۳۱ خرداد ۱۳۸۸، ۱۱:۳۰

مکتبهای فلسفه سیاسی (4)

شاخصهای سیاسی اندیشه مارکس

شاخصهای سیاسی اندیشه مارکس

خبرگزاری مهر – گروه دین و اندیشه: از مهمترین نظریه‌های سیاسی که به شکل مکتبی سیاسی – اقتصادی به نحوی سعی در توجیه حرکت تاریخ و تکامل جبری آن دارد و از این راه می‌خواهد به عدالت اجتماعی دست یابد، مکتبی است که به جامعه‌شناس آلمانی، کارل مارکس نسبت داده می‌شود.

مکاتب سیاسی – اقتصادی از جمله مارکسیسم ریشه در قرون گذشته از افلاطون گرفته تا توماس مور، داروین، هگل، کانت و بسیاری دیگر از صاحبنظران و اندیشمندان دارد.

همانطور که فلسفه سیاسی غرب به معنای واقعی کلمه با افلاطون و ارسطو شروع می شود، بدون شک با هگل و مارکس پایان می‌یابد. مارکس به طور خستگی ناپذیر در تمام  طول عمر خود سعی کرد تا طبقه بندی را که توسط افلاطون و بویژه ارسطو ایجاد شده و بوسیله هگل به اوج رسید، در تئوری و عمل جمع آوری نموده و با استفاده از تجربیات خود و تاثیرات دیگر ژرف اندیشان چون هگل و فویرباخ و با کمک از سنت تفکرات غربی، فلسفه انقلابی پرولتاریا را تهیه و ارائه نماید.

مارکس در دوران جوانی با زیر بنای – فکری فلسفی به آزادی انسانهای در بند بورژوازی می اندیشد؛ در رساله "مساله یهودیت" تمامی چیزهایی را که بر اساس جامعه کنونی یعنی دموکراسی بورژوازی بنا شده است، رد می کند.

 به عقیده او حقوق بشر نمی تواند روابط انسانهای خود پسند و خودخواه را شکل دهد، زیرا انسان قبل از اینکه یک شهروند باشد، خصلتا یک بورژوا است.

به همین جهت یک انقلاب بورژوازی کارساز نیست، بلکه نیاز به یک انقلاب اجتماعی دارد. تمام مبارزات رهایی بخش در چارچوب دنیای بشری و متکی بر روابط انسانی است.

پس زمانی که انسان قدرت جبری نیروی اجتماعی را شناسایی کرد و دریافت که چه قدرت عظیم و خفته ای است چنانچه کاملا شناسایی شده و سازماندهی شود، بطوریکه قدرت اجتماع خود را از پیکره قدرت سیاسی جدا نماید، آن وقت رهایی انسانها تحقق می یابد.

مارکس این مطلب یعنی مساله رهایی سازی انسانها را در انتقاد بر  "فلسفه حق هگل" بعدا با شدت بیشتری پی می گیرد. او از تجربیات انقلاب فرانسه نتیجه گیری می نماید که اگر چه در آلمان اوضاع اجتماعی و روابط اقتصادی کاملا انتقادپذیر است، ولی انتظار یک انقلاب سیاسی نمی ورد، زیرا هنوز طبقه ای که نماینده کل جامعه باشد، بوجود نیامده است.

پس چون امید یک چنین انقلاب سیاسی فعلا در آلمان وجود ندارد، باید منتظر انقلاب جهانی بود. آلمان نمی تواند انقلاب کند، مگر اینکه جامعه آلمانی از بنیان و اساس تغییر کند تا انقلاب انجام پذیرد.

در این رابطه او وظیفه فلسفه و طبقه ای که وظیفه انقلاب را بر عهده دارد، تعیین می کند: "طبقه ای با تار و پود عمیق، طبقه ای از جامعه بورژوازی که اصلا از نظر بورژوازی طبقه محسوب نمی شود و این وضعیتی است که تمام وضعیت ها را منحل می کند، فضایی که دردهای همگانی، خصلتی فراگیر می شود که خود را صاحب حقی ویژه می داند، حالتی دست می دهد که پرولتاریا بتواند از این حق ویژه استفاده کرده و نظم جهانی موجود را ویران کند و موجودیت خود را اعلام نماید. فقط در این حالت است که عملا نظم جهانی منحل شده و راه برای حکومت پرولتاریا آماده و باز می شود."

با این جملات مارکس 25 ساله آرزو داشت تا همفکرانی پیدا کند تا انقلاب هر چه زودتر و شدیدتر به نتیجه برسد. دو سال بعد در سال 1845 در رساله "ایدئولوژی آلمانی" مواضع خود ار تغییر داده تا حدودی روند عقاید خود را مستحکم می نماید.

او در این مرحله از فلسفه به ماده و ماتریالیسم تاریخی روی آورده و بدین ترتیب از ایده آلیسم آلمانی دور می گشت و به عبارتی از شاخه راست هگلیانیسم به شاخه چپ آن متمایل می شود.

اگر چه مارکسیسم از نیمه دوم قرن نوزدهم میلادی بطور فزاینده ای در اروپا گسترش و جاذبه پیدا کرد، ولی در شروع قرن بیستم دچار چنان تحولاتی شد که حتی می توان از انواع گوناگون آن نام برد و جالب اینکه بعضی از آنها از چارچوبه های تصورات خود مارکس و انگلس فراتر رفته تا جایی که ابهاماتی را برای مارکسیستها بوجود آورد.

کد خبر 899577

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha