ديروزرفتم ملاقات تيمور ترنج در بيمارستان نيروي دريايي ! دم سي سي يو پزشكيار گفت: ملاقات ممنوع است ! با خوش خيالي هميشگي كارت شناسايي ام را درآوردم كه ناخدا نيروي دريايي ام! گفت : نمي شود! وقت ملاقات نيست! و پيش ازاين كه من به صرافت بهانه ديگري بيافتم ، گفت : شما هماني نيستيد كه هفت هشت سال پيش اين جا بستري بوديد و" بابك بيات " آمد ملاقاتتان و ....؟!
خيلي ها آمده بودند و اوفقط بابك بيات يادش بود ، لابد براي اين كه آهنگساز بود ، گفتم چرا!؟ گفت پس مي توانيد بيايد توچون يك روزي بالاخره بيمارخودمان بوده ايد و بالاخره زخم آن حادثه مرهم درد امروزشد وتخت تيمورترنج را كه نشانم داد، ديدم درست تخت بغل دستي تخت همان وقت هاست كه پس ازآن تصادف مهلك ، به علت احتمال ضربه مغزي درآن جا بستري ام كرده بودند وچه تيمورترنجي ترنجيده ودرخود با چشمان به گود نشسته و نوركم رمقي كه هنوزنيامده جلا گرفت و خبرازشناخت من داد دست استخواني را، عين بال شكسته پرنده اي در حال سقوط بلند كرد ! بوسيد وبوسيدمش وديگر زبري ريش سفيدش بود و بي اتر و تنتوريد و پني سلين و هق هقي تو گلو.
گفتم : ترنج تو كجا و اين جا كجا ؟ نبينم ! اشك جوشيد توچشمش ولب برچيد ! گفتم تيمور! دست بردار و بغض آمد و نيامد باز روكرد به آن طرف وبا پشت دست ، گونه ها را پاك كرد وتكه پارچه سبز گره خورده را روساعدش ديدم . ياد شعرهايش افتاد. آن همه احساس زلال وصميمي كه درطول هشت سال جنگ درقالب شعرريخته بود ، نيازي نبود به دانستن اعتقاداتش ، چرا كه از همان تكه پارچه سبزگره خورده رو ساعد لاغرش مي شد همه چيزرا فهميد. پس بريده بود ترنج؟!
تيمورترنج اگربراي هركس فقط تيمورترنج باشد و شاعر ، براي من چيزهايي بيش تراست ، آخرما هردويك لباس فرم را پوشيده ايم. لباس سفيد نيروي دريايي را وازدست اتفاق هردوخوابيده ايم در يك بخش سي سي يوي نيروي درياي وروي تخت هايي به آن نزديكي ، حال گيريم با فاصله اي هفت و هشت ساله، و وقتي ديدم گله مند است از نيروي دريايي ومسوولينش ، وجه اشتراك ديگري را هم حس كردم . البته تا آن جا بودم خيلي ها گذرا و بهاري آمدند ورفتند و دلمان به آني بارها ابري شد وآفتابي وبازابري وآفتابي و باز و بازي و باز و تا آخرين لحظه.
نگاهش كردم . اين جثه ضعيف استخواني آياهمان تيمورترنج بود كه شاعر جنوب بود و آفتاب مي سرود و وقتي مي آمد تهران با آن ساده دلي و لبخندهاي صميمي دفتر شعرش را امضا مي كرد برايم . آيا اول پرسنل نيروي دريايي بود و بعد شاعري نام آشنا از خطه جنوب و يا اول شاعر بود و بعد هم لباس وهم تخت من؟ يك سينه گلايه داشت از آنهايي كه بايد مي فهميدندش براي احساس همدلي گفتم بهش آن چه را كه برمن هم گذشته بود در آن سالهاي سرد و يخي كه چه طور شد كه درست درهمان جابستري شدم. و ازسكوتشان گفتم وبغض هاي مشابه هفت هشت سال پيش كه درگلوي من هم گره بسته بود ، گفتم فكرش را نكن ترنج ، براي اين كه من هنوزكه هنوز است دارم هرماه ، تاوان التفات اين آقايان را مي دهم ، ولي خدا بزرگ است ترنج، خداوند بزرگ درتورات به حضرت موسي مي فرمايد اي موسي زاغيچه اي در بيابان من را مي خواند درطلب روزي اش مگر توبنده ي خدا درنزد پروردگارت ازآن زاغيچه كم تري! گفتم مگر توهم اهل طبقات اول تا هفتمي؟ نمي داني كه برج ما 110 طبقه دارد مگر؟ گفت قضيه اين برج 110 ديگرچيست وبرايش از برج 110 گفتم. از داستان تغييروتحول دونگهبان دريك برج كه گرچه عادي مي نمود ولي چون 110 طبقه بود و نامش برج 110 بود يك تفاوت هايي داشت با باقي برج ها! نگهبان پيرپس ازسي وسه سال دارد جايش را مي دهد به نگهبان جوان، جواني مانند خود سي و سه سال پيشش كه آمده بود و از نگهبان پيري كه سي و سه سال نگهباني داده بود برج را تحويل گرفته بود! گفتم ترنج پاره اي از اين ها فكر مي كنند هيچ وقت نبايد برجشان را به ديگري تحويل بدهند. مشكل اين جاست ولي باور كن كه بالاخره اين تغيير و تحولها اجتناب ناپذير است برايشان! گفتم صاحب آخرين طبقه برج 110 مي فرمايد اگر مقام ماندني بود به تو نمي رسيد! نشنيده اي مگر، گفت يعني اين چيزها هم به برج 110 مربوط است؟ گفتم آري ترنج همه ما اهل برج 110 هستيم همه ما! گفتم خب ديگر، از خودت بگو، گفت ديگر نه با اين حساب توازبرج 110برايم بگو! بعدش چه مي شود، گفتم پيرمرد نگهبان طبقه به طبقه برج را به مرد جوان نشان مي دهد و آدمهاي طبقات را به جوان معرفي مي كند كه خلق و خوي هر كدامشان چگونه است و او بايد چگونه باهاشان برخورد كند . نگهبان پيربه مرد جوان مي گويد : دراين برج ازطبقه اول تا هفتم كثيري آدمها ، بيست و چهار ساعت خدا مشغول داد و ستد و مماشاتند با يك ديگر! اهل معامله واهل خاك وزمين هستند اينها و با اين كه ساليان سال است هر روز به برج 110 مي آيند و مي روند ، ولي آن قدرمشغول بديهيات وروزمرگي هاي زندگاني شانند كه حتي نمي دانند كجا هستند ، نمي دانند كه بالاي سرشان 103 طبقه ديگرهم وجود دارد اين قدركه غرق اند، اينها حتي فرصت نكرده اند براي چند دقيقه هم كه شده بالاي سرشان رانگاه كنند و بفهمند كه درآن بالابالاها تازه آسمان شروع مي شود و اين آسمان چه قدرلاجوردي است وچه ستاره هايي دارد و راه شيري وفلك و افلاك و ... و... كجاي كاري ترنج ! وتازه ما فقط داريم از برج 110 مي گوييم . گفت هيهات ، گفتم مي شناسيشان با همان لحن صميمي جنوبي اش گفت :ها! گفتم خوب است خب تيمورخان ترنج ! پس توداري غصه ي چي را مي خوري ، وقتي كساني حتي نمي توانند به آسمان نگاه كنند ومعني آن را بفهمند؟ با اين حساب توانتظارداري معني شعروشاعررا بفهمند اصلا ؟ كه حالا بخواهند بدانند كه تيمورترنج كيست؟
ترنج تبسم تلخي كرد. فكر كردم آيا تيمورترنج برايم يك هم لباس است ويا يك هم قلم ، گفت ديگر، باقي اش را بگو، گفتم نگهبان پيردرطول داستان همين طوركه باجوان به طبقات مختلف مي رود وآدمها واهل طبقات را به اومعرفي مي كند كه چه كند باهاشان و چه نكند و احتياط هاي لازم مماشات باهركدامشان چگونه است ، براي جوان ازتجربيات سي وسه ساله اش مي گويد واين كه تا ده سال اولي كه تازه به ترنج 110 آمده بود و فقط درگير ودارتعلقات آدم هاي طبقه اول تا هفتم بوده است ، تا آنجا كه اوهم واقعا غافل بوده ازباقي طبقات تا اين كه شبي ناله اي را از بالا سرش شنيده وهراسان برخاسته وبه صرافت افتاده كه ببيند درطبقات ديگرچه خبراست. سوارآسانسورمي شود و تكمه طبقه ي 110 را مي زند. آسانسوركه مي ايستد پرهيب مردي را درطبقه چهلم مي بيند.از مرد سراغ ناله را مي گيرد. مرد بهش مي گويد كدام ناله؟ آن كه توشنيدي فرياد بود! يعني ما هم ازاين جا تصورمي كنيم فرياد است! ممكن است چيزديگري باشد! جنس صدا را كه ازاين فاصله نمي شود تشخيص داد ، كسي واقعا چه مي داند نيمه شب ها درخود طبقه ي 110 چه مي گذرد شايد آن چه تو ناله شنيدي ومن فرياد ، صداي ناله فرشته ها باشد كه فقط گوشه ايش ساييده شده است به بام طبقه 110.
پيرمي گويد به مرد ، مي گويد پس بيا برويم ببينم قضيه ازچه قراراست! مرد مي گويد حالا چرا با اين عجله، توهنوزده سال بيشتر نيست كه به برج 110 آمده اي وهمه اش هم درهمان هفت طبقه ي اول بوده اي . خودت مي گويي فرياد را ناله شنيدي پس به طبقه چهلم هم نيامده چه طور مي خواهي في الفور به طبقه 110 بروي بهتر است برگردي به همان طبقات اول و نيمه شب ها بيدار بماني تا بتواني بهتر گوش كني كه جنس صدا چگونه است.
تيمور ترنج مبهوت نگاه نگاهم كرد. گفتم تيمورترنج ! پس ديگر نگران چه هستي؟ اين كه مسوولين نيروي درياي نيامده اند سراغت واين كه حتي همسرت را كه ازساعت هشت صبح تا چهاربعد از ظهررفته بود دم دراتاقشان ، بي جواب برگردانده اند؟ نگران اين هستي؟ رد يك تقاضاي كوچك ملاقات ، نگرانت كرده است ؟ گفت اگرخودم بودم هيچ! ولي آخراو زن بود و ...! گفتم درست! درست! مي فهمم اي شاعر جنوب، مي فهمم ، ولي ناراحت نشوي ها ! نكند توهم درهمان هفت طبقه ي اول مانده اي، مكث كرد و آب دهان را قورت داد و گفت : باقي ش را بگو! باقي ش را!
گفتم پيرمرد به جوان مي گويد : بعد ازدوازده سال تازه فهميدم كه دربرج 110چه آدم هايي درطبقه پنجاه و پنجم زندگي مي كنند و با چه باورهايي ! آخرطبقه ي 55 گرانيگاهي بود براي خودش ! روبه بالا يش يك جور بود و رو به پايينش جورهايي ديگر! خيلي ها درتمام طول عمرشان هم نمي توانند حتي از يك پله طبقه 55 پا را بالاتر بگذارند! واشك درچشم تيمور ترنج جمع شد ! زلال و شور! انگار قطره اي از آب هاي خليج فارس ، گفت بگو، گفتم پيرمرد نگهبان به مرد جوان آهسته مي گويد كه اي جوان دراينجا بود كه تازه فهميدم اگر بتواني پيراهن را از تنت بيرون بياوري و رها شوي مي تواني حتي خداوند را در پشت پنجره طبقه 55 ببيني كه ايستاده و دارد نگاهت مي كند! شانه هاي استخواني ترنج لرزيد! من هم لرزيدم! گفتم نگهبان پيرمي گويد كه خيلي دير فهميدم كه مي شود خدا را در فاصله يك پنجره و به همين نزديكي هم ديد!
تيمورترنج تبسم كرد! گفتم تيمورترنج ! خبر داري كه 185 نويسنده و شاعربرايت نامه نوشته اند وخواسته به كمكت بيايند؟ سر تكان داد و گفتم تيمور ترنج ، آن پير داستان 110 جايي به مرد جوان مي گويد من بعد ازبيست سال فهميدم كه خشم خداوند را مي شود دردندان نيش پلنگ ديد وعتاب او را در چشم عقاب ! و ترسيدم و بعد ازسي سال فهميدم كه همه اش اينها هم نيست ! اين فقط يك لايه ازهزارلايه است! رحمت اورا هم مي توان درزيبايي بال پروانه ديد ودرنرمي پرهاي قناري ، گفتم ترنج آيا تا حالا دقت كرده اي به يك قناري درقفس و نگاه قناري ماده را ديده اي وقتي كه روي چهارتخم كوچكش مي خوابد؟! گفتم ترنج ! خيلي ها به اشتباه آسمانها را رصد مي كنند درجستجوي او ! خداوند را حتي مي شود دريك قفس كوچك قناري ديد! اگربخواهي ببيني البته! اگر! اگر! وهمه اش به همين اگر بستگي دارد ! گفتم تيمور ترنج ، مي داني كه هزينه درمان تورا چه كساني تقبل كرده اند! سرتكان داد! گفتم تيمور ترنج ، باور كن كه من جايي حتي به اين ها حرفهايي زده ام كه شايد زياد دلنشين نبوده است ولي من را كه مي شناسي جاهايي خيلي بد قلق مي شوم! حس مي كنم بايد بگويم و اگر نگويم با تنهايي هاي خودم نمي توانم شبها كناربيايم، مي گويم بگذاربرنجند ازمن ، بالاخره روزي مي فهمند كه من فقط حرف دلم را صاف و ساده زده ام ، گفتم مي داني ترنج كه حالا هم اين ها با وجود مشكلات بسيار زيادي كه دارند ، داوطلب درمان تو شده اند، گفتم ترنج ! باوركن كه من حاضرم براي اين كارشان براي تودست شان راهم ببوسم ، گفتم ترنج زمان مي خواهد كه آدم ها همديگر را بشناسند! چون خيلي ها خوبند براي اين كه فرصت بدي كردن ندارند، اين حرف تمام آن چيزي است كه اگر خدا بخواهد و عمري باشد من مي خواهم آن را در رمان زائده ها بگويم، گفت: پس چرا تمامش نكرده اي؟ گفتم بگذار از زائده ها فعلا اين هم روي آن كارهاي ديگر، گفتم ترنج پس مي بيني كه دنيا اين قدرها هم كه پاره اي از ما فكر مي كنيم تاريك نيست و چه بسا خيلي ها توانسته اند پا را بسياربالاترازطبقه 55 بگذارند يعني كه پا را بالاتر گذاشته اند ولي ما نمي دانيم ترنج خنديد! گفتم پس ترنج ، مرنج ! در برج 110 در طبقه 108 پيرمرد به جوان مي گويد من هر بار كه به اين طبقه آمده ام بي اختيار كفش هايم را از پاهايم بيرون آورده ام! وناگاه مي بيند كه مرد جوان پابرهنه است! و سكوت كردم! ترنج گفت : باقي كار سرآخرچه مي شود ، گفتم : باوركن تيمورخان ترنج ، داستان برج 110 را مدت سه ماه است كه تمام نكرده ام! گفت چرا! اين هم مثل زائده ها، گفتم و مثل باقي كارها، گفت ولي آخرش چه، نمي خواهي داستان برج 110 را تمام كني، گفتم حرف دلم را مي زنم براي اين كه نمي دانم با چه جراتي مي توانم به سراغ آخرين طبقه از برج 110 بروم، واهمه دارم راستش ! چرايش را هم نمي دانم! گفت يعني چه ! گفتم برج 110 براي من خيلي فرق مي كند با باقي كارهايم! شايد من هم مثل آن نگهبان پيرمنتظرم كه شبي نيمه شبي دوباره صداي آن ناله را از طبقات بالا بشنوم! منتظرم كه صدايم كنند ترنج ! بايد كه صدايم كنند.
هفتم ارديبهشت ماه 83
نظر شما