۱۷ فروردین ۱۳۸۸، ۱۳:۰۱

فلسفه و اخلاق (15)

عواطف انسانی در "اخلاق" اسپینوزا

عواطف انسانی در "اخلاق" اسپینوزا

خبرگزاری مهر - گروه دین و اندیشه: هدف اسپینوزا بازگرداندن انسان و زندگی عاطفی و ارادی او به جایگاهی مناسب در طبیعت است. زیرا هیچ چیز ماورای طبیعت نیست حتی ذهن انسان. طبیعت همواره یکسان است و فضیلت و قدرت عمل آن در هر جایی بدون تغییر است،

تجربه حسی هیچ‌گاه به تنهایی نمی‌تواند اطلاعاتی را فراهم آورد که تصور کافی آشکار می‌سازد. حواسْ‍ اشیاء را صرفا از دیدگاهی معین و در لحظه‌ای مشخص از زمان ارائه می‌دهند. در مقابل، تصور کافی با روشن کردن این مسئله که  چگونه یک شیء ضرورتا از یکی از صفات خدا ناشی می‌شود، جنبه‌های "ابدی" آن را بدون هرگونه رابطه‌ای با زمان به تصویر می‌کشد.

 "عقل بالطبع اشیاء را ضروری می‌داند نه ممکن. و عقل این ضرورت اشیاء را به درستی درک می‌کند، آن‌گونه که هست. اما این ضرورت اشیاء درست همان ضرورت طبیعت ابدی خداوند است. بنابراین، عقل بالطبع اشیاء را تحت این نوع از ابدیت ادراک می‌کند"(قضیه 44 از بخش دوم). سومین نوع شناخت، شهود، آنچه عقل شناخته است را می‌پذیرد و آن را در کنش منفردی از ذهن درک می‌کند.

برداشت اسپینوزا از شناخت کافی نشان دهنده‌ خوش‌بینی‌ای بی‌نظیر نسبت به قدرت‌های شناختی انسان است. حتی دکارت هم فکر نمی‌کرد که بتوان کل طبیعت و درونی‌ترین رازهای آن را با شدت و یقینی شناخت که اسپینوزا ممکن می‌دانست. جالب‌تر از همه آن‌که از آن‌جا که اسپینوزا فکر می‌کرد شناخت کافی از هر عین و شناخت کافی از طبیعت در کل، مستلزم شناختی کامل از خدا و این مسئله است که اشیاء چگونه به خدا و صفات او مرتبط می‌شوند، ابایی نداشت که ادعا کند ما می‌توانیم خدا را، دست‌کم در اصول، به طور کامل و کافی بشناسیم. "شناخت ذات نامتناهی و ابدی خداوند که هر تصوری مستلزم آن است کافی و کامل است" (قضیه 46 از بخش دوم). "ذهن انسان از ذات نامتناهی و ابدی خدا شناختی کافی دارد" (قضیه 47 از بخش دوم). در تاریخ فلسفه هیچ فیلسوف دیگری مایل به چنین ادعایی نبوده است. از طرف دیگر، هیچ فیلسوف دیگری خدا را با طبیعت یکی ندانسته است.

اسپینوزا درگیر چنان تحلیل مفصلی از ترکیب انسان می‌شود زیرا این کار برای هدف او مبنی بر روشن‌کردن این مسئله ضرورت دارد که انسان  چگونه جزئی از طبیعت است و در همان شبکه علی‌ای قرار دارد که سایر موجودات ذهنی و دارای امتداد قرار دارند. این امر استلزاماتی اخلاقی و جدی دارد. نخست، مستلزم آن است که انسان از موهبت آزادی برخوردار نیست، دست‌کم به معنای عادی این اصطلاح. از آن‌جا که اذهان ما و رخدادهای درون اذهانمان صرفا تصورهایی هستند که در زنجیره‌ علی تصورهایی قرار دارند که از فکر که صفت خدا است نشئت می‌گیرد، کنش‌ها و خواست‌های ما به اندازه هر رخداد طبیعی دیگر به ضرورت متعین می‌شوند. "هیچ اراده آزاد یا مطلقی در ذهن وجود ندارد، بلکه علتی ذهن را به اراده کردن این یا آن چیز وامی‌دارد که آن را نیز علتی دیگر متعین کرده است و آن علت را نیز علتی دیگر و به همین ترتیب تا بی‌نهایت" (قضیه 48 از بخش دوم).

آنچه در مورد اراده صادق است (و بی‌گمان درباره بدن‌های ما) در مورد تمامی پدیده‌های زندگی روانی ما صدق می‌کند. اسپینوزا بر این باور است که متفکران پیش از او که به نظر می‌رسد مایل بوده‌اند از انسان بتی غیر طبیعی (یا مافوق طبیعت) بسازند، به طور کافی به این مسئله پی نبرده‌اند.

"به نظر می‌رسد بیشتر کسانی که درباره عواطف و شیوه زندگی انسان به نوشتن پرداخته‌اند، اشیایی طبیعی را که از قوانین عمومی طبیعت نشئت می‌گیرند، بررسی نکرده‌اند، بلکه به اشیایی پرداخته‌اند که در ماورای طبیعت قرار دارند. در واقع چنین می‌نماید که آنها انسان را در طبیعت به منزله حکومت در حکومت فرض کرده‌اند، زیرا بر این باورند که انسان به جای پیروی از نظم طبیعت آن را آشفته می‌سازد، و بر اعمال خویش قدرت مطلق دارد و تنها به دست خویش تعین می‌یابد" (مقدمه بخش سوم).
دکارت، به عنوان مثال، بر این باور بود که اگر بخواهیم از آزادی انسان پاسداری کنیم، باید روح را از آن نوع قوانین دترمینیستی که بر جهان مادی حکمفرما است مستثنی کنیم.

هدف اسپینوزا در بخش سوم و چهارم کتاب اخلاق، همان‌‌طور که در مقدمه بخش سوم می‌گوید، بازگرداندن انسان و زندگی عاطفی و ارادی او به جایگاهی مناسب در طبیعت است. زیرا هیچ چیز ماورای طبیعت نیست حتی ذهن انسان. طبیعت همواره یکسان است و فضیلت و قدرت عمل آن در هر جایی بدون تغییر است، به عبارت دیگر، قوانین و قواعد طبیعت که همه اشیاء بر اساس آن پدید می‌آیند و از شکلی به شکل دیگر درمی‌آیند، همیشه و هر جایی یکسان هستند. بنابراین شیوه درک طبیعت هر چیزی، از هر نوعی که باشد، نیز باید یکسان باشد؛ یعنی از طریق قوانین و قواعد جهانشمول طبیعت.

عواطف ما – عشق، خشم، نفرت، غبطه، غرور، حسادت و غیره- "همانند سایر اشیای تکین از ضرورت و نیروی یکسان طبیعت نشئت می‌گیرند". بنابراین، اسپینوزا این عواطف را درست همانند هر شیء دیگری در طبیعت تبیین می‌کند- آنچنان که گویی به هنگام حدوث متعین شده‌اند یا جسمی در حال حرکت و صفات تصویری هندسی هستند.

"من باید با همان روشی به بررسی طبیعت و قدرت عواطف و قدرت ذهن بر آن‌ها بپردازم که در بخش‌های پیشین با استفاده از آن به بررسی خدا و ذهن پرداختم و من باید اعمال و امیال انسانی را طوری مورد ملاحظه قرار دهم که گویی خطوط، صفحات و اجسام را مورد بررسی قرار می‌دهم".

عواطف ما به اعمال و انفعالات تقسیم می‌شوند. چنانچه علت رخدادی در طبیعت خود ما قرار داشته باشد- به طور مشخص‌تر در شناخت یا تصورات کافی ما-  این رخداد موردی از عمل ذهن است. از سوی دیگر، هنگامی که چیزی در ما پدید می‌آید که علت آن خارج از طبیعت ما است، در آن صورت ما منفعل هستیم و موضوع عمل واقع شده‌ایم. معمولا، هم هنگام فعال بودن و هم هنگام منفعل بودن، توانایی‌های فیزیکی و ذهنی ما دچار تغییر می‌شود که اسپینوزا آن را "کاهش یا افزایش قدرت عمل ما" یا "قدرت ایستادگی ما در هستی" می‌نامد.

تمامی موجودات به صورت طبیعی از چنین قدرت یا جد و جهدی بهره‌مندند. این میل نهادی (Conatus)، نوعی اینرسی وجودی، "ذات" هر موجودی را تشکیل می‌دهد. " هر چیز، با قدرت خود، تا آن‌جا که می‌تواند می‌کوشد تا بر سر هستی خویش ایستادگی کند". عاطفه صرفا تغییری در این قدرت است در جهت مثبت یا منفی. عواطفی که عمل هستند تغییراتی در این قدرت هستند که منشأ (یا "علت کافی") آنها صرفا در طبیعت خود ماست؛ عواطفی که انفعال هستند آن تغییراتی در این قدرت هستند که از خارج از ما نشئت می‌گیرند.

کد خبر 855515

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha