به گزارش خبرنگار مهر، نزدیک ظهر بود که به بازار سنتی تهران رسیدیم. بازار تهران تعطیلی نمی شناسد.جمعه و شنبه ندارد. مثل همیشه خدا شلوغ است و پر رفت و آمد. تا به انتهای بازار برسی کلی حرف جور واجور می شنوی. این حرفها حکم آماده باش را برایت دارند. خرواری از اتفاقات بدی که رئیس شورای شهرهم جرات بیانش را ندارد. نباید هم داشته باشد. مگر من دارم؟ همین اول کار می فهمی که توصیه های چمران پر بیراه نبوده است. اینجا از هر کسی که سراغ خرابه های بازار را می گیری خیره نگاهت می کند و دلسوازنه می گوید: " شما آنجا نروی بهتر است. "
- چرا؟
- خطرناک است.
این را یکی از محلی ها می گوید. دیگری هم با او هم عقیده است. می گوید: " ما که بچه همین محلیم جرأت نداریم به آنجا نزدیک شویم. "
یکی از مردان محل که 45 ساله می زند و به گفته خودش از قدیمی های محل است می گوید: " یکی از محله های شرقی بازار که چسبیده به آن قرار دارد و به محله ... معروف است. "
رفیقش حرفهایش را تائید می کند و به من هشدار می دهد که " یکی از خطرناک ترین محله های بازار همین منطقه ایست که شما می خواهی بروی. وقت میشه که عابران رو به زور داخل مخروبه ها می کشند و مورد آزار و اذیت قرار می دهند، طوری که دیگر کسی از محلی های منطقه جرأت رفت و آمد به آنجا را نمی کند. "
همین حرفها کافی است تا بیشتر کنجکاو شوی که در آنجا چه می گذرد. به رغم توصیه این فرد محلی به منطقه ممنوعه می رویم. در طول مسیر و میان کوچه پس کوچه های تنگ و باریک مردانی را می بینی که بیشتر غیر بومی و افغانی اند. مردانی خمیده و خسته که بی هدف در کوچه ها پرسه می زدند و انگار که منتظر چیزی یا کسی هستند و هر چه به غروب نزدیک تر می شود این انتظار نمود بیشتری پیدا می کند.
مردهای دژم و خاموش. مردهای مرموز و پر سئوال. مردهایی که برایت هر کدامشان علامت سئوالی هستند متحرک که مدام از سر کوچه سرک می کشیدند و با اشاره های چشمی که خاص خودشان است و تو چیزی از آن سر در نمی آوری به سمت دیگر کوچه می روند. می ترسی و هر قدمت ترسی است فرو خورده. گاه گاه خلوت خاموش کوچه را غرش چند موتورسوار که با سرعت بالا می رانند و صورت خود را با شال گردنهای تیره پوشانده اند، فرو می ریزد. موتور سوارها به آنها که کنار کوچه ایستاده اند به سرعت مطالبی را می گویند و می گذرند.
هر کوچه مملو از خانه های ویران شده ایست که در خرابی خاموش و تاریکش خمیده مردی می بینی داغان و پریشان که در میانه ای از دود و مصیبت و فلاکت گرفتار آمده است. مردان و زنان آفتاب سوخته ای که سالها آوارگی و در به دری از ظاهر در هم فرو ریخته شان پیداست.
یکی از آنها که شهرستانی است و این را می توانی از لهجه اش بفهمی می گوید: اینجا هرچی دلت بخواهد هست. ازهمه جور بنگ بگیر تا آدم مشنگ. یکیش خود من... آویزون آویزون...!
می خندد و خنده اش طعم گس فلاکت زده انسانی را دارد که تمام پولی را که از راه باربری بدست آورده خرج هناق می کند.
در کوچه پس کوچه های خرابه های پشت بازار تهران، مرگ جان آدمها را تجارت می کند. شیشه، کراک، حشیش، هروئین و صد جور دیگر مواد کوفتی و لعنتی متاع بازار مرگ است. تجارت خانه مرگ را اینجا خرابه های تاریک و مرموزی رقم می زند که در میان آنها می توانی جان آدمی را به ارزانترین ارقام خریداری کنی.
با نزدیک شدن خورشید به خط خاکستری افق به تعدادعابرها افزوده می شود و آنها را می بینی که در گروههای 2 نفره و 3 نفره در حالی که با چشمهایشان تمامی کوچه را می پاییدند و در صورتشان قطرات ریز عرق خودنمایی می کند می آیند و می روند و هر آمدن و رفتنی ترس تو را شدیدتر می کند.
قیافه ها ترسناک است. بهم ریخته و دژم. گاهی عبوس و اخم آلود گاهی خوشحال و شاد که برق قرمزی از چشمانشان بیرون می زند و ترس عجیبی توام با وحشت تو را مچاله می کند.
در میان آنها دیدن زن و دختری محلی با چهره های آفتاب سوخته که قیافه شان به کولیها می زند، تو را به پرسش وا می دارد. در دستانشان بسته ای می بینی مرموز. می خواهی از آنها سئوالی بپرسی که به چشم بر هم زدنی غیبشان می زند.
فروشنده ای دوره گرد که درکوچه مشرف به این محله، تنقلات می فروشد. فروشنده کاپشن مشکی چرک تاب خود را که از کثیفی به قهوه ای می زد تا صورت بالا کشیده است و زیر لب چیزی را زمزمه می کند. نزدیکتر که می شوی می شنوی که انگار می گوید: " از اینجا بروید! اینجا خطرناک است و جای خانمی مثل شما نیست. اینهایی که می بینی بیشترشان معتادند و در روزهای خلوت به اینجا می آیند و دسته جمعی مواد مخدر مصرف می کنند. "
دوره گرد ادامه می دهد که این جماعت خلافهای دیگری هم مرتکب می شوند که نمونه اش همین رفت و آمدهای مشکوک زنان کولی است .
درست نظیراتفاقی که دریکی ازخیابانهای اطراف بازارمی افتد و درآن هر روز صبح مردان معتاد و زنان کولی توسط گروههای پاکسازی بهزیستی و شهرداری جمع آوری و پراکنده می شوند و دوباره شب هنگام در مخروبه های تاریک و سرد که موشهای فاضلاب از دیوار های آن بالا و پایین می روند گرد هم می آیند و برای لحظه ای نشئه شدن وانجام شنیع ترین اعمال ممکن را به ارازنترین قیمتها تجربه می کنند.
این حرفها تو را بی اختیار به یاد حرفهای رئیس شورای شهر تهران می اندازد. همان حرفهایی که مهدی چمران درباره ناهنجاری های اجتماعی در اطراف بازار تهران گفته بود روزهای جمعه در اطراف بازار اتفاقاتی می افتد که من رویم نمی شود بگویم و این شایسته بازاری که محل تصمیم های بزرگ بوده، نیست.
حالا می فهمم که منظور مهندس از ناهنجاریهای اجتماعی اطراف بازار چیست. حالا می فهمم که چرا او تاکید داشت بر اینکه این نقاط عملا به مکانهایی برای پرسه معتادان و برخی ناهنجاریهای اجتماعی شده است.
تمام منازل مسکونی اینجا ویرانه است. طوریکه 10 خانه کنار هم طوری خراب شده که همه خانه ها به هم راه دارند و جز معتادان در این خانه ها ساکن نیستند
اگرچه تو این جماعت معتاد را به خاطر پیچ درپیچ بودن کوچه ها و طولانی بودن حیاط خانه های مخروبه کمتر می بینی و بیشتر عابران مردان معتادی هستند که در کوچه پرسه می زنند.
اینجا خرابه های بازار تهران است. جایی که هر چه در آن پیشتر می رویم هراسنان تر می شویم و برای احتیاط مجبوربودیم مدام به عقب برگردیم و صبر کنیم تا عابران از ما جلو بیفتند چون به گفته یکی از محلی ها ممکن بود ناگهان چند نفر بر سرت بریزند و خفتت کنند و راه فراری هم البته در میان این کوچه فرسوده نیست.
حالا دیگر به کوچه لرها رسیده ایم. تمام کوچه پر است از مردان و پسران جوانی که از خانه های مخروبه که درهایشان از زنگ زدگی به زحمت باز و بسته می شود بیرون می روند و یا داخل می شوند. چند تایی از آنها که کاپشن های بادی با اشکال عقرب و جمجمه پوشیده اند کنار در خانه ای مخروبه ایستاده و گپ می زدنند و دیگر نمی توانی پیشتر بروی. جماعت نشئه ای که روبرویت ایستاده با نگاه های دلهره آورشان بی هیچ کلامی می خواهند که تو هر چه زودتر محل را ترک کنی.
برای خبرنگاری چون من وعکاس همراهم چاره ای جز این نیست. گرچه می خواهیم قدمی دیگر به پیش برداریم که یکی از همان سورنگ به دستها به سویمان حمله ور می شد و چاره ای جز فرار نیست. تمام راهی را که آمده ایم به سرعتی باور نکردنی باز می گردیم و خوشحالیم از اینکه مهاجمان خمار و یا نشئه یارای دویدن ندارند وگرنه معلوم نبود که پایان این گزارش چگونه باید نوشته می شد. راستش من هم مثل مهندس چمران رویم نمی شود خیلی چیزها را که دیده ام بنویسم. من هم رویم نمی شود.
--------------------------------------------------------------------------------------
گزارش : نرگس رضایی
عکس : سارا ساسانی
نظر شما