تروتان تودورف به سال 1939 در صوفیه بلغارستان به دنیا آمد ؛ به سال 1963 به فرانسه سفر کرد و از آن پس آنجا زندگی کرد ، اما همواره خود را در فرانسه بیگانه یافت. تودورف در کتاب "نظریه ادبی" دو گرایش اصلی را در خواندن متون ادبی از یکدیگر جدا دانست. گرایش نخست در خود متن ادبی ، معنا را میجوید ؛ دیگری هر متن را همچون بیان ساختاری تجریدی مییابد.
به گمان تودورف ، درک نسبت میان زبان و متن نکته اصلی در نظریه ادبی است. او چند بار جملهای از پل والری را نقل کرده است: ادبیات، گونهای گسترش و کاربرد مشخصههای زبان است و نمیتواند چیزی جز این باشد. تودورف کار خود را روشنگری و شرح این جمله والری دانسته است .
تودورف بر خلاف بارت معمولاً به سراغ مهمترین مسائل نظری میرود. در او آشکارا گرایش به نظریه پردازی ادبی وجود دارد، گونهای عشق به نظام و به نظریه و به ارائه احکام کلی. این وسوسهای است که بارت همواره از برابرش میگریخت و میراث فرمالیستهای روسی و بهویژه باختین است.
تودورف در رسالهای کوتاه، به شیوه نظامدار و دقیق، نظریه ادبی ساختارگرایی را تشریح کرده است. او یکی از دو نویسنده دانشنامهای در باره علم زبان است که ستایش بسیاری از زبانشناسان را برانگیخته است.
تودورف تلاش کرده است تا ساز و کار روایت را دریابد. آشکارا واژه دستور که تودورف به کار گرفت زاده تشابه با دستور زبان در مباحث زبانشناسی است. پیش از تودورف، فرمالیستهای روسی به این نکته توجه کرده بودند .
نظریه تودورف در باره دستور داستان در مقالهای با همین عنوان، آمده است. اما شرح بیشتر و تدقیق سویههای نظری آن را باید در دو کتاب تودورف جستجو کرد که بررسی رمان مشهور دلبستگیهای خطرناک و بررسی داستانهای دکامرون است.
کتاب دستور دکامرون نمونه خوبی از روش تودورف در شناخت دستور داستان است. روایت در این کتاب، مجموعهای از امکانات زبانی دانسته میشود که نکته مهم در آن از نقشهای فرا دستوری ساختار بندی به دست میآید.
اما در آمدی به ادبیات شگرف مشهورترین کتاب تودورف است. نخستین فصل آن به تعریف ادبیات شگرف و شناخت جایگاهش در بیان روایی پرداخته است؛ از این رو در همین فصل بحثی دقیق در مورد ژانرهای ادبی آمده است. مسئله ژانرها، همواره به نظر تودورف نکته مهمی بوده است.
تودورف در فصل دوم از کتاب درآمدی به ادبیات شگرف بحث را با تحلیل زبان آثار شگرف آغاز کرد. او درباره داستان مشهور یان پوتوکی (1815-1761 ) یعنی نوشتههایی که در ساراگوسا پیدا شدند بحث کرد و نوشت که در این داستان تردید اساس بیان است .آلفونس قهرمان داستان به این نتیجه میرسد که تقریباً باور کرده بودم که شیاطین خواهند آمد و برای به اشتباه انداختن من، به هیئت افرادی در میآیند که به دار آویخته شدهاند. به نظر تودورف این تقریباً باور کرده بودم قاعده اساسی است که گوهر ادبیات شگرف را در سویه زبانشناختی نشان میدهد.
مثال دیگر تودورف داستان اورلیا اثر ژرار دو نروال است. او جملههایی از داستان نروال را نقل کرد که در آنها راوی بارها میگوید به نظرم رسید، احساس می کردم، انگار که ...، شاید هم ... ؛ یعنی همه جا تردید نسبت به قطعیت تجربه تکرار میشود، همه جا راوی از "آدمهای معمولی و سالم" جدا میشود و حتی نسبت به ذات فرد هم شک میکند.
نظر شما