دانش پژوهان سیاست بین الملل با اتکا به طیفی وسیع از نظریههای اجتماعی نظریه انتقادی، پسا تجددگرایی، نظریه فمینیستی، نهادگرایی تاریخی، نهادگرایی جامعهشناختی، تعاملگرایی نمادین، نظریه ساختاریابی و مانند آن – به شکلی فزاینده دو اصل بنیادین "سازهانگاری" را پذیرفتهاند:
اینکه در وهله نخست این انگارههای مشترک هستند و نه نیروهای مادی که به ساختارهای اجتماع انسانی تعین میبخشند و دیگر اینکه هویتها و منافع کنشگران هدفمند را این انگارههای مشترک میسازند و اینها اموری طبیعی و از پیش تعیین شده، نیستند.
اصل اول حاکی از رهیافتی "معناگرایانه" به حیات اجتماعی است، و در تأکید بر شراکت در انگارهها، رهیافتی "اجتماعی" نیز محسوب میشود و به این ترتیب، در مقابل تأکید دیدگاه "مادیگرایانه" بر زیستشناسی، فناوری، یا محیط زیست قرار میگیرد.
دومی رهیافتی "کلگرا" یا "ساختارگرا" است، زیرا بر قدرت ساختارهای اجتماعی تأکید دارد و در مقابل دیدگاه "فردگرایانهای" قرار میگیرد که بر مبنای آن ساختارهای اجتماعی را میتوان به افراد فرو کاست. بنابراین میتوان سازهانگاری را نوعی "ایدهآلیسم" یا معناگرایی ساختاری تلقی کرد.
حقوق و نهادهای بین المللی وجود دارند، اما به نظر میرسد برای مقابله با پایه مادی قدرت و منافع از توانایی محدودی برخوردارند. این به معنای آن است که نظام بین الملل مکانی بسیار "اجتماعی" نیست، و دفاع از مادیگرایی در این عرصه معقول به نظر میرسد.
در بعد سازهانگارانه، مسئله این است که وابستگی افراد به جامعه این دعوی را که جامعه هویتهای آنها را میسازد نسبتا برای همه قابل قبول میکند، اما در سیاست بین الملل دولتها که کنشگران اصلی هستند، از استقلال بسیار بیشتری نسبت به نظام اجتماعی که در آن قرار دارند، برخوردار هستند.
مشکل زیر بنایی در این جا آن است که ساختار اجتماعی نظام بین الملل چندان فربه و پرمایه یا فشرده نیست، و به نظر میرسد که این امر باعث کاهش شدید دامنه استدلالهای سازهانگارانه میشود.
نظر شما