مهمترین حرکت دشمن به تصرف مهران از سوی آنها منجر شد که دوام چندانی نیافت و کربلای 1 کام بعثی ها را تلخ و ردپای نحس آنها را از مهران پاک نمود. در ادامه هم عملیاتی سلسله وار انجام شد که در مجموع این سال را مشکل ترین و در عین حال پربارترین سال جنگ کرد. جبهه بندی و آرایش شیاطین ریز و درشت حامی صدام هم جدی تر و در عین حال عیان تر شد که بخش عمده آن ریشه در عملیات محیرالعقول و مات کننده والفجر8 داشت که شوک آن تا مدتها رژیم بعث و صحنه گردانهای آنها را به خود مشغول کرد.
مهران و فاو و شلمچه و... نامهای آشنایی هستند که عظمت حوادث آنها آنقدر زیاد است که گذر زمان چیزی را از آن کم نمی کند، اما در این بین نامها و حوادثی هم وجود دارند که باید بارها و بارها آنها را مرور کرد تا باور کنیم که چه معجزاتی در آن ایام رخ می داد و جنود الهی در خدمت کسانی بودند که خالصانه برای محبوب هر سختی جانکاهی را به جان خریدند.
این روزها یادآور سلسله عملیات فتح در دل خاک عراق است که "فتح 1" در اواخر مهر 65 بزرگترین و معروفترین آنها شد.
اگرچه قرارگاه رمضان پیش از آن عملیات محدود در داخل خاک دشمن داشت ولی هجم و تأثیر این عملیات به حدی بود که شاید به حق بتوان آن را فتح المبین عملیات برون مرزی دانست.
تیپ ویژه پاسداران با هدف انجام سلسله عملیات فتح در نیمه اول 65 تشکیل شد که در کش و قوس فراخوان نیروهای زبده و قدیمی برای فرماندهی یگانهای آن؛ "علی عاصمی" از اردوگاه شهدای تخریب در جنوب معرفی شد که به عضویت شورای فرماندهی تیپ در آمد و واحد تخریب تیپ را هم بر عهده گرفت. جاذبه او و رابطه او با نیروها از سالها قبل به وجود آمده بود؛ کافی بود تا بسیاری از نیروهای تخریب او را همراهی کنند.
شهید جعفر هلالات
امروز از آن جمع نورانی عده ای با "علی" همنشین در عوالم ناپیدای آسمانی اند و عده ای هم تقدیرشان ادامه حیات دنیوی است که خاطرات آنها از فتح یک تا چهار جوهر واحدی دارد و آن سختی و مشقت بی حد عملیات در عمق چند ده کیلومتری دشمن، با پای پیاده و طی طریق در مسیرهای صخره ای و کوهستانی آن هم در میان خیل نیروهای نظامی عراق و عمال گروهک منافقین است.
"تنگه کنشت" در دل کوههای سمت طاق بستان مقر نیروهای تخریب شده بود که دو چیز آن خیلی آزار دهنده بود یکی صبحگاههای 2 ساعته و گاهی 5 ساعته با راهپیمایی های چند ده کیلومتری و دیگری عقربهای بی حد و حساب که فکر می کردی فقط عقربها در جنوب پیدایشان می شود.
در اواخر شهریور، عصرگاه خیلی جدی و بی سابقه برگزار شد که کسی هم امکان فرار از آن را نداشت! وقت عصر حرکت نیروها شروع شد که این راهپیمایی همراه با تجهیزات تا عصر روز بعد بدون استراحت و وقفه و تنها برای نماز ادامه یافت. نیروها شهر باختران (کرمانشاه) را از کوه و خیابان و بیابان دورزدند که صبح روز بعد هنگام پهن شدن نور خورشید برگشت شروع شد. گرمای هوا هم بر بی خوابی و خستگی و گرسنگی و تشنگی اضافه شد اما چه می شد کرد؟ وقتی که پلکها از شدت بی خوابی به هم نزدیک شده باز می شد و به دوستان پس و پیش می افتاد که با پای مصنوعی یا دست قطع شده همپای دیگران همین مسیر را می آمدند چیزی نمی شد گفت.
از این بالاتر اینکه چشمها هم محو جمال و وقار برادر علی بود که در قامت یک فرمانده متین و آرام، بی وقفه می آمد، در حالی که حضور 5 ساله او در جنگ جسم سالمی برای او نگذاشته بود و این را در یک نگاه می توانستی ببینی. واقعا اگر او در این رزم شرکت نمی کرد هیچ کس بر او خرده نمی گرفت. چند روز بعد حرکت به داخل عراق از مرز سردشت آغاز شد که پوشیدن لباس کردی و کنار گذاشتن چفیه و کوتاه کردن ریشها و عادت کردن به کم حرف زدن در طول مسیر و یادگرفتن چند تا اصطلاح دم دستی کردی از توصیه های اولیه بود.
مسیر عملیات بر روی نقشه 150 کیلومتری بود ولی بر روی زمین با آن ارتفاعات بی شمار حدود 3 برابر می شد که نیروهای تیپ و از جمله نیروهای جوان و نوجوان تخریب که تجربه قبلی نداشتند باید آن را با پای پیاده و مهمات بر دوش طی می کردند. خیلی از مواقع هم باید در شب حرکت می کردند تا حضور گشتی های بعثی در روشنای روز دردسر ساز نشود. حمل مهمات در این مسیر طولانی و کوهستانی هم قصه عجیب دیگری است. بسیاری از ادوات به صورت تکه تکه و به عنوان فرش ایرانی! با قاطرها حمل می شد که این حیوانان بی خبر از همه جا که گویی تجربه اولشان بود گاهی در رودخانه هایی با عمق و جریان زیاد با بارشان تلف می شدند و گاهی بیچاره ها با آن وزن زیاد در سینه کش ارتفاعات سر به آسمان ساییده به ته دره ها سقوط می کردند.
چهارمین نفر از سمت راست؛ شهید گردن صراحی
خورد و خوراک نیروها هم متنوع ولی بی مزه و عجیب بود. گاهی نان و پیاز، گاهی آب گوجه و پیاز، گاهی بیسکوییت خالی و گاهی هم خیلی خوب در حد کنسرو بود. در وقت خواب هم اگر فرصت خوبی پیدا می شد و ترس از کمین منافقین و بعثی ها آنها را به نگهبانی وادار نمی کرد پتویی را روی خود می کشیدند و اگر نبود هم دو نیم تنه خود را در داخل دو گونی می کردند و چرتی می زدند.اینها همه قصه دور از ذهن و تا حدی باور نکردنی "فتح 1" است که در اوایل پاییز اتفاق افتاد ولی آنچه در فتح دو تا چهار پیش آمد در دل سرمای خارج از وصف کوهستانهای شمال عراق و اردوکشی در میان دیواره های چند متری برف بود که ذکر وقایع آنها چیزی شبیه به افسانه را تداعی می کند.
" داود پاک نژاد" از تخریب چی های قدیمی قرارگاه بود که از سال 61 بارها عملیات دیده بود و مسئولیت های متعددی در پاکسازی میادین خرمشهر و هویزه و... داشت و در جهنم آتش طلائیه در عملیات خیبر تیر کالیبر سنگ کمین استخوان ساق پای او را خرد کرد ولی دل از تخریب نمی کند و هر جا "علی عاصمی" بود او هم بود. او با نیروها در "فتح 1" پا به پا آمد ولی در "فتح 3" که اوضاع جوی کاملا عوض شده بود و شدت سرما و پیاده روی مدام، ضعف آنچنان بر او غالب شد که او را برخلاف میل درونی اش بر روی قاطر نشاندند که پس از دقایقی به خاطر عدم تحرک دچار سرمازدگی شد که معجزه وار نجات یافت؛ اگرچه تقدیر او شهادت در یکماه بعد از آن بر اثر انفجار بمب بود.
گفتنی ها از سلسله عملیات فتح زیاد و در عین حال شاید غیر قابل باور باشد. در نتایج نظامی آنها به ویژه فتح 1 هم شک و تردیدی نیست اما حقیقت این است که پیروزی در باطن این عملیات نهفته بود. اصلا پیروزی از نقطه آغازین آن رخ نمود. آنجا که جمعی نیروی کم سن و سال و بدون هیچ تجربه جنگ پارتیزانی و نفوذی فقط و فقط با انگیزه الهی خود را برای هرگونه سختی آن هم در دل دشمن آماده کردند. پیروزی دیگر این بود که همه آنها با هم خود را به مقصد رساندند در حالیکه در دست آنها صدها قبضه سلاح و مهماتی بود که با تدبیر از کوره راهها با خود برده بودند و بی جهت نبود که در آن زمان صدام برای اسارت هر کدام از آنها بیش از 2 میلیون تومان جایزه گذاشته بود.
فتح واقعی وقتی رقم خورد که در گیرودار آن همه سختی و هوشیاری روزافزون دشمن که نیروهای خودی تقریبا یقین کرده اند که راه بازگشتی ندارند؛ دعا و توکل بر خدا راهها را بر روی آنها باز کرد. وجه دیگر پیروزی علاوه بر حیرت دشمن، فتح قلوب مردم مظلوم کرد بود که چشمانشان به جمال فرشتگان الهی در روی زمین روشن شد.
از راست؛ نفر دوم شهید مشکوری و نفر چهارم شهید امیر گلپیرا
" شهید علی عاصمی" در بازگشت از عملیات خاطرات خود از عملیات را بازگو کرد که در بخشی از آن چنین می گوید: " قرار ما با نیروها این بود که کسی حتی الامکان حرف نزند و اگر ضرورت هم داشت فارسی حرف نزند. در مسیر اولین روستا که مسیر کمونیستهای احزاب عراقی بود خود را کمونیستهای ترکیه معرفی کردیم! و دو تا دو تا وارد خانه ها شدیم. صاحبخانه تا ما را دید گفت که قیافه شما داد می زند که ایرانی هستید و اخلاقتان هم اصلا به کمونیستها نمی خورد چون آنها با زور وارد خانه های ما می شوند و مردم را اذیت می کنند ولی شما ... یا در روستایی از سلیمانیه وقتی مهمان یک خانه شدیم عکس افسر عراقی را که روی دیوار دیدیم ترسیدیم و قصد فرار کردیم که صاحبخانه متوجه شد و گفت که این عکس برادرم است که خدا را صد هزار مرتبه شکر اسیر دست سپاه ایران است."
یکی دیگر از نیروهای تخریب که برای شناسایی مناطق عملیاتی چند ماه در منطقه ای معروف به مال بند 3 و 4 مستقر شده بود ضمن بیان نکات غریب از این چند عملیات گفته است که وقتی اقامت من طولانی شد ارتباط گیری و رفاقت با کادر اتحادیه میهن کردستان هم زیاد شد. رئیس این مال بند(ناحیه) دو پسر نوجوان داشت که کاملا مستعد شنیدن سخن حق بودند که در زمانی احساسا نیاز به کتابهایی برای تبیین حقیقت باطل مارکسیست نموندم که این دو را در مقابل القائات فکری مستمر نیروهای فکری حزب معروف"معلم" مصون کنم که به ناچار دهها کیلومتر راه را از دل کوههای به ایران آمدم و به اندازه بار دو قاطر کتاب خریدم و به آنجا بردم که البته سران این حزب موضوع را فهمیدند و از نزدیک شدن آن دو به من جلوگیری کردند."
اینکه گفته شد تنها یک نما از این برهه زمانی سال 65 بود که کمتر از آن سخن گفته می شود. آیا به راستی انچه در آن روزها اتفاق افتاد معجزه نبود؟ اگرچه در آن عملیات کسی شهید نشد که این هم وجهی از آن معجزه الهی است اما پس از آن در عرصه های مختلف دفاع مقدس جمعی از آن گروه تخریب به شهادت رسیدند که درود و سلام خالصانه خود را نثار آنان می کنیم و یاد
علی عاصمی، داود پاک نژاد، احسان کشاورز، محسن گردن صراحی، تقی مشکوری، امیر گلپیرا، جعفر هلالات، حاج اصغر صالحی، اکبر وعظ شنو و... را گرامی می داریم.
--------------------------
نوشته مجید جعفر آبادی نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس
نظر شما