببیند و این فضای معنوی را ببیند، تا از کودکی یاد خدا در قلبش ثبت شود و لذت عبادت عملی تجربه کند نه فقط حرفش را بشنود.»

کم کم وسایلشان را در کوله می‌گذاشت و لباس‌های نوزادش را که همان جا در مسجد شسته بود تا می‌زد: «من عهدهایی بستم که قرار است یک سال با آنها زندگی کنم و خودم را بسازم. دلم می‌خواهد از حال خوبی که اینجا به دست آوردم محافظت کنم؛ فکر می‌کنم هر کس که در یک فضای معنوی این چنینی شرکت می‌کند همین طور باشد…»

رفاقت‌های اعتکافی

حال بندگانی انتخاب شده و توفیق یافته که از سحرگاه سیزده رجب در خانه خدا، عبادت را آغاز کرده بودند و تا شامگاه سه روز بعد آن را ادامه داده بودند، دیدنی بود. تماشای نوجوانان کم سن و سال دهه هشتادی و نودی که در مساجد تمام ایران بیتوته کرده بودند، غبطه برانگیز بود. روز آخر بود و خُدام مسجد در تدارک کارهای آخرین روز بودند و معتکفان هر کدام مشغول کاری. میهمانان ضیافت اعتکاف کم کم از مهمانی سه روزه خداحافظ می‌کردند اما انگار در کوله‌هایشان غیر از لباس، اندوخته‌های نورانی و معنوی فراوان دیگری هم بود.

صفا، صمیمیت و معنویت جمعشان هویدا بود. بیرون مسجد در سرمای بهمن ماه خانواده‌هایی با چهره‌ای رضایتمند منتظر عزیزان‌شان بودند؛ انگار که به استقبال مسافری آمده‌اند که از زیارت حج برگشته است. پدری که دختر و پسرش هردو در مراسم شرکت کرده بودند، می‌گوید: «خودم به خاطر مشغله کاری نتوانستم اعتکاف بروم؛ اما به حال و هوای معتکفان غبطه می‌خورم که چه توفیق بزرگی نصیبشان شده. سه روز در خانه خدا میهمان شده‌اند و می‌توانند در پاک‌ترین مکان‌ها دور از همه جاذبه‌های تصنعی دنیا و آلودگی‌هایش با خدا خلوت کنند. این سه روز، قلبشان را جلا می‌دهند…»

از همه سنین حضور داشتند؛ از پیرمردهای ریش سفید گرفته تا جوانان و نوجوانان دهه هشتادی‌ها؛ دانش‌آموزها هم هر گوشه مسجد را پر کرده بودند. نوجوان‌ها کنار هم نشسته بودند و از تجربه خوب اعتکافشان می‌گفتند. در یکی از گعده‌ها، جوانی می‌گفت حُسن این چند روز غیر از بار معنوی خوبش، حرف زدن و تبادل نظر درباره مسائل روز دنیا، فلسطین، انتخابات و امثال اینها است.

صدای سخنران از پشت تریبون پخش می‌شود: «اعتکاف سفری از جسم به جان است. امسال ۸۰ درصد معتکفان جوانان ها و نوجوان‌ها بوده اند و جمعیت کل میهمانان اعتکاف در کشور یک میلیون نفر بوده که این عدد سیر صعودی داشته است.»

زینب از میان جمع‌شان می‌گوید: «راستش من آمدم که خودم را پیدا کنم. آمدم اعتکاف که تغییری در حال و هوایم ایجاد کنم، اینجا انرژی مثبتی دارد که حالم را خوب می‌کند.» یکی دیگر از دخترها که به نظر پانزده ساله می‌رسید ادامه داد: «آدم گاهی دلش می‌خواهد سبک شود، یک گوشه آرام بگیرد و ذهنش را استراحت دهد. من هم دلم می‌خواست چنین فرصتی داشته باشم. بعد از انسیه درباره اعتکاف شنیدم و وقتی دیدم برایم جذاب است مشتاق شدم تا در این مراسم شرکت کنم.»

انسیه حرفش را کامل می‌کند: «این چند روز معتکف بودن بهترین روزهای زندگی‌ام بوده… اینجا انرژی فوق العاده‌ ای دیدم و جوی مثبت، رفتارهای شهدایی و علی وار بین همراهان معنوی ما در مسجد موج می‌زد و تمام حرف‌ها و نگاه‌ها دوستانه بود.

کاش با شما بودم

سفره افطار را پهن کردند و برای هر روزه‌داری آش و تکه‌ای نان گذاشتند. در هوای سرد بهمن ماه، آش داغ عجیب می‌چسبید و سروری بین اهالی این سفر موج می‌زد. یک حال خوش معنوی، به خصوص حال خوب دختر بچه‌هایی که با چادرهای گلدوزی جشن تکلیف، انگار از فرشته‌ها چیزی کم نداشتند.

بعد از نماز جماعت، تمام مسجد پر بود از بوی عطر و گلاب و تربت کربلا. چمدان‌ها و کوله‌ها دیگر پر و آماده شده بودند. من اما با غبطه‌ای آخرین دقایق این سفر را تماشا می‌کردم در حالی که شبیه به همه «جا مانده‌ها» بر لبم فقط این زمزمه بود: «یا لیتنا کنا معکم؛ ای کاش من هم با شما بودم…»

کد خبر 6006990

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha