مرد هنوز از پا نیفتاده. حالا دیگر نزدیک دو هفته است که می دود. برای در امان ماندن از سرمای استخوان سوز شبها و بادهای سردی که از ساحل می وزد و مانند سوزن بر بدنش می نشیند لباس روی لباس پوشیده، آنچنان که کلفتی لباسهایش و فشاری که بر مفاصل و عضلات اش وارد می کند باید خیلی پیشتر از اینها او را از پا در می آورد. مدتهاست غذای درستی نخورده است بهترین غذایش زیتونهای آفتاب خورده و بی آب افتاده برپای درختان دشت سبز بود آنهم پنج روز قبل اما همچنان می دود. طور عجیبی از پاهای خود استفاده می کند، علی رغم زمین ناهموار زیر پایش بدن او با کمترین نوسان به جلو پیش می رود. نه اینکه به تازگی اینگونه بدود تمام مسیر را همینطور پیش آمده است. با همه بی حالی اش هنوز چنگ برآنچه روی دوش دارد انداخته. انگار در این دنیای بزرگ هیچ چیزی به اندازه آنچه در پتو پیچیده و بردوش دارد برایش مهم نیست.
همیشه عاشق دویدن بوده، شوری که از کودکی همراهش شده انگار با هر بار دویدن تازه می شود. هر بار که قدمهایش از راه رفتن به تند رفتن ودویدن و استمرار در ثابت نگه داشتن سرعت می رسد انگار پرواز را تجربه می کند. از آن حسهای غیر قابل توصیف که آدم را شارژ می کند سراسر وجودش را می گیرد. انرژی در تمام رگ و پی و اندام اش جریان پیدا می کند، شتاب می گیرد و در سرعت مطلوبش ثابت می دود.
دویدن سالهای سال است که تفریح بی خرج او شده. فاصله مبداء و مقصدهای مختلف زندگی اش را زیاد دویده است آنهم وقتی فرصتی برای تفریح نداشت یا کار ضروری ای پیش می آمد. شاید بیشتر از هزار مسیر را دویده؛ فاصله های کوتاه و بلند. از خانه تا مدرسه، از مدرسه تا خانه، از خانه تا نانوایی و سوپرمارکت که وظایف دنیای کودکی اش را شکل می داد. دشتهای سبز و ساحل دریا و حتی تپه ماسه ای شمالی ساحل قرار را بارها و بارها دویده است. بسیاری اوقات، زمان را در زندگی اش با دویدن خریده است و بارها دویدن برایش بهترین راه گریز از خطر بوده. اولین بار برای فرار از سنگ پرانی شروع به دویدن کرد. یک روز گرم تابستان بود که از سنگهایی که به طرف اش می آمد گریخت. دوستان اش هم دویدند اما هر کدام یکی دو تا سنگ نصیبشان شد.
بچه ها به عبدالعلی گفتند: "پسر مثل موشک در رفتی، سربازا بد دمق شدن. جت سوار بودی انگار"
همان روز گرم تابستان برای اولین بار فهمید بهتر و بیشتر از دیگران می دود. خیلی زود دوست و دشمن فهمیدند عبدالعلی توانایی ویژه ای دارداما نه آن روز و نه هیچ وقت دیگر تصور نمی کرد یک روز در یاس و نا امیدی و در میان فاصله مرگ و زندگی یک کودک، دویدن تنها راه نجات باشد، آنهم فرزند خودش . تنها باز مانده خانواده شیرین عبدالعلی. حالا به امید رساندن کمی غذا به جگر گوشه اش بیشتر از 50 کیلومتر دویده است یعنی تمام مسیر میان غزه؛ جایی که زندگی می کرد تا رفح در مسیرهای پیچ در پیچ بی خودی که تصور می کرد کمی غذا یا آبی سالم بدست بیاورد. حتی در خان یونس هم نتوانست آرام بگیرد. شهری که تمام شادی و غم کودکی اش را در خود جا داده بود باعث آرامشش نشد. خیابانهایی که رشد سریع او را در کوچه ها یش ثبت کرده هم نتوانست آغوش آرامبخش خودش را دوباره برای عبدالعلی باز کند.از دورنمای شهر فهمید امروز خان یونس مثل دیگر روزها نیست. با صدای انفجار و نوری که از بالای شهر دید فهمید که بعد از یک ماه خون جگر خوردن و دم نزدن، آنطرف دیواریها طاقت از دست داده اند و بی اعتنا به حیثیت بر باد رفته شان گلوله باران را شروع کرده اند. بزمی تکراری که سالهای سال یعنی از کفرقاسم و صبرا و شتیلا برای آن طرف دیواریها نتایج خوشی داشت را دوباره جور کرده اند. بزمی که مدتهاست حیثیت آنها را بر باد می دهد اما هنوز به صرف گوشت و خون ملتی نادیده گرفته شده برپا می شود. حتی اگر آنها را تا گردن در فضاحتی مثل جنگ سی و سه روزه فرو ببرد.
عبدالعلی نیز درست در خان یونس، که با امید حمایت اقوام، بچه به دوش تمام مسیرش را دویده است با اجساد تمام خاندانش روبرو شد.همینطور که جنازه ها را یکبهیک می دید با خودش گفت: "فقط به اندازه یک فاتحه با آنها وداع می کنم. غمم بی دریغ است اما نمی ایستم ".
خوب میدانست هر چه بگذرد زمان از زندگی دور و به مرگ نزدیک می شود. گرچه پرنده مرگ همیشه بالای سرشان در پرواز است و بیش از تمام نسل بشر روی مرگ مردم این سرزمین باستانی حساب می کند؛ سرزمینی که قدیمیترین بقایای آتشهای بزرگ ساخته دست بشر و قدیمیترین اسکلتهای انسانی را در خود جای داده است.انگار مرگ می خواهد بشر را در همان جا که برای اولین بار به تمدن نشسته است، از هستی بیاندازد و از صفحه تمدن نو پاک کند .اما عبدالعلی همین که به مرگ فکر کرد در ذهن خود این جملات را پشت هم کرد :"باید مرگ و تمام اعوان وانصارش را دور بزنم و تنها بچه زنده ماندهام از روزهای محاصره را هرطور شده به تمدن نو بازگردانم، به سرزمینی که عطر صبحگاهش بوی خون و ندای پرندگانش صدای شلیک چلچله های اورانیمی نباشد. "
برای این کار حتی زمان مختصر دفن و کفن خاله و عمه و پسر عموو دیگران را باید بکار دویدن می گذاشت. با خودش فکر کرد :" کسی پیدا می شود که پیکر بیجان آنها رابا هزاران آرزو و خاطره فنا شده شان دفن کند . اما کسی به فکر من و دخترک هشت ساله ام نیست و همانقدر که کسی به فکر حیات ما نیست کسانی در کار کشتن مان هستند."
البته اگر لفظ کشتن برای این بدن بی رمق و این بچه نیمه جان درست باشد. آنها در همان دوره محاصره، مرگ را به چشم دیدند فقط یک مرگ بی صدا که با امید زندگی بهتر برای بچه هایشان با طیب خاطر آن را تحمل کردند. حالا او می خواهد دخترش، زیباترین موجود زنده ای که تا به حال دیده، خاطره ملموس همسرش، این عروس فلسطین را به آن دنیای آمال ببرد. به دخترش می گوید :" اگر لازم باشد تا ته دنیا و تا روز قیامت برای این هدف می دوم.اگر قرار باشد تنها یک نفر از این مخمصه جان سالم به در ببرد دختری است هم جمال و قامت تو. دختری که بتواند فرزندان تازه ای برای آزادی این خاک به دنیا بیاورد. دختری که توانست تکه های بدن برادر 10 ساله اش را به تنهایی کنار هم آورد و به خاک بسپارد.چشمانش پر اشک باشد، لبانش بلرزد ولی پاهایش محکم برزمین استوار شود و دست هایش نلرزد."
یادش آمد دخترک وقتی به حال بودیک روز بی رمق از سرمای شبهای بی برقی شهربر بالین مادرش گفت:" مادر فدای چشمهایت شوم. کاش بازهم بچه هایی به دنیا می آوردی تا روی این خاک، مادران و پدران این سرزمین فراموش شده باشند. فرزندانی که بهتر از من داغ عزیز تحمل کنند و بیشتر از من به خودشان امیدی داشته باشند."
دختر هم مثل برادر از دست رفته و پدر و مادرش فاصله کودکی تا بزرگی را سه ساله طی کرد. در هشت سالگی حرفهایی برای عبدالعلی می زد که عبدالعلی توقع داشت از پدر شصت و هشت ساله اش عمران بشنود. دختر او هم مانند دیگر کودکان سرزمینش خیلی زود بزرگ شد. دنیای ما فرصتی برای کودکیشان نگذاشت. کودکی آنها در میان بحران گذشت در میان تصاویر پرخون. در میان دود لاستیک و گاز اشک آور. در میان صدای انفجار با همبازیانی که چشم و دست و پا نداشتند اما از نگاه همبازیانشان آدمهای کاملی بودند.
حالا دیگر به فاصله یک روزاز شهرش دور شده بود و راه زیادی تا رفح برایش باقی نمانده بود .آخرین حرفهایی که شنیده بود حکایت از حمله زمینی صهیونیستها می کرد. فقط امیدوار بود بتواند از همکیشان مصری خود دارو و اگر بشود غذای کافی بگیرد. مواد ضد عفونی کننده برای زخمهای پا و دست و پهلوی دخترش. ابزاری که بتواند با آن ترکشهای ریز و درشت بدن خود و فرزندش را خارج کند. او حتی به وجود یک پزشک هم امید نداشت تنها همین چیزهای ساده را می خواست. راستی مگر پیش از این چیز پیچیده ای خواسته بود. او تحصیل کرده در رشته اقتصاد بود. دارای تئوریهای " منقول " برگرفته از روش تجارت مسلمانان دوره عثمانی و صفوی. او زندگی ای ساده ای می خواست همراه با آرامش روانی و امنیت.
آرامش و امنیتی که او می خواست هم چیز پیچیده ای نبود چون اصلا توقع نداشت به این زودیها به آرامش برسد اما حداقل دوست داشت وقتی از خانه خارج می شود کودکان و همسرش تا مراجعت او دائم در دلهره نباشند و خودش هم مجبور نباشد دائم به طبقات بالایی محل کارش برود و حدود خانه شان را در مرکز شهر کنترل کند و با دیدن کمترین دود یا صدایی مسیر یک و نیم کیلومتری شرکت "صفینهالرجال " تا خانه را بدود . کاری که برخی روزها تا سه مرتبه انجام داده بود.
سالهای سال زیر فشار تحقیر در شرایطی زندگی کرده بود که او را خرد می کرد. کوچکترین بخشهای زندگی او و همشهریانش توسط آن طرف دیواریها در مناطق اشغالی کنترل میشد.زندگی در میان دیوارهای سیمانی و فنسهای فلزی، کنترلی پرفشار که در کمترین تاثیر خود عبور و مرور ساده یک زندگی روزمره را به هزار توی عبور از میان ایستگاههای بینراه و ایستهای بازرسی، راه بندها و اعلام حکومتنظامی و ممنوعیت خروج از خانه تبدیل می کرد.سیستمی تحقیر آمیز متشکل از مرزبندیهای بی منطق که آنها را مجبور می کرد برای رفتن به منزل یکی از اقوام که تنها پانصد متر باخانه شان فاصله داشت برای اخذ روادید و مجوز تردد اتومبیل و هزار سند دیگر اقدام کند و بعد از همه اینها، مسیری بیست و چند کیلومتری را زیر نگاه سربازان و لوله تفنگ هایشان پشت سر بگذارد آن هم برای دیداری کمتر از دو ساعت چراکه تا شب روادید اش تمام می شد و می بایست به خانه برگشته باشد. این جدا از حبسهای خانگی بود که به دنبال برقراری حکومتهای نظامی ایجاد می شد. وضعیتی که برای روزها و ماهها ادامه پیدا می کرد.
برای خانواده او نیز مثل دیگران روشن بود که هدف آنطرف دیواریها به حاشیه کشیدن مناطق اشغالی از طریق قطع ارتباط آنها با محیط بیرون است. قطع ارتباط مناطق پرجمعیت فلسطینی از یکدیگر دردرون غزه و درون کرانه باختری اولین اقدام آنها بود که با قطع ارتباط میان نوار غزه و کرانه باختری از یکدیگر کامل و با بستن ارتباط کرانهباختری با اردن و غزه با مصر که قابلیت مسافرت فلسطینیها به خارج از کشور و رابطه با دنیای خارج را محدود میکرد کاملتر شد.
شرایطی که سالها تجارت از طریق مرزهای باریکه غزه و ساحل رو به دنیای ظاهرا آزاد آن راغیرممکن کرده و ضربه بزرگی به اقتصاد مناطق اشغالی زد و کار را به جایی رساند که او با مدرک دکترا به شغل تحصیل داری یک شرکت غیر فعال تن بدهد و دیگر هرگز اخبار اتفاقات جهانی بویژه رخدادهای سازمان ملل را دنبال نکند چرا که سالها قبل از خودش پرسیده بود :"این اعمال صهیونیستها در تناقض آشکار با حقوق اساسی مردم فلسطین، قوانین بینالمللی و معاهده چهارم کنوانسیون ژنو در ارتباط با شیوه برخورد با غیرنظامیان در زمان جنگ یا اشغال است. پس چرا هیچگاه، هرگز و هرگز خوش نشینهای سازمان ملل واکنشی واقعی نسبت به آن نشان ندادند."
عبدالعلی این رویه را دهن کجی دائمی سران کشورهای با نفوذ به خود و هموطنانش می دانست و به همین دلیل تحمل تماشای بخش اخبار بین الملل تلویزیون غزه را هم نداشت چه برسد به دهها شبکه آن طرف دیواریها. وقتی بعد ازگذشت یکماه از شروع همه جانبه محاصره غزه صدای سازمانهای بینالمللی حقوق بشر درآمد و آنها اعلام کردند که دیگر امیدی به نجات مردم در باریکه غزه ندارند و سران رژیم اسرائیل باید جوابگوی این جنایت ضدبشری باشند. پدری که شاهد مرگ آرام و بی صدای عزیزانش بود بیشتر از قبل قلبش فشرده شد. روی بام رفت ودستهایش را دور دهان قیف کرد و فریاد زد:" این روزها ما گرسنه و بیآب و برق و سوخت، تعطیلات عید قربان را پشت سر میگذاریم، عربستان نگذاشت حاجیهای مابه حج بروند. آقایان، خانمها مشخص نیست در طول این تعطیلات شرایط به کدام سمت برود.
فقط غزه نیست که می سوزد، در کرانه باختری شهرکنشینای صهیونیست خانه ها و مساجد را در مقابل چشم نیروهای امنیتی به آتش کشیدند. راستی شنیده اید ایهود باراک گذرگاه یافا را هم بسته و همان مقدار کم مواد غذایی سازمانهای کمکرسان بینالمللی را بر ما حرام کرده ؟ آنها حتی دریا را هم به بند کشیده اند. قرار بود کشتی "عید" با حضور نمایندگان عرب پارلمان رژیم اسرائیل محموله خودش را به مردم غزه برساند ... "
آن قدر فریاد زده بود که وقتی به هوش آمد و یله اش را از روی بام جمع و جور کرد، حتی نمی توانست صدای حرف زدن خودش را بشنود. می دانست کسی از آن آدمهای مهم صدایش را نمی شنود، اما فریاد زد تا روزی در دل تاریخ کسی یا کسانی خبر واقعی وضعیت آنها را بشنود برای همین هم رو به بلندیها فریاد نزده بودتا نکند انعکاس صدا فقط به گوش خودش برسد، به سمت دریا گلویش را پاره کرده بود تا امواج و نسیم صدایش را در سراسر دنیا پخش کند. خوب می دانست روزی خبرش به گوشی شنوا خواهدرسید. همانطور که روزی خودش خبر مرگ ۲۷۱ کودک افغان در یکروز بر اثر سرما را شنید و با خود فکر کرده بود :" غزه، اشکهایت را برای روزی جمع کن که کودکانت این بار نه تک تک و به خاطر سنگ پرانی که گروه گروه مانند کودکان افغانی به خاطر آن جان بدهند که فرزندان شارون حوصله کشتار آرام و بافاصله شان را از دست داده اند و چراغ سبز همیشه در اختیارشان را برای نسل کشی فراگیر کودکان تو پرنور سازند. غزه اشکهایت را برای هولوکاست یک و نیم میلیون انسانی که در خاک تو ریشه گرفته اند نگه دار."
این جملات را بارها زمزمه کرده بود و به روایتهای مختلف از زبان پیرترها و جوانان داغ دیده شنیده بود. آخرین بار وقتی خسته، زخمی و گرسنه به خانه آمد و دخترش را در حال آب دادن قبر برادرش دید همین جملات را زمزمه کرد و مثل هر بار نفسش بند آمد. چه کار میتوانست انجام دهد.
حتی نمی توانست امیدوار باشد برادرانش در دیگر کشورهای اسلامی واقعادردش را بفهمند. آنها در سراسر دنیا اعتراض می کنند، فریاد می کشند، شعار می دهند و پرچم آتش می زنند اما مطمئن بود که هرگز نمی توانند درد او و دیگر فرزندان غزه را بفهمند. دردی که خواهری خرد سال بر قبری که با دستان کوچکش برای برادر کنده است تحمل می کند و دم نمی زند زیرا خوب می داند هر اشکی برای رفع دردی جاری می شود و اگر درد قابل رفع نباشد چه سود از سیل اشک ؟ فریادها روزی مشکلات این امت بزرگ را درمان می کند اما عبدالعلی آرزو داشت در چنین روزی همراه با خانواده اش پرچمهای کوچک کشورش را در رژه مبارزین پیروز حماس تکان دهد. آرزویی که ذره ذره از دستش رفته بود و آخرین ذره آن را بر دوش می کشید تا شاید روزی این آخرین ذره به یاد او، همسر از بالین مرده اش و پسر از دست رفته شان پرچمی را تکان دهد. او خوب می دانست چنین روزی در راه است چون سالها بود دیگرآنطرف دیورایها را مشکل اول جهان اسلام نمی دانست. چیزی از درون می گفت اضمحلال این هیولا قطعی است. گر چه خوب می دانست فقط یک مسئله این اضمحلال را به تاخیر می اندازد ؛ از سر گیری اختلاف های پوچ و کهنه در میان مسلمانان.
پیش بینی اش خیلی زود یعنی وقتی داشت کتابی را می خواند به واقعیت پیوست درست وقتی داشت این جملات را می خواند:" شما فریاد ما را نمی شنوید، چه هیاهوی روزگار گوشهایتان را پر کرده است، و با ماده سخت سالها بیاعتنایی به حقیقت، گوشهایتان بند آمده است ... ما فرزندان اندوهیم و اندوه، بس عظیمتر از آن است که در دلهای حقیر جای گیرد ... ما فرزندان اندوهیم و اندوه ابری است متراکم، که از آن باران معرفت و حقیقت بر سر مردم می بارد." خبر بسته شدن مرز مصر را از رادیو شنید و پیش بینی اش درست از آب درآمد.
در طول مسیر طولانی دویدن بارها یادش آمده بود چگونه وضعیت محاصره خصوصا پس از آغاز انتفاضه دوم در سال 2000 و انتخابات سال 2006 پارلمانی بدتر شد. در سال 2007، صدهزار شهروند نابلوس بعد از انتخاب حماس تحت حکومت نظامی در آمدند. انتخاباتی که نتیجه اش به مدرک جرمی برای بیش از یک و نیم ملیون ساکن نوار غزه تبدیل شد.انتخاباتی که پس از سالها طعم حق انتخاب را زیر دهانش آورده بودو این طعم به بسته شدن مدارس، تعطیلی رادیو و تلویزیون محلی زیر نفوذ آنطرف دیواریها متصل شد. درست مثل وقتی که هنوز چند بادام از کاسه آجیل نخورده، یک بادام تلخ زیر دندان می رود و قبل از هر اقدامی تمام مزه شیرینی قبلی ها را خراب می کند. انگار همین یک دانه بادام تلخ طعم تلخی تمام بادامهای ناسوتی که در تمام عمر خورده شده را به دهان می آورد. در چنین وضعیتی یا باید همه بادام را تف کرد یا به امید طعم شیرین ، بعدی را برداشت. اما کدام طعم شیرین باقیمانده است دوستانش همه بیکار شده اند. محاصره کامل سرزمین آنها را به زندانی بی آب و غذا تبدیل کرد .
خیلی از همسایه ها که در "آنروا" سازمان کاریابی و حمایت از پناهندگان فلسطینی کارهای ساختمانی می کردند بیکار شده اند. حتی عمو خلیل که به برکت بازار پوشاک وضع خوبی داشت برایش تعریف کرده بود :" پوشاک هم در امان نمانده.در۶۰۰ کارگاه خیاطی نزدیک به ۲۵ هزار کارگر نان می خوردند ولی همگی بیکار شدند."
پیش از حرفهای عمو خلیل هم خودش خوب می دانست ۹۰ درصد تولیدات کارگاههای خیاطی برای بازارهای خارجی و ۱۰ درصد برای بازارهای داخلی بودند که با بسته شدن مرزها ابتدا تولید مناسب صادرات خوابید وبا اندکی فاصله تولید برای بازار داخلی هم به علت نبود پارچه متوقف شد. نتیجه اینکه شش هزار فعال این حرفه بیکار شدند.
هنوز داشت می دوید ولی یادش آمد همین حرفها باعث شده بود آن روز در ذهن خود آمارهای دوران تحصیل و دوران تحصیلداری شرکت را دوباره مرور کند . بسته شدن کارخانه های صنایع فلزی در امان مانده از حملات دائمی آن طرف دیواریها یعنی چند صد هزار نفر بیکار، حتی «موفبک» یکی از هتلهای غزه که با ۲۵۰ سوئیت با هزینه ۳۵ میلیون دلاری تاسیس شد و قرار بود دو سال قبل افتتاح شود به علت بسته ماندن گذرگاهها هرگز به کاری نیامد. محصولات کارخانجات تولید مواد غذایی در نوار غزه از زمان بسته شدن گذرگاهها به میزان چشمگیری کم شد. سه کارخانه تولید نوشابه های گازی که در آن بیش از ۹۰۰ نفر کار می کردند کاملا تعطیل شد. کشاورزی، بانک داری و... هم دیگر مدتها بود از واژگان تجارت آنها پاک شده بود . اینها معنایی جر فقر فراگیر و خانه به خانه نداشت. روزی را به یاد آورد که قرار بود به دختر و پسرش بگوید از فردا دیگر لازم نیست به مدرسه بروند. این را که به خاطر آورد پایش سست شد . گامهایش به تاخیر افتاد چنان لرزید که با همان سرعتی که می دوید زمین خورد. همان مسیری را که از تپه ماسه ای کنار ساحل بالا رفته بود را غلت زنان پایین آمد .
مچ پایش درد گرفت . ناله ای کرد و دخترش را آرام روی زمین گذاشت . دخترک نه ناله ای کرد و نه حرفی زد . چشمانش باز بود ولی هیچ نگفت. آفتاب رو به سرخی رفته بود و تا دقایقی دیگر شب فرا می رسید. بهتر بود همان جا استراحتی می کردند . دراز که کشید فکر کرد دیگر نمی تواند بلند شود. یادش آمد خبر مدرسه نرفتن را در چنین ساعتی به بچه ها داده بود درست وقتی دراز کشیده بود و مثل حالا از فرط خستگی فکر می کرد دیگر نمی تواند بلند شود. به همسرش نگاه کرده بود دلشوره اش آرام شد همانطور که به پهلو دراز کشیده بود بچه ها را نوازش کرد و گفت :"اوضاع خوبی نیست " این جمله وقتی از زبان عبدالعلی بیرون می آمد معنی ای هزار برابر بیشتر از معنی واقعی اش برای بچه ها داشت. کمتر چنین جمله ای می گفت. آنها یعنی پسر، دختر و مادرشان منتظر بودند تا کلمه بعدی را بگوید تا بفهمند مصیبت این بار از کدام گوشه زندگی شان بیرون زده است.
عبدالعلی گفت : " دوست دارم این را درک کنید. غم به خودتان راه ندهید. فردا نمی توانید به مدرسه بروید. بهتر است اندک پولمان را خرج خورد و خوراک و..." حرفش را نیمه کاره رها کرد. حسرتی که در چشمان فرزندانش موج می زد زبانش را بند آورد.
درس خواندن آخرین دلخوشی آنها بود . اما کاری از دستش بر نمی آمد، بازار احتکار قیمتها را هزار برابر کرده بود. خودش هر چه داشت برای خورد و خوراک گذاشته بود. از دوسال قبل و قبل از محاصره صرفه جویی را با کنار گذاشتن سیگار شروع کرده بود. حال که دیگر یک پاکت سیگار هشت دلار قیمت داشت. ماهها بود اتومبیلش را فروخته بود تا هم پولش را به دردی بزند و هم هزینه بنزین را صرفه جویی کند حالا که دیگر یک لیتر بنزین پنجاه دلار شده بود. حالا برای تهیه کپسول خالی گاز هم پولی نداشتند چه برسد به دفتر و قلم مدرسه بچه ها. پرکردن کپسول گاز هفته ای سیزده دلار برایشان خرج داشت. اما با همه اینها حاضر بود جانش را بدهد و حسرت را در نگاه کودکانش نبیند. گرچه این اتفاق برای همه خانواده ها به تدریج رخ داد و همین موضوع باعث شد بچه ها رفته رفته اندوه آن شب را فراموش کنند. خبر مرگ دوستانشان و پدر و مادر دوستانشان دیگر فرصتی برای فکر کردن به این اندوه کودکانه باقی نمی گذاشت. پسرک تا وقتی زنده بود شهدایی که می شناخت را شمارش می کرد: شهادت 62 مرد و زن بیمار در ایست های بازرسی به خاطر ممانعت از سفر. 35 نفر از همکلاسیهایش یا خواهر و برادر همکلاسیهایش. پسرک آمار کشته شده ها را از رادیو حماس یاد داشت می کرد. همانطور که گوینده رادیو رسمی اعلام می کرد او هم رسمی می نوشت: جلوگیری از ادامه درمان ۹۰۰ بیمار که هر ماه نیاز به سفر خارجی دارند.
ممانعت از سفر ۶۵۷ بیمار که به درمان فوری نیازمندند و هرگونه تاخیر در درمان، زندگی آنان را به خطر می اندازد. ۴۵ درصد بیمارانی که با انتقال آنان به خارج ممانعت شده مبتلا به بیماریهای چشم، استخوان، ستون فقرات و سرطان خون هستند. در نوار غزه ۴۵۰ بیمار سرطانی وجود دارد که ۳۵ درصد آنان کودک و ۲۶ درصد زن هستند . به بیماران سرطانی اجازه سفر به خارج برای درمان یا تکمیل دوره درمان یا عمل جراحی و همچنین اجازه ورود داروهای ویژه این بیماری داده نمی شود و بیماران سرطانی هم اکنون در معرض مرگ قرار دارند. در نوار غزه ۴۰۰ بیمار کلیوی و دیالیزی وجود دارد. این بیماران در هفته سه بار نیاز به دیالیز دارند اما به علت ادامه محاصره و از کار افتادگی دستگاههای دیالیز و جلوگیری از ورود قطعات یدکی دستگاهها این دسته از بیماران با خطر حتمی مرگ مواجه اند. وزارت بهداشت جمعا ۶۹ دستگاه دیالیز در اختیار دارد که در چهار بیمارستان فعال شده اند . از این تعداد ۲۰ دستگاه به خاطر جلوگیری از ورود قطعات یدکی از کار افتاده اند و تاریخ مصرف ۳ دستگاه نیز گذشته است و در هر لحظه ممکن است که خراب شوند. ۴۰۰ الی ۴۵۰ بیمار قلبی از کمبود داروی کافی و خرابی تجهیزات پزشکی بخش های مختلف قلب رنج می برند. "
به خیال خودش داشت نامه ای برای سازمان ملل می نوشت . فکر می کرد آنها از این آمار خبر ندارند.
یک فهرست هم تهیه کرده بود که همراه با نامه قبلی مثل داستان جزیره گنج در بطری بگذارد و به دریا بیاندازد تا شاید کسی آن را بیابد و خواسته های نوشته شده را برایشان بفرستد. این فهرست را هم همانطور که گوینده رادیو رسمی می گفت رسمی نوشت. همه چیز در نامه بود .آخرهای فهرست هم بدون اینکه کسی بفهمد چند چیز برای خودش نوشت و سعی کرد آنها را هم رسمی بنویسد :" یک توپ قرمز برای من. یک گل سر برای خواهرم!..." نامه را در بطری کرد و به خیابان رفت ولی یک راکت سرگردان امانش نداد . خواهرش وقتی رسید تنها بود . از ماجرای بطری و نامه خبر داشت حتی از ماجرای توپ و گل سر هم خبر داشت. هر تکه برادرش را درگوشه ای دید. لباسش را می شناخت پس بدنش را پیدا کرد . مثل فرشته ها گوشه به گوشه پر کشید تا برادرش را یک جا جمع کند. می دانست اگر در انتظار آمدن پدر بماند معلوم نیست در تاریکی شب بتوانند برادرش را کامل دفن کنند. دستان برادرش را از بطری ای شناخت که نامه در آن بود . بطری را باز کرد و یکنفر به آمار کشته شدگان اضافه کرد. شد 36 دانش آموز قربانی.
عبدالعلی به خود آمد. انگار خیلی خوابیده بود، نور صبحگاهی داشت قوت می گرفت. راهی تا مرز مصر نمانده بود شهر رفح را در تاریک- روشن سحراز دور می دید یا حداقل گمان می کرد دیده است. خوب می دانست وقتی به شهر برسد باید یکراست بدون توجه به انفجارها و اتفاقها خودش را به غربی ترین نقطه شهر برساند. می دانست اگر دولت مصر هم، مرز را باز نکند مردم چیزی برای همکیشانشان پرتاب می کنند. می دانست باید حداقل دخترش را زنده نگه دارد تا فردا را ببیند. باید خودش را از چشم مردم نیز دور نگه می داشت. در تمام طول مسیر در هر شهر میان راه بالاخره یک نفر پیدا می شد که به او بگوید با این مرده کجا می روی. بعضیها که فضولی را از حد می گذراندند و می خواستند تنها امید او را دفن کنند. هرچه می گفت دخترم زنده است، ببینید چشمانش نور دارد. می گفتند مرده است. هرچه می گفت اگر مرده بود تا الان متعفن می شد، می پوسید، فایده ای نداشت. آنها می گفتند در این خاک کودکان متعفن نمی شوند، نمی پوسند و اصرار می کردند باید دفن شود . اگر به حرف مردم بود باید دوازده روز قبل در غزه خاکش می کرد. هربار باز هم دویدن به کمک اش آمده بود و گریخته بود اما دیگر رمقی برای دویدن نداشت. در نور صبحگاهی عبدالعلی دوباره دخترک را در پتویی که همراه داشت پیچید، روی دوشش انداخت و به طرف رفح حرکت کرد. این بار نمی توانست بدود. آرام قدم بر می داشت. لباسهایی که برای در امان ماندن از سرمای استخوان سوز شبها و بادهای سرد روی هم پوشیده بود آنچنان فشاری بر مفاصل و عضلات اش وارد می کرد که دیگر نمی توانست بدود .
آن روز صبح در ورودی شهر رفح مردمی که تمام صحنه های عجیب بشری را به چشم دیده بودند، دیده های تازه ای را تجربه کردند. آنها دختری را دیدند حدود هشت ساله با چشمان زیبای روشن و موهای بلند که پتویی کهنه به سرداشت و چیزی را دنبال خودش می کشید . جسد مردی باریک اندام که به حد کفایت لباس روی هم پوشیده بود. رهگذران به دخترک گفتند:" این کیست ؟" دختر محکم گفت:" پدرم" . یکی گفت :" او مرده است". دخترک پاسخ داد :"چشمانش باز است و نور دارد". دیگری گفت:" به تازگی مرده است ". دخترک گفت :"12 روز پیش هم کسانی چنین گفتند. اگر مرده بود نمی توانست مرا به اینجا برساند. اگر مرده بود نمی توانست این راه را از غزه تا اینجا بدون وقفه بدود. اگر مرده بود تا الان متعفن می شد، می پوسید." دیگری گفت :"در این سرزمین پدران متعفن نمی شوند، نمی پوسند." دختر باز گفت :"او زنده است، کافی است کمی غذا به او برسانم و زخمهایش را درمان کنم .وسیله ای دارید تا ترکشها را ار سینه و پهلویش خارج کنم ؟ پدرم باید فردا را ببیند ."
--------------------
نویسنده : علی اکبر عبدالعلی زاده
نظر شما