۲ خرداد ۱۳۸۳، ۱۳:۱۰

در نشست خبري "مهر " روايت متفاوتي از اشغال و بازپس گيري خرمشهر مرور شد

گفتگوي صميمي و خواندني با شير زنان خرمشهري

گفتگوي صميمي و خواندني با شير زنان خرمشهري

شايد تا به حال فكر مي كرديم فقط شعار است . غلو مي كنند . اما نه ! اين زنان واقعا سلاح به دست گرفته اند و در كنار مردان و پا به پاي آنان در ميان آتش و گلوله و خون با عراقي ها جنگيده اند .

سه تن از شير زنان حماسه 35 روزه خرمشهر در گفت و گوي اختصاصي  با گروه دفاع مقدس خبرگزاري مهر از روزهاي آتش و خون گفته اند . از زنان  زينب سيرتي كه در سخت ترين لحظات اشغال، دو شادوش مردان  بادشمنان جنگيدند . آنچه در پي مي آيد بخش اول اين گفتگوست :

 

بتول كازروني

كازروني :  بتول كازروني هستم . زمان اشغال خرمشهرهجده سال داشتم و در يك خانواده  پرجمعيت  زندگي مي كردم .  آن زمان مدرسه مي رفتم از طرفي هم  تازه نامزد كرده و خوشحال بودم . مردم خرمشهرهم به نوعي مشغول كارروزمره خودشان  بودند . كلا خرمشهري ها مردماني شاد بودند وراحت زندگي مي كردند . زياد در قيد و بند تجملات نبودند .

موقعي كه جنگ شروع شد مردم  زندگي عادي خودشان را مي كردند. هيچ كس انتظارجنگ را نداشت .  البته  در اوايل سال 59 در خط مرزي تحركاتي از عراق ديده مي شد ولي خرداد ماه تا شهريورماه اوج اين تحركات بود . هوايپماي عراقي ها هم مرتب در آسمان خرمشهر عمليات شناسايي انجام ميدادند . سپاه اينهارا گزارش مي داد ولي بدليل اينكه فرمانده كل قوا بني صدر بود هيچ كاري صورت نمي گرفت .  حتي  دو نفر از بچه هاي سپاه به نام هاي موسي بختور و عباس فران اسدي هم در مرز شهيد شدند .

در آن موقع من به ساختماني كه سيل زدگان را در آنجا اسكان داده بودند رفتم - چند ماه قبل از جنگ خرمشهر سيل آمده بود .- در آن ساختمان بودم كه صداي وحشتناكي شنيده شد . مقر سپاه روبروي ساختمان اسكان سيل زدگان بود از آنها پرسيدم كه چه اتفاقي افتاده ؟ گفتند عراقي ها خيابان مولوي را با خمپاره زدند.

بعد ازآن سپاه اعلام كرد هركس مي تواند بجنگد بيايد به استاديوم خرمشهر .من با چند تا ازبرادرانم رفتيم. در آنجا يكسري سازماندهي شدند و يك سري هم رفتند تا در محلات خودشان كار كنند. البته  بيشتر محلات اطراف مسجد جامع . چرا كه ديگر محلات مثل طالقاني و مولوي كاملا در زير آتش بود و نمي شد در آنجاكاري كرد . مردم در حسينيه ها و مساجد محلات خودشان گروه هاي امدادي و تداركاتي تشكيل داده بودند و هركاري كه مي شد انجام مي دادند . خانه ما هم  اطراف مسجد جامع بود درنتيجه  من  با تمام اعضاي خانواده در حسينه محل كه حيدريه نام داشت جمع شديم . همه بچه هاي محل آمده بودند . هركسي هركاري از دستش برمي آمد انجام مي داد.اين حسينيه بيشتر تحت نظر سپاه بود . يعني جهان آرا مستقيم با ما ارتباط داشت و مي گفت چه كار بكنيم . مثل نگهداري اسلحه ها و تهيه غذا براي رزمندگان . گاهي هم مجروح مي آوردند و ما كمك هاي اوليه برايشان انجام مي داديم تا بعد به بيمارستان منتقل شوند .

يكسري از خانم هاي  خرمشهري  بچه هاي ذخيره سپاه بودند . آنها از طرف سپاه در مسجد امام صادق مستقر شدند و بين مردم اسلحه توزيع مي كردند . يعني شناسنامه مي گرفتند و اسلحه مي دادند . اسلحه هاي آن موقع ام يك بود . بچه ها بهش مي گفتند ام چماق چون آنقدر استفاده نشده بود كه با يك بار تيراندازي گير مي كرد و مي شد چماق . يك سري ديگرهم مثل خانم حسيني و فرهادي در خط مقدم و محل درگيري بودند. 

زهره فرهادي

فرهادي : زهره فرهادي هستم آن موقع من 14-15 سال بيشتر نداشتم . خانواده ما هفت نفر بود البته مادرم يك سال قبل از جنگ فوت كرد . من روز اول جنگ چون اول مهرماه بود كيف و كتابم را برداشتم و به سمت مدرسه رفتم . خانه ما يك سمت كارون  و مدرسه در سمت ديگر آن بود، درنتيجه سوار قايق شدم . صداي انفجار از مرز مي آمد ولي به شهر نرسيده بود . به مدرسه رسيدم. در بسته بود . در زدم باباي مدرسه در را باز كرد گفت چيه ؟ گفتم آمدم مدرسه گفت : مگر سر و صدارا نمي شنوي جنگ شده .

 صدا ها ديگرنزديك شده  بود. انفجار از شهر شنيده مي شد . گويا عراقي ها خيابان طالقاني را با خمپاره زده بودند .برگشتم كه به سمت خانه بروم پشيمان شدم گفتم بروم مسجد جامع ، هم خبر بگيرم هم اگر كاري بود انجام دهم . به مسجد جامع كه رسيدم ديدم بسيار شلوغ است . مردم آن قسمت شهر كه بيشتردر تير رس دشمن بود به مسجد آمده بودند . در مسجد هركاري از دستم مي رسيد انجام مي دادم. يعني كار برايم مهم نبود مهم اين بود كه يك  كاري انجام بدهيم .

 ديگر عصر شده بود- عراقي ها در بعضي نقاط  وارد شهر شده بود .- در مسجد گفتند كه يكسري شهيد آورده اند . در قبرستان نه كسي هست كه آنها را غسل بدهد نه كفني مانده . به سمت حسينه اصفهاني هاي خرمشهر رفتم چون قبل از جنگ آنجا كلاس داشتم چند تا از بچه ها را مي شناختم . در حسينيه گفتم كاري هست كه انجام بدهم ؟ گفتند پارچه سفيد براي كفن آورده اند بيا اينها را ببرتا ببريم قبرستان . شروع كردم با يكي از بچه ها كفن درست كردن . دو - سه ساعتي طول كشيد . در آن سن و سال باور نمي كردم كه كفن براي شهدا آماده ميكنم . كمي هم اولش مي ترسيدم .كفن ها كه آمده شد برديم به قبرستان .

بعد از قبرستان به مسجد جامع  برگشتيم. چند ساعتي بوديم تا خبر بگيريم كه وضعيت حمله دشمن چگونه است و چگونه وارد شهر مي شوند. از آنجا به بيمارستان خرمشهر كه آن موقع اسمش مصدق بود رفتيم چند ساعتي هم آنجا بوديم ولي چون خيلي از خواهران خرمشهري آمده بودند ، نيرو زياد بود ومن حس كردم نمي توانم كارائي داشته باشم. برگشتم به مسجد جامع . در آنجا با دوتا از خواهرها اسلحه توزيع مي كرديم  . يعني در انبار مسجد اسلحه بود ما شناسنامه مي گرفتيم و اسلحه مي داديم . چند شب همين طور گذشت و ما در مسجد مي خوابيديم .

بعد از پنج شش روز مجروح هايي كه در مسجد بودند به مطب دندانپزشكي اي كه روبروي مسجد بود منتقل كردند . من هم رفتم آنجا . در اون مطب شروع كردم به پانسمان مجروح ها . باز هم هركاري كه مي شد در آنجا انجام مي دادم . بطور مثال چند بار  رفتم پليس راه مجروح آوردم . ديگر اوضاع بد بود . خبرهاي بدي مي رسيد خبر شهادت كساني كه مي شناختيم . تعداد شهدا زياد بود ونشانگر آن بود كه وضعيت خط بحراني است . درنتيجه با يكي دو تا از بچه ها تصيم گرفتيم كه خودمان برويم محل درگيري . 

در اين جريانات هم بارها از خانواده ام خبر مي رسيد كه بيا از شهر برويم چون خواهر و برادر كوچك داشتم . مي گفتم شما برويد من بعدا مي آيم . روز بيستم بود فكر مي كنم وقتي به خانه سر زدم هرچي در زدم كسي در را باز نكرد . ديدم روي در يك برچسبي نصب شده كه«  ما رفتيم ماهشهر .نزديك خانه خمپاره خورد ديگر نمي توانيم بمانيم شما هم خود را فورا برسان .» من برگشتم. ديگر خيالم راحت شده بود. برگشتم تا كه با چند تا از خواهران برويم خط .  

زهرا حسيني

حسيني : زهرا حسيني هستم اوايل جنگ 17 ساله بودم و در يك خانواده ده نفري ، پدر ، مادر پنج برادر و سه خواهر زندگي مي كردم . همانطور كه خانم كازروني گفتند جنگ از اواخر سال 1358 شروع شده بود . چرا كه در گيري هاي مرزي داشتيم و بچه هاي سپاه و پايگاهاي ارتش با عراقي ها درگير بودند . خرداد ماه 59 بود كه دوتا از بچه ها شهيد شدند تير ماه هم عباس موسوي دردرگيري هاي مرزي به شهادت رسيد . برادر من هم علي در مرز با سپاه بود ولي موقع آغاز جنگ در خرمشهر نبود . علي  مادر زادي دستش مشكل داشت و انگشتانش به هم چسبيد بود و هميشه وقتي اسلحه مسلح مي كرد آسيب مي ديد در نتيجه به اصرار جهان آرا براي عمل به تهران رفته بود . از اين موضوع مادرم خوشحال بود چراكه علي سر پر شوري داشت و مي دانست اگر باشد حتما شهيد مي شود .

درگيريها در مرز ادامه داشت تا جائي كه  مرزنشينان را تخليه كردند . كم كم اوضاع بحراني تر مي شد . شب كه از پشت بام نگاه مي كرديم رد و بدل گلوله ها را در مرز مي ديدم .

شب اول مهر دشمن شهر رابا توپ و خمپاره زد . در حقيقت آن شب من متوجه قضايا نشدم . خوابم سنگين بود . صبح روز بعد كه اول مهر بود مثل هميشه همزمان با پدرم از خواب بيدارشدم و چون دختر ارشد خانواده بودم بيشتر كارها بعهده من بود . خواهر و برادر كوچكترم را كه مدرسه مي رفتند بيدار كرده و آنها را آماده كردم و به مدرسه بردم .

مدرسه نزديك بود . آن روز مثل تمام اول مهرها اوضاع شهر عادي نبود . هر سال بچه ها با كيف هاي رنگارنگ شوق رفتن به مدرسه داشتند و بوي مهر در شهر مي پيچيد ولي اين مهر اينطوري نبود .  شهر  يك شلوغي غريبي داشت . همه در رفت و آمد بودند . وقتي به مدرسه رسيدم ، در مدرسه بسته بود . برايم خيلي عجيب بود . بچه هارا به خانه برگرداندم و رفتم تا خبر بگيرم . خانه ما نزديك جنت آباد ، قبرستان خرمشهربود . يك همهمه اي در شهر وجود داشت . همان طور كه خانم كازروني گفتند ما قبل از آن يك درگيري در شهر داشتيم . مسئله خلق عرب پيش آمده بود كه سپاه سركوب كرده بود و گروهك هاي ديگري هم بودند . منتهي اينگونه كه بتوانند اقداماتي انجام بدهند نبود.

در خيابان بودم كه يكي از بچه هاي مدرسه را ديدم . داشت گريه مي كرد . گفتم چي شده ؟ گفت دايي ام شهيد شده . گفتم مگر چه اتفاقي افتاده ؟ گفت مگر نفهميدي مگر در شهر نبودي ديشب شهر را بمباران كردند . اين را كه شنيدم به سمت بيمارستان خرمشهر رفتم آنجا محشر كبري بود . شهيد و مجروح به حدي زياد بود كه بوي خون و باروت به هم پيچيده بود .

آنجا شروع كردم به كمك كردن بعد از مدتي برگشتم جنت آباد كه ديدم زن و مرد و كوچك و بزرگ غرق در خون را كنار هم چيده اند تا دفن كنند . قبلا هم ما شهيد تشيع كرده بوديم ولي به اين شكل و تعداد  نبود . صحنه رقت بار و وحشتناكي بود . به حدي اين صحنه سنگين بود كه از حال رفتم . بعد از مدتي به خودم آمدم و گفتم حالا وقت غش كردن نيست . سخت بود براي يك دختر 16-17 ساله ديدن اين صحنه ها .

شروع كردم آنجا به غسل و كفن كردن شهدا .اين كار تا سوم يا چهارم جنگ بيشتر نبود چرا كه بعد از آن اولا آب قطع شد دوما اصلا پارچه براي كفن نداشتيم  .  بعد از آن هم شهدا را بدون كفن و غسل دفن مي كرديم . اين وضعيت آغاز جنگ در خرمشهر بود .

فرهادي : براي اينكه برويم خط اول رفتيم ژاندامري خرمشهر كه مسلح بشويم . البته هميشه كلت حمل مي كرديم ، چون گفته بودند امكان دارد نيروهاي شناسايي دشمن داخل شهربشود . در ژاندارمري به هركدام از ما يك ژ3 دادند . لوازم اوليه هم برداشتيم و به سمت محل درگيري حركت كرديم . هرچه نزديك تر مي شديم اوضاع بحراني تر مي شد . دشمن داخل شهر آمده بود . بعضي تقاطع ها دست دشمن افتاده بود . ما از كنار رودخانه به سمت گمرك خرمشهر كه محل درگيري بود حركت كرديم .

هرچه پيش مي رفتيم تيراندازي بيشتر مي شد . بچه هاي خرمشهري براي آنكه در تير رس دشمن نباشند ديوار خانه ها را سوراخ كرده بودند وخانه به خانه مي رفتند  . ماهم از اين سوراخ ها و از پشت بام خانه به هرشكلي بود پيش مي رفتيم . به جائي رسيديم كه ديگر در تير رس نبوديم . از آنجا يك جيپ كه  توپ106 حمل مي كرد مي گذشت . گفت كجا مي رويد گفتيم به سمت گمرك . گفتند مسير ما هم آنجاست . سوار جبپ شديم و به سمت گمرك رفتيم . البته تا خود گمرك نمي شد . ما را نزديك راه آهن پياده كردند گفتند از اينجا به بعد چون در ديد دشمن است بايد مسير را بدويد . حالا با اين وسايل چي كار مي كنيد گفتيم به هر شكلي شده مي رويم . پياده شديم و شروع كرديم به دويدن . تصور كنيد دختر 14-15 ساله با اين وسايل سنگين و سلاح ژ3چه مي شود . همين كه در كنار نخلستان مي دويديم تا به گمرك برسيم احساس كردم نمي توان بروم . ديدم لباسهايم در سيم خاردار گير كرده است .

محل در تير رس دشمن بود و گلوله ها را حس مي كرديم كه از كنارمان مي گذرند ، دوستانم رفتند . من  باهر زحمت شده خودم را آزاد كردم و به سمت يك خانه گلي كه در آن نزديكي بود  رفتم. ديدم يك پزشكي كه از تهران اعزام شده بود با لباس سبز جراحي در اين خانه به مداواي مجروحين مشغول است . دو سه ساعتي آنجا ماندم و هركاري از  دستم بر مي آمد انجام مي دادم .  در حال كار بودم كه يكي از  خواهرهايي كه باهم بوديم و هم ديگر را گم كرده بوديم با برادري  آمدند . گفتند شما بياييد و به ما در گمرك ملحق بشويد .آنها گروهي را بنام گروه ابوذر تشكيل داده بودند . با آنها رفتم مقر گروه ابوذر .

مسير يك دقيقه اي را به دليل انبوه آتش دشمن يكساعته رفتيم . عراقي ها در ورودي  گمرك را به شدت زير آتش داشتند . يك نفركنار اين در مجروح افتاده بود . به هر زحمتي بود پانسمانش كردم و آن برادر و خواهر وطن خواه كه با هم بوديم مجروح را سوارجيپ كردند و به عقب بردند . من ماندم تنها . امكان داشت هر لحظه اسير بشوم چرا كه 100-150متربيشتر  با عراقي ها فاصله نداشتم . كنار سنگ هاي بزرگ مرمري كه در گمرك بود سنگر گرفتم . از دور ديدم يك نفر با لباس سبز كه مخصوص عراقي ها بود نزديك مي شود . دقت كردم ديدم سينه اش مجروح شده است . اسلحه را مسلح كردم كه اگر عراقي بود بزنم . وقتي نزيدك شد ديدم  چهره كريه بعثي ها را ندارد و احساس كردم كه خودي است . آمد نزديك ديديم از بچه هاي خرمشهر است .به من  گفت نمي ترسي ؟. گفتم  اگر مي ترسيدم اينجا نبودم . پانسمانش كردم و رفت . 

بعد از مدتي بچه ها آمدند و رفتيم مقر ابوذر . روحيه ها خيلي ضعيف شده بود . از طرفي هم با خيانت هاي بني صدر سلاح نمي رسيد . تجهيزات كم بود . چند تا ژ3 و يك قبضه آر پي جي با چند تا گلوله . در  مقر بوديم گفتند اسلحه ها گير مي كند . شروع كرديم با خواهرها به تميز كردن اسلحه ها و پر كردن خشاب ها . فرمانده گروه گفت ما مي خواهيم براي شناسائي داخل ساختمان  گمرك برويم  . شما ساختمان را به گلوله ببنديد تا عراقي ها نتوانند از پنجره ها به ما ديد داشته باشند . ساختمان اصلي  گمرك چهار طبقه داشت . سه ربعي به سمت پنجره هاي ساختمان تيراندازي كرديم . آنها رفتند و نيم ساعت بعد برگشتند . گفتند اين فايده ندارد بايد بخشي از گمرك رابا آر پي جي بزنيم تا تخليه كنند و ما بتوانيم تصرفش كنيم . يكبار اين اتفاق افتاده بود . فرمانده گفت چه كسي حاضراست به عنوان خدمه آرپي جي  با من بيايد .  گفتم من گفت  با شما نبودم با برادر ها بودم گفتم نه  من مي آيم كار خاصي كه قرار نيست انجام بدهم ، حمل چند تا آرپي جي كه چيزي نيست .بالاخره با اصرار قبول كرد وبا ايشان رفتم  .

كازروني : در خرمشهر هيچ محدوديتي براي كار نبود حتي خواهرها همان كاري را مي كردند كه برادرها مي كردند .وقتي اوضاع شهر بحراني ترشد خانواده ها مجبور شدند از شهر بروند . چرا كه دست و پاگير بودند . خانم ها بچه هاي كوچك داشتند ولي با اين حال خيلي ها هم ماندند . من هم همراه  چند تا از برادران ماندم و مادرم با بچه ها رفت . من در خرمشهر بودم تا اينكه سقوط كرد .

در اين مدت به هر نحوي همكاري  مي كردم . گاهي در مقر سپاه آشپزي مي كردم گاهي اسلحه تميز مي كردم . گاهي هم مي گفتم اسلحه بدهيد بروم محل درگيري ولي باز پيش خودم مي گفتم اگر بروم امكان دارد دست و پاگير باشم . و نمي رفتم . يك روز پخش شد كه بيماري تيفوس آمده . من با يكي از خواهر ها مي رفتيم خيابان هاي اطراف مسجد جامع را جارو مي كرديم تا تميز باشد كه وقتي برادرها مي آيند آلوده نشوند . تقريبا تمام خيابان ها درگيري بود و مسجد شده بود مقر اصلي .

ما شايد در خرمشهر نقش تعيين كننده نداشتيم ولي حضورما خانم ها شهر را از حالت خشك نظامي در مي آورد . بچه هاي ما هيچ كدام جنگ را تجربه نكرده بودند . بزرگشان كه احمد شوش و جهان آرا بود كه 25-26 بيشتر نداشت . اكثر آنها 18-19 ساله بودند و تمريناتشان همان جنگ بود . درنتيجه با بودن ما احساس مي كردند كه هنوز زندگي در خرمشهرجريان دارد خيلي از مردها مي گفتند كه بودن خانم ها به ما اميد مي دهد . يطور مثال وقتي از درگيري برمي گشتند يكي شوهرش را وديگري خواهرش را مي ديد نيرو مي گرفت احساس مي كرد هنوز عشق وجود دارد هنوز  جنگ زندگي را خشك و زشت نكرده است. اين شايد حتي مهمتر از كمك هاي ديگر بود .

حسيني : شهدا رابدون غسل و كفن دفن مي كرديم . بعضي ها هم گمنام بودند دفتري درست كرده بوديم قسمتي از لباس شهدا را با مشخصات ظاهري آنها در اين دفتر وارد مي كرديم . بعد مدتي هم يكي از برادرهاي خرمشهري كه عكاس بود عكس مي گرفت و عكس هم  به آنها الصاق مي شد.البته اين دوام چنداني نداشت . وقتي هواپيماهاي عراقي مي آمدند پادگان نزديك جنت آباد را بمباران كنند جنت آباد را هم به رگبار مي بستند . اوضاع گونه اي بود كه ما بجاي جنازه ها در قبر مي خوابيديم تا در تير رس نباشيم . تا پنجم و ششم مهر مي توانستيم به سختي جنازه هارا دفن كنيم بعد از آن جنازه ها آنقدر زياد بود كه روي زمين مانده بودند .

 شب ها من در قبرستان جنت آباد نگهباني مي دادم كه سگ ها به جنازه ها آسيب نرسانند . چراكه خون خورده  و وحشي شده بودند . اين سگ ها به جنازه ها حمله مي كردند و آنها را مي خوردند . نيروي خاصي هم نبود كه مراقب باشد . غسال ها كه اكثرا پير بودند . مي ماند من و خواهرم . شب ها تا صيح با دست خالي نگهباني مي داديم . صبح هم آنقدر سنگ پراني كرده بوديم كه كتفمان درد مي كرد . ما در جنت آباد حتي جنازه عراقي هم داشتيم . يادم مي آيد يك بار چند جنازه عراقي آوردند كه دفن كرديم .ولي همان شب سگ ها حمله كردند و مي خواستند آنها را از خاك بيرون بكشند حتي يكي از سگ ها پاي جنازه را هم از خاك بيرون كشيده بود . ولي ما نگذاشتيم . اينها چند بار رفتند و آمدند به ناچار به كمك يكي از برادرها كه اسلحه داشت آنها را كشتيم .

هرروز مسجد جامع مي رفتم و با مسئولين هماهنگ كننده اي كه  آنجا بودند دعوا مي كردم . مي گفتم اگر به ما اسلحه نمي دهيد لااقل چند از برادرها را بفرستيد تا با ما در جنت آباد نگهباني بدهند . اين جنازه ها زيادند و سگ ها حمله مي كنند . آنقدر رفتم و گفتم تا اين كه دو تا از برادر ها كه 16-17 ساله بودند با ما آمدند . البته بعدا آنها شهيد شدند . اين دونفر كه يكي از آنها ام يك داشت با ما نگهباني مي دادند .

روز پنجم يا ششم  مهر بود كه با جهان آرا تماس گرفتم گفتم تعداد جنازه زياد شده نمي شود اينجا دفن كرد جنازه ها در خون خودشان خشك شده . جهان آرا دوتا وانت فرستاد . 30-35 جنازه بود كه پشت اين دو وانت گذاشتيم و خواهرم با يكي رفت آبادان و من هم با ديگري رفتم ماهشهر .

شهدا را آنجا تحويل داديم و برگشيم خرمشهر . رفتم مسجد جامع ديدم همه رفتارشان با من فرق مي كند . چرا كه خيلي قر مي زدم و اسم من را قر قرو گذاشته بودند . گفتم چي شده مهربان شديد . گفتند هيچي چند روز ي نبودي دلمان برايت تنگ شده . در اين لحظه از بلند گوهاي مسجد اسمم را صدا زدند . رفتم ديدم برادري نشسته گفتم كي با من كار دارد گفت آقايي با اين مشخصات با شما كار داشت . نشناختم . گفتم اگر موردي هست بگيد گفتند گويا يكي از اقوامتان مجروح شده. آن آقا  آمده بود خبرش را بدهد . گفتم همه اقوام من از شهر بيرون رفتند . بالاخره نتيجه نگرفتم تا اينكه رفتم به سمت جنت آباد . ديدم خواهرم جلو آمد و در حال گريه است . گفتم چي شده كه مادرم با گريه و زاري و شيون به طرفم  آمد و گفت پدرت شهيد شده است .

کد خبر 80587

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha