۱۸ مرداد ۱۳۸۸، ۹:۰۴

نسبتهای روشنفکری و عقل جدید

نسبتهای روشنفکری و  عقل جدید

خبرگزاری مهر - گروه دین و اندیشه: روشنفکر فرزند و محصول جهان جدید است و تنها شاهد رشد و نضج وی در دل تمدن جدید هستیم. به همین جهت همه ویژگیهایی که به انسان و جهان جدید نسبت می‌دهیم در روشنفکر به عنوان مهمترین محصول جهان جدید یافت می‌شوند.

در تعریف روشنفکری گفته‌اند که روشنفکری مشی و عملی است که مبتنی بر عقل جدید برای اصلاح جامعه صورت می گیرد. با این تعریف و تعبیر روشنفکر انسانی است که وظیفه ای را در وجود خود برای اصلاح و احیای فرهنگ و جامعه خویش حس می کند. اما روشنفکر نه احیاگر و نه اصلاح گر هیچ کدام نیست چرا که احیاگر و اصلاح گر باید قیدی را به خود ببینند تا روشنفکر نام گیرند و این قید البته توسل به عقل جدید و عقلانیت جدید است. به همین جهت همه مصلحان و احیاگرانی که در تاریخ تمدن بشری زیست کرده اند از اصلاح گران و احیاگران تمدن اسلامی گرفته چون: غزالی، خواجه نصیر، مولوی و حافظ چون احیاگران دیگر فرهنگها مانند آگوستین، بودا و کنفسیوس گرچه حکیمان و احیاگران برجسته و مهمی بوده اند نمی توان بدانها نام روشنفکر را اطلاق کرد. چرا که روشنفکر فرزند و محصول جهان جدید است و تنها شاهد رشد و نضج وی در دل تمدن جدید هستیم.

به همین جهت همه ویژگیهایی که به انسان و جهان جدید نسبت می دهیم چون: مرجح دانستن نقد بر فهم، توسل به انقلاب به جای اصلاح، ترجیح تحلیل بر تجلیل، مجهز بودن به علم و تکنولوژی جدید و عاقبت توجه به حقوق انسان به جای وظایف وی پیشاپیش در روشنفکر به عنوان مهمترین محصول جهان جدید یافت می شوند. به همین جهت به نظر پاره ای از محققان نمی توان از جهان جدید یاد کرد بدون آنکه فرزند این جهان یعنی روشنفکران را نادیده گرفت و به همین جهت است که هر سخنی که در باب مدرنیته و مبادی آن می رود بخشی از هدف خود را به تعریف و تحدید معنای روشنفکری اختصاص می دهد.

مدرنیته با وجود آکه واجد و حامل وحدت مفهومی و نظری است تاریخی بس طولانی را پشت سر گذاشته و قبض و بسطهای بسیاری را به خود دیده است. کافی است نگاهی به تلقی هایی که نسبت به عقل جدید در مدرنیته وجود دارند بیندازیم تا دریابیم با چه دیدگاهای متفاوتی که گاه به تشتت پهلو می زنند روبرو هستیم. در اوان مدرنیته و با دکارت و بیکن البته اعتقادی رخنه ناپذیر نسبت به عقل پیدا شد و همین اعتقاد بود که بناگزیر علم جدید را به وجود آورد که بشر جدید ایمانی باورنکردنی به آن یافت. گویی انسان جدید تصور می کرد می توان با تکیه بر این علم و دستاوردهای آن همه سعادتهای مادی و عاطفی و معنوی را فراچنگ آورد.

کافی است نگاهی به ادبیات علمی و فکری و فلسفی که در قرون هجدهم و نوزدهم وجود دارند بیندازیم تا دریابیم که انسان جدید در این برهه با چنان حدت و شدتی از علم جدید دفاع می کرد. این باورو اعتقاد اما دیری نپایید که با شکافها و رخنه های غریبی مواجه شد. بشر در اوان قرن نوزدهم پی برد که آنچنان هم که می پنداشته با معرفتی متقن و قطعی روبرو نیست و از سوی دیگر این علم و تکنولوژی آن تبعات سیاسی و اجتماعی بسیاری را به وجود آوردند که پاره ای از آنها دلخواه بشر نبودند. همین عوامل باعث شدند که بشر جدید به علم جدید و پدر معنوی آن یعنی عقل جدید شک و تردیدهای بسیاری وارد کند. در این میان وقوع و بروز دو جنگ جهانی مهیب هم به این خلل و تردید مدد رساندند.

بحران در معنای عقل جدید البته وضعیت دوگانه ای را برای روشنفکران به وجود آورد. از یکسو روشنفکران محصول عقل جدید بودند و هر بحرانی که به عقل جدید وارد شد گریبان روشنفکران را نیز گرفت. اما از سوی دیگر یکی از اقشاری که در جامعه مدرن بسی در خود مسئولیت حس می کرد که علیه مشکلات عقل جدید موضع بگیرد و در صدد اصلاح و تعدیل آن برآید روشنفکران بودند. به همین جهت است که سده بیستم را قرن روشنفکران نیز نامیده اند. در این عصر بود که ما با روشنفکرانی گوناگون از اقشار مختلف روبرو هستیم که در خود رسالتی را برای اصلاح فرهنگ و جامعه حس می کردند و سعی کردند روند را به گونه ای اصلاح کنند که بشر و انسان جدید از عوارض عقل جدید کمتر ضربه بخورد و زیان ببیند. در این گستره ما هم شاهد روشنفکران مارکسیست بودیم که مبتنی بر تحلیل خامی از تاریخ جهان و وضع کنونی آن در صدد تفوق دادن طبقه کارگر برآمدند که البته در این مسیر با شکستی آشکار روبرو شدند و از سوی دیگر روشنفکرانی را شاهد بودیم که در دل عقل جدید و ضمن پایبندی بدان خواهان اصلاح روند مدرنیته بر آمدند.

متفکران مکتب فرانکفورت و روشنفکرانی چون کامو و سارتر در این گروه جای می گرفتند. هر دو گروه که نامی از آنها رفت با ایمان به عقل جدید و مبادی آن تنها به اصلاح مدرنیته می اندیشیدند. کافی است نگاهی به مواضع یورگن هابرماس به عنوان یکی از نمایندگان گروه اول بیندازیم تا در یابیم این گروه چگونه و با چه سیاقی به عقل جدید و مدرنیته نظر می کند. به نظر هابرماس مدرنیته یک پژوه ناتمام است که تاریخ دو – سه سده نتوانسته کل ماهیت آن را نشان دهد و باید زمانه بیشتری سپری شود تا این پدیده خود را بتمامی نشان دهد. همانگونه که شاهدیم این مشی به هیچ عنوان با ماهیت مدرنیته مشکلی ندارد بلکه با آنچه تاکنون رخ داده به صورت کامل موافق و همداستان نیست. حنی سارتر و پاره ای دیگر از اگزیستانسیالیستها هم  با ماهیت مدرنیته، عقل خودبنیاد و فردیت آن مشکل اساسی ندارند بلکه قایل به ضعفهایی در مدرنیته هستند که باید با همین ابزار عقلانیت جهان جدید اصلاح شوند یا رفع گردند.

 اما همه روشنفکرانی که ایرادها و نقدهایی به مدرنیته وارد می کنند در رده مدافعان کلیت مدرنیته قرار نمی گیرند. یعنی ما منتقدان مدرنیته ای را نیز داریم که خواهان حذف کامل آن هستند. معروفترین این منتقدان سنت گرایان و پسامدرنها هستند. این متفکران را حتی بسختی می توان روشنفکر نامید چرا که همانطور که گفتیم روشنفکر متکی بر عقل مدرن خواهان اصلاح جامعه اش است اما این دو گروه توسل به عقل مدرن را نیز منکر می شوند و معتقدند از منظری متفاوت از منظر مدرن به نقد آن مبادرت می کنند. سنت گرایان معتقدند از منظر حکمت خالده به جامعه مدرن و ضعفهای آن نگاه می کنند و از این منظر مدرنیته را سراسر ظلمت و سیاسی می بینند که تنها با حذف مبادی و مبانی آن بشر روی سعادت را به خود خواهد دید.

از سوی دیگر پسامدرنها هم بر این باورند به عقل جزمی و مغرور مدرن برای  نقد آن نیازی ندارند و در دل تفکری نقاد و خودشکن به نقد جامعه، انسان و عقل مدرن می پردازند و ضعف و ایرادهای آن را پررنگ می کنند. در این میان روشنفکران پسامدرن و همچنین سنت گرایان هم ایرادهایی اساسی به روشنفکر روا داشته اند. موضع پسامدرنها اغلب از این دریچه است که آنها تصریح می کنند ما دیگر با عنوانی چون روشنفکر جهانی روبرو نیستیم چرا که به نظر این افراد عقل خودبنیاد مدرنیته ایرادهای اساسی به خود دیده و از جهانشمولی آن کاسته شده است. به همین جهت افرادی هم که مدعی توسل به عقل جدید هستند یعنی روشنفکران نمی توانند مدعی شوند که جهانی هستند. با توجه به این رویکرد  ما شاهد روشنفکران و اصلاحگرایانی هستیم که در جوامع و فرهنگهای مختلف به کار احیاگری و اصلاحگری مشغولند. میشل فوکو متفکری است که بصراحت از این موضع حمایت می کند.

از سوی دیگر سنت گرایان هم معتقدند که توسل به عقل جدید روشی مناسب برای احیای جوامع و فرهنگهای بشری نیست چرا که این عقل، جزوی و تک بعدی است و از این جهت صلاحیت اصلاح جامعه را ندارد. آنچه تحت عنوان بحران روشنفکری از آن یاد می شود با این نکات قابل توجیه است. به تعبیر دیگر مهمترین بحران روشنفکری در زمانه ما با بحران تفکر و عقلانیت جدید پیوند دارد. در این باب بسی می توان سخن گفت اما عدم تفطن به این نکته مشکلات بسیار زیادی را چه برای آنها که در نقد روشنفکری بر می آیند و چه آنها که قصد دفاع از این قشر را دارند به وجود می آورد.

کد خبر 926095

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha