هنگامیکه بحث بردباری به میان میآید، از بردباری نسبت به دگر اندیشان صحبت میکنیم. پس بردباری یعنی اول بد دانستن و محکوم کردن و سپس تحمل و مدارا، یا به عبارت سادهتر ، تحمل اساساً خود یعنی بد دانستن و محکوم کردن .
بردباری را باید از بیاعتنایی متمایز دانست. کسی که در باره چیزی هیچ احساسی ندارد، نسبت به آن بیاعتناست نه بردبار، زیرا اگر هیچ احساسی نداشته باشد، نمیتوان گفت آن چیز را خوش نمیدارد یا ناپسند میشمارد. کسی که از چیزی به هیچ وجه ناراحت نیست، نمیتواند مدعی شود که آن را تحمل میکند.
دفاع لاک از بردباری که در نوشته او "نامهای در باب بردباری" مطرح شد و در 1688 انتشار یافت، نخستین دفاعیه از این قسم نبود، اما نخستین استدلال منظم و روشمند به طرفداری از آن بود . نخستین سخن لاک این است که منع و سرکوب، روش مؤثری نیست. میتوان از زور استفاده کرد برای واداشتن کسی به اینکه فلان شکل از اعمال عبادی مسیحی را به جای آورد، اما زور نمیتواند کسی را در خلوت جان و دلش به هیچ ایمان و اعتقادی پای بند سازد. آنچه زور میتواند بکند این است که شخص را وادار به تظاهر کند که او نیز یکی از مومنان مکتبی و سخت کیش است.
لاک میگوید چنین روشی نه تنها بیفایده ، بلکه اخلاقاً زیانآور است زیرا ناگزیر به دو رویی و ریا دامن میزند. بدین ترتیب، او استدلال کاتولیکها را از بیخ و بن رد میکند که میگویند زور – تا چه رسد به شکنجه و اعدام – ممکن است کسی را به راه فلاح و رستگاری بیاورد.
استدلال لاک به هواداری از بردباری هنگامیکه نخست انتشار یافت، کاملاً نو ظهور مینمود، اما سرانجام به صورت یکی از احکام عقل سلیم و شعور متعارف درآمد. مدافعان و توجیهگران کاتولیک بعدی ، میان سه قسم بردباری قائل به تمایز شدند . 1- بردباری در خصوص جزمیات کلامی و مذهبی 2- بردباری مدنی علمی و 3- بردباری حکومتی سیاسی .
برجسته ترین مبلغ و پشتیبان بردباری بیشتر در قرن نوزدهم جان استوارت میل بود. استدلال میل از بسیاری جهات در همان خطوطی سیر میکرد که لاک مقرر داشته بود، منتها میل کمتر از لاک قائل به محدودیت برای بردباری بود . میل مصرانه میگفت تنها دلیل موجه برای دخل و تصرف در آزادی کسی، حصول اطمینان معقول از وجود خطر برای آزادی دیگری است. بهعلاوه، لاک فقط میخواست آزادی فرد را از دخل و تصرف دولت و اولیای کلیسا محفوظ بدارد ، حال آنکه میل هرچه بیشتر میگذشت، بیشتر نگران محدودیت آزادی آدمی در نتیجه قوانین نانوشته – یعنی فشار عرف و عادت و افکار عمومی – میشد. هدف میل تعمیم بردباری از قلمرو سیاست به عرصه اخلاق و آداب بود یا ، به اصطلاح او ، هر عمل شخص که تنها به خودش مربوط میشد.
با ظهور حکومتهای توتالیتر در قرن بیستم ، مشکل بردباری جنبهای تازه پیدا کرد . بردباری با نابردباران یکی از مشکلات حاد حکومتهای دموکرات و آزادیدوست شد. به علت آشوبهایی که نهضت فاشیستی آزوالد مازلی و پیروان پیراهن سیاه او بر میانگیختند، حکومت انگلستان در 1936 پوشیدن اونیفورمهای سیاسی را ممنوع کرد. در حکومت کارگری هارولد ویلسن نیز کوشش به عمل آمد هر گونه عملی به منظور تبعیض نژادی در آن کشور قدغن شود .
پس از جنگ جهانی دوم ، وقتی چند تن از کمونیستهای امریکایی عاملان روسیه یا کوبا از آب در آمدند و به نظر رسید همه کمونیستها به شوروی وفا دارترند تا به امریکا، دولت ایالات متحد با این مشکل روبرو شد که چقدر ممکن است ، بدون ایجاد خطر، به کمونیستها بردباری نشان دهد . سایر امریکاییان استدلال می کردند که سرکوب بیهوده است ، و ممنوعیت آشکار سازمانهای کمونیستی کمکی به حفظ دولت از آثار شوم فعالیتهای پنهانی کمونیستها نمیکند، و لذا محدود کردن بردباری سیاسی چون بی آنکه جاسوسان را از میان بردارد فقط شهید سازی خواهد کرد ، سودی به حال هیچ کس نخواهد داشت . بنابراین با توجه به آنچه گذشت ، نمی توان گفت دلایل له و علیه بردباری سیاسی در قرن بیستم ، با مناظراتی که خاطر نسلهای پیشین را مشغول می داشت ، تفاوت بزرگی کرده است .
نظر شما