به گزارش خبرنگار مهر، در نشست " ما و جهان نیچهای" که صبح امروز در مؤسسه معرفت و پژوهش برگزار شد، دکتر بیژن عبدالکریمی در ادامه سخنان خود اظهار داشت: در طول تاریخ سنتهای نظری گوناگونی بودهاند که بسیاری از آنها با ظهور مدرنیته عقب نشستهاند اما دو سنت نظری بسیار نیرومند حیات خود را ادامه دادند. یکی سنت دینی است و دیگری سنت متافیزیک که متکی بر قواعد منطقی عقل است. بین این دو سنت نسبتهای متعددی وجود دارد. ظهور فلسفه به نوعی مقاومت در برابر سنت تئولوژیک بود. مرگ سقراط حاصل تعارض میان متافیزیک با دین یونانیان است. در قرون وسطی هم این روند ادامه پیدا کرد و در جهان اسلام هم در یک طرف متکلمان وجود داشته اند و درطرف دیگر نیز فلاسفه. متکلمان فلاسفه را تکفیر می کرده اند و کشته شدن سهروردی نیز بر اثر این تعارض است.
نویسنده کتاب "هگل یا مارکس-نقدی بر جریان روشنفکری ایران" در ادامه گفت: آنچه که به بحث ما مربوط می شود به نحوی با کانت آغاز می گردد. از زمان کانت نسبت الهیات و متافیزیک تغییر می کند. او این سؤال را مطرح می کند که فلسفه امکان پذیر است یا خیر؟ کانت معتقد بود که مقولات متافیزیک مقولات پدیداری هستند یعنی از مقولات متافیزیک فقط در حوزه تجربی میتوان استفاده کرد و اطلاق آنها به عالم ناپدیدارها ما را به شک و جدل می رساند. اگر مقولات متافیزیکی متزلزل شوند. الهیات نیز متزلزل می شود. نقد عقل محض کانت فقط متافیزیک را بی اعتبار نکرد بلکه الهیات را نیز بی اعتبار کرد. اگرچه او در نقد عقل عملی الهیات را بازسازی می کند. او در نقد عقل عملی می گوید حیات اخلاقی داریم و برای اینکه اخلاق امکان پذیر باشد انسان باید آزاد باشد و چون آزاد است باید جوابگو باشد. او فرض می گیرد در جهان دیگری سعادت و فضیلت به هم می رسند و او وجود جهان دیگر را منوط به وجود خدا می داند.
عبدالکریمی خاطر نشان کرد: آزادی، ابدیت و وجود خدا مفروضات جهان اخلاقی هستند. بنابراین او الهیات را محدود به اخلاق می کند. این کار کانت تئولوژی را متزلزل کرد و خدا تبدیل به فرض می شود. کانت متافیزیک و الهیات را به یک اندازه متزلزل کرد. نیچه هم با افلاطونگرایی متافیزیک مخالف است وهم با زهد مسیحی. نیچه معتقد است در دنیای امروز تئولوژی و متافیزیک پایه های استواری برای بشر امروزی نیستند. نیچه تئولوژی را مجموعه ای از باورهای تاریخی می داند که صلب شدهاند و بشر امروز پی برده است که این گزاره ها را نمی توان به عنوان گزاره های فرا تاریخی ازلی و ابدی مطرح کرد. از طرف دیگر نیچه معتقد است امروز هیچ کدام از نظامهای متافیزیکی نمیتوانند به ما برای حل مسائل کمک کنند.
وی سپس افزود: بخشی از مشکلات انسان امروز به این خاطر است که جهان بی متافیزیک شده است. نتیجه این امر فقدان امنیت انسان است. بشر نیاز به مأوا و عالمیت عالم دارد و آنچه که زندگی را برای انسان توجیه پذیر می کند نظام اندیشگی آن است. معنای مرگ خدا از نظر نیچه این است که که خدا دیگر قدرت پیشین خود را در فرهنگ غرب ندارد و به تبع غرب در همه جهان قدرت خود را در فکر و احساس انسان از دست داده است. مرگ خدا از زمانی آغاز شد که انسان شهود را کنار گذاشت و تفکر متافیزیکی قوت پیدا کرد و خدا تبدیل به موجود شد و الهیات تلاش نمود وجود خدا را اثبات کند اما موفق نشد چون همه ادله ای که برای اثبات وجود خدا مطرح میشود به لحاظ منطقی خدشه پذیر است.
عبدالکریمی خاطر نشان کرد: مرگ خدا مرگ حقیقت هم هست. بشر باور داشته است که خدا حقیقت است و این دو مفهوم یک امر واحد بوده اند. در واقع مرگ حقیقت با سقراط و افلاطون شروع شد اما با ارسطو شدت پیدا کرد. حقیقت تا قبل از متافیزیک یک یک ذات داشت اما ارسطو حقیقت را تبدیل به مطابقت و وصف گزاره کرد. این سرآغاز مرگ حقیقت بود چون حقیقت تبدیل به صدق منطقی گشت و ذات اش را از دست داد. نیچه حقیقت را چیزی جز پنداری وهم آلود که ما در اثر مروز زمان آن را فراموش کردهایم نمی داند.
وی سپس افزود: در دوران جدید فهم پراگماتیستی از حقیقت شکل می گیرد و حقیقت تبدیل به چیزی می شود که در زندگی به ما ک کند. قبلاً گمان میشد که حقیقت باید کشف شود اما در فهم پراگماتیستی حقیقت توسط انسان ساخته می شود و تبدیل می گردد به اجماع و توافق و قرار داد و دیگر ذاتی ندارد. جان دیوئی می گوید حقیقت چیزی نیست جز باور توجیه پذیر پس دیگر حقیقت امری مطلق نیست و وابسته به باورهای اجتماعی و متغیر می شود. بدین طریق حقیقت انسانی می شود و این امر اوجش با نیچه است. حقیقت چیزی می شود که ما تولید می کنیم.
این مدرس فلسفه خاطر نشان کرد: تعبیر دیگر مرگ خدا نفی عالم فرا محسوس است. در دوران جدید انسان به اینجائی بودن دعوت می شود و در علم جدید نیروهای فرا طبیعی حذف می شوند و همه چیز طبیعی می شود، در نتیجه عالم ناپدیدار انکار می شود. با انکار جهان فرا محسوس انسان نتوانست خودش غایت بخش خودش باشد به همین دلیل زندگی از معنا و غایت تهی شد. جهان نیچه ای به منزله صیرورت است و هیچ امر ثابتی وجود ندارد. همه مقولات متافیزیکی ساخته ما هستند و حقیقت و ماهیت هر چیز چیزی می شود که انسان می خواهد. در چنین جهانی اخلاق هم می میرد. مرگ خدا مرگ ارزش های مطلق و مرگ ارزش های مطلق یعنی مرگ اخلاق. نیچه خواهان این بود که ابر انسان به خلق ارزش های جدید بپردازد اما ابر انسان ظهور پیدا نکرد.
وی در پایان گفت: تا کنون میان حقیقت، فضیلت و سعادت نسبت وجود داشت، اما در دنیای جدید به خصوص در اندیشه نیچه می گویند اینها توهمات سقراط بوده است. در دوران ما مرگ انسان فرارسیده است. مرگ انسان به معنای تقلیل انسان تا سرحد حیوان است. نیچه می گفت با مرگ خدا انسان به ازادی میرسد اما او کابوس این آزادی را که انسان جدید با آن مواجه است درک نکرد. سئوال من این است که اگر حقیقت نباشد آزادی به کدام سمت می رود و آیا می توان برای آن معنا و مفهومی قائل شد؟
نظر شما