به نظر وی مسئله مهم و درست اخلاق این است که چه چیز برای پرورش استعدادهای انسان و بهبود زندگی اش ضروری است.
این البته به معنای بازگشت به پرسشهایی بود که بجد در فلسفه اخلاق یونان باستان بخصوص نزد ارسطو مطرح می شدند. چرا که رویکرد جدید هم مانند رویکرد ارسطو بر مفهوم فضیلت دست می گذاشت. یعنی اینکه شخصیت اخلاقی قابل ستایش چه شخصی است و چگونه شخصی فضیلت مند می شود ؟ آیا این امر به صورت ذاتی و طبیعی رخ می دهد و یا آیا فرد برای این کار مسئول است و اینکه چه نسبتها و نهادهایی برای فضیلتمند کردن فرد ضروری و حیاتی هستند؟
جوابها به این پرسشهای قدیمی امروزه در حوزه های مختلف فلسفه مطرحند. حتی در فلسفه سیاسی، فلسفه ادبیات و فلسفه آموزش هم این پرسشها پرسشهای مطرحی به حساب می آیند و جوابهای متفاوتی را از آن خود کرده اند. علاقه به فضیلت و شخصیت به صورت غیرمستقیم ناشی از علاقه ای عینی تر بود که در فلسفه سیاسی نمود داشت و کتاب "نظریه ای در باب عدالت" رالز مروج آن بود.
رالز در فصل سوم کتاب خود تصویری از اینکه چگونه افراد در موقعیتی عادلانه پرورش می یابند تا فضایل مورد علاقه شهروندان مطلوب را فراچنگ آورند بحث می کند. با این همه علاقه رالز صرفاً به آموزش اخلاقی اکتفا نمی کند و آنچه او "تقویت احترام به خود" مینامد مبانی دیگری هم چه در سطح خانواده و چه در سطح جامعه و کار حرفه ای واجد است.
هرچند که نظریه فضیلت و تأکید بر شخصیت اخلاقی در یونان باستان را به ارسطو نسبت می دهند اما این رویکرد حتی در افلاطون و سقراط افلاطون هم یافت می شود. افلاطون بخصوص در دوران اول زندگی خویش که تحت تأثیر سقراط است بسی بر شخصیت اخلاقی و اینکه فضایل اخلاقی با تکیه بر شخصیتی پدید می آیند دست می گذارد. همین که سقراط تأکید می کند که در مواقعی انسان باید قول خود را زیر پا بگذارد چرا که اگر تعهد خود را انجام دهد زیانی جانی برای فردی به همراه دارد و یا دیگر فضایل را با استثنا می پذیرد نشان می دهد که وی و افلاطون تأکید زیادی بر شخصیت اخلاقی دارند. همین سنت است که به ارسطو می رسد و وی بصراحت تذکار می دهد که بعضی مواقع تعیین آنکه فضیلت چیست و رذیلت کدام است امکان ندارد و این شخصیت اخلاقی است که در این باب تصمیم گیری می کند.
هرچند که فیلسوفان یونانی متفق القول بودند که خوشبختی محتاج زندگی فضیلمت مندانه است اما در اینکه این فضیلت چیست و شخصیت فضیلت مند چه ویژگیهایی دارد اتحاد نظر نداشتند. در این میان بیش از هر چیز بر دو ویژگی دست گذاشته می شد. اول جنبه رفتاری داشت و دومی جنبه روانشناختی. در این میان در این باب که جنبه روانشناختی تنها از حالات معرفتی چون: دانش و باور تشکیل شده یا جنبه های احساسی چون: خواستها و احساسات را هم در بر می گیرد اختلاف نظر وجود داشت.
واضح است که سقراط بیشترین تأکید را بر دانش و معرفت روا می دارد. به نظر وی اگر عملی رذیلت گونه رخ داده باشد دقیقاً ناشی از آن است که دانش کافی در این زمینه وجود نداشته است. اما افلاطون تاحدی و ارسطو بجد با این رویکرد مخالفت می ورزند. با این همه تفسیری دیگر از فلسفه اخلاق یونان باستان تصریح می کند که در دل اندیشه های اخلاقی ارسطو هم رگه های افلاطونی و هم رگه های سقراطی یافت می شود.
نکته ای که در همه متفکران یونان و از جمله آنها سقراط و افلاطون و ارسطو مشترک است این است که شخصیت فضیلت مندان در تنهایی و به دور از محیطی به نام شهر پرورش نمی یابد. به تعبیر امروزیها همیشه "دیگری" باید باشد که در ارتباط با وی شخصیت اخلاقی رخ دهد چرا که محور و موضوع اصلی اخلاق ارتباط با دیگری است.
خلاصه کنیم که افلاطون و ارسطو در این نکته هم عقیده هستند که شخصیت اخلاقی متعالی با بیش از چیزی به نام معرفت گره می خورد و این شخصیت محتاج هماهنگی میان حوزه شناختی و جنبه های احساسی است . در این راستا البته ارسطو سعی می کند تبیین کند که این هماهنگی بر مبانی ای استوار است و این کار را با پژوهش در باب مبانی روانشناختی شخصیت اخلاقی صورت می دهد. او بر این باور است که شخصیت فضیلت مند با نوعی عشق عمیق به خود شناخته می شود و همین باعث عشق وی به همه فعالیتهای عقلانی می گردد.
با این همه این عشق در محیطی که انسانی دیگر در آن حضور ندارد رشد نمی کند و انسان اولاً نیاز به دوستانی دارد که در این خیر با وی همدلی داشته باشد و ثانیاً باید محیطی سیاسی باشد که شرایطی را فراهم سازد تا این ارتباط رشد کند و بهبود یابد.
نظر شما