هنگام کودکی، شما به انحای گوناگون نسبت به اطراف خود عکسالعمل نشان میدهید. در پارهای موقعیتها شما ناله میکنید و سرتان را در دست میگیرید. بزرگسالان به شما میگویند که آنچه دارید سردرد است. فرض میشود دیگران هم واژۀ سردرد را به صورت مشابهی به کار میبرند. آیا "سردرد" بهنوعی ماهیت یا حالات اطلاق میشود؟
شاید نه. شاید هنگامیکه به من میگویید که سردرد دارید به هیچ عنوان امر مشخص یا شرط خصوصی را انتخاب نمیکنید بلکه صرفاً سردردتان را نشان میدهید. شما به نوع خاصی تربیت شدهاید. هنگامیکه ناله میکنید و سرتان را در دست میگیرید در نتیجۀ این تربیت همچنین این واژهها را بیان میکنید که: " من سردردی را واجد هستم". هنگامیکه سردردی را به من نسبت میدهید چیزی بیش از این نمیگویید که در حالتی هستم که به ناله و در دست گرفتن سر یا بیان اینکه: "من سردرد دارم" منتهی میشود.
ویژگی خصوصی آن حالت میتوانست در بین افراد متفاوت باشد. این [ویژگی] ممکن است کاملاً تغییر کند و یا حتی در پارهای موارد (آدم های ماشینی؟) کاملاً غایب باشد. با این همه نقش واژۀ "سردرد" لقب دادن آن ویژگی خصوصی نیست. آن ویژگی به صورت نامناسبی مورد توجه قرار میگیرد.
فرض کنید که این نظر از کاربرد ما در مورد "سردرد" به صورت عمومی برای لغات ذهنی به کار میرود. بنابراین اصطلاحات ذهنی در واقع به کار نمیروند تا انواع ماهیت یا رویدادهای خصوصی از جهت کیفی مشابه را عنوانی دهند آنگونه که دکارت به کار میبرد. نقش آنها کاملاً متفاوت است . در این مورد پرسش اینکه آیا این حالت را که شما با "تجربهای که دارم هنگامیکه یک گوجه فرنگی رسیده را در نور خورشید میبینیم" عنوان میدهید از جهت کیفی با این حالت که هنگامی من همان تعبیر را که دیگری نمیتوانست مطرح باشد عنوان دهم همخوان است یا نه مطرح است.
برای مطرح کردن این پرسش کاربرد اصطلاحشناسی ذهنی بد تعریف میشود و واگویۀ نکات بیمعنا میشود. این مسیر استدلال مؤید چیزی است که اغلب رفتارگرایی فلسفی نام میگیرد . بنابراین، این عنوان از سوی مخالفان آن بدان اطلاق میشود هرچند فیلسوفان اندکی که مرتب بدین طریق معرفی میشوند این عنوان را به خودشان اطلاق میکنند. این رفتارگرای فلسفی ابراز میکند که تصور دکارتی از ذهن، به روشی بنیادین دچار اشتباه است. اذهان ماهیات نیستند (یا جوهر دکارتی یا مغزها) و رخدادهای ذهنی پدیدههای خصوصی درون چنین ماهیاتی نیستند. ما تنها بدانجهت مجذوب تصویر دکارتی شدهایم چون با آنچه ویتگنشتاین دستور زبان زبان ما مینامد به صورت بدی هدایت شدهایم.
تا آنجا که ما زبانمان را در زندگی روزمره به کار میبریم معماهای فلسفی را آشکار میکنیم. واژهها اهمیتشان را با توجه به "بازیهای زبانی" که به کار میگیریم دارا هستند. یک فهم مناسب از واژهای ( و بنابراین تصوری که آن واژه بیان میکند) مستلزم فهمی از بخش یا بخشهایی از آن واژه است که نقشی در بازیهای زبانی ایفا میکند. با این همه، هنگامیکه ما درگیر فلسفهورزی هستیم مستعدیم تا با این حقیقت که "ذهن" مانند "مغز" یا بیسبال" یک نام جوهری است گمراه شویم. استدلال میکنیم که "ذهن" باید بهنوعی ماهیت اطلاق شود و آنچه ما اندیشهها، تأثرات و احساسات مینامیم به حالات از جهت کیفی مشابهی یا حالات ماهیت اشاره میکنند. ما از ابهام تنها با نگاه دقیق به روشی که واژههای ما در شرایط رایج در عمل به کار میروند اجتناب میورزیم.
این توصیه که از سوی ویتگنشتاین ارائه میشود برای کل فلسفه ابراز میشود. مسائلی فلسفی هنگامی بروز میکنند که "زبان به تعطیلات میرود" و این زمانی است که ما ارتباطمان را با روشی که واژههای مان در عمل به کار میروند از دست میدهیم. در تعاملهای روزمره با دیگران ما با قابلیت دانستن اینکه چگونه دیگران احساس میکنند و چه فکر میکنند سردرگم نمیشویم.
مسئلۀ فلسفی اذهان دیگر هنگامی مطرح میشود که "ذهن" ، "اندیشه"، "احساس" و همخانوادههای آنها از بسترهایی که به صورت طبیعی در آنها قرار دارند خارج میشوند و تفسیرخاصی در مورد آنها ابراز میشود و بنابراین در معماهایی که بهوجود میآیند دودل هستیم.
نظر شما